هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_بیست_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_بیست_هفتم 📍
این اولین جلسه ی رسمی خواستگاری من محسوب می شد! حس بدی داشتم... نشسته و زانوی غم بغل گرفته بودم؛ نه بابا محمدعلی بود! و نه میثم... نه شریفه از ماجرا خبری داشت و نه حتی من از سید خبری داشتم.
کاش می توانستم حرف دلم را به عزیز بزنم... بقچه ای را از توی کمد بیرون آورد، نشست وسط اتاق... سنجاق بقچه ای را که بارها دیده بودم باز کرد... پر بود از پارچه های سوغاتی و اعلا که عزیز برای عروسی میثم و من کنار گذاشته بود در تمام این سال ها...
چادر سفیدی را بلند کرد با گل های ریز سوسنی، لبخندی زد و گفت:
_بله! اینجاست... بیا سرمه جان
_این چیه عزیز؟
_اینو امشب سر کن، تبرک خونه ی خداست...
_چشم
_ایشالا بقیه ی پارچه ها هم بمونه برای خلعتی سر عقد تو و میثم، من زنده باشمُ ببینم اون روزا رو
_ایشالا هزار ساله عمر کنید
_ای مادر...
_عزیز جونم؟
_جان دلم
داشت بقچه را با حوصله و سلیقه جمع می کرد. شاید هیچ فرصتی مناسبت تر از حالا پیدا نمی کردم، گفتم:
_ میگم که اون شبُ یادتونه؟
_کدوم شب؟
_که حاج رسول اینا شام خونه ی ما بودن... بعدش من مریض شدم
_مگه میشه یادم بره؟ پدرم دراومد تا دوباره جونبگیری و سرپا بشی پدر صلواتی
_یادتونه آخر شب که آقا سید اومد؟
_وا! بسم الله... مگه من مرضی چیزی دارم که همین چند روز پیشُ یادم بره؟
_خدا نکنه... دور از جونتون باشه
_خب می گفتی
_خودتون می دونید که من هیچ وقت روی حرف شما حرف نزدم...
سرم را انداختم پایین و روی گل های چادر دست کشیدم:
_می دونمم خوبیت نداره این صحبتا رو بکنم ولی...
_ولی چی؟ بگو تا به هول و ولا نیفتادم
_خب... من حاج رسول رو مثل بابا محمدعلی دوست دارم، احترام خانومم برام محترمه... ولی عزیز، بخدا که آقا سینا لقمه ی ما نیست!
اخم هایش را درهم کشید و گفت:
_یعنی چه؟
_آخه عقایدش کرور کرور با حاج رسول فرق می کنه... مگه نشنیدین نظرات اون شبش رو؟ وای که جواب دندون شکن سید جیگر منو خنک کرد! اصلا مگه خودتون تعجب نکرده بودین از این همه فرقی که با خانوادش داشتُ توی ذوق هممون خورده بود؟! پس چرا اجازه دادین امشب به نیتی پاش به این خونه باز بشه؟ اونم خونه ای که مادرش دوتا پسر فرستاده به جنگِ حق علیه باطل!..
یا علی گفت و بقچه به دست بلند شد؛ همانطور که می رفت سمت کمد گفت:
_هرچند که ناحق نمیگی... اما گمونم داری تند میری
_عزیز آخه...
_غریبه نیستن که ندیده نشناخته راهشون داده باشم... هر پسری؛ هر بچه ای به رگ و ریشه ش میره! حالا ممکنه یه جاهایی کم عقلی کنن بچه ها؛ ولی خب... جَوونیِ و جاهلی! دو روز دیگه که همین سینا خان عقلش کامل شد می فهمه چی به چیه
_سنش که کم نیست...
نگاهی چپکی حواله ام داد، کلید کمد را گرفت و توی جیبش گذاشت، در اتاق را باز کرد و گفت:
_نمیشه همینجوری تو کار خیر نه آورد! بذار بیان دو کلوم بگن و بشنُفیم شاید نظرت عوض شد... آقاجونت اجازه داده که بیان؛ سخت نگیر دخترم. زندگی خیلی بالا و پایین داره... توکل کن به خدا
ناامید نگاهم بدرقه ی قدمهای کوتاهش شد و صدایش توی گوشم پیچید "افوض امری الی الله... ان الله بصیر بالعباد"
اشک هایم را پاک کردم؛ چاره ای نبود جز صبوری! نگاهی به روسری و لباس های گوشه ی اتاق و چادر انداختم و بعد... قفسه ی کتاب های جدیرم! همه چیز انگار به حال خرابم دهن کجی می کرد؛ خدایا خودت کاری کن!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_هفتم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_هفتم ⚜
با نگرانی به میثم خیره شدم. انگار دلواپسی ام را فهمید که گفت:
_چشم عزیز جون. ان شاالله من تو اولین فرصت که مرخصی بهم بدن میرم یه کوپه دربست می گیرم تا همگی باهم بریم مشهد زیارت.
_ان شاالله. خدا از دهنت بشنوه...
عزیز آن شب افتاده بود روی یک دور عجیب و غریب. لبخند زد و گفت:
_گمونم سرمه تا نره حرم آقا، کور گره ی بختش وا نمیشه. خواب دیده بودم. یادته که؟
دلم می خواست گریه کنم و بلند بلند بگویم:"عزیز جان اصلا حواست هست که بابا محمدعلی از هیچ چیزی خبر ندارد؟" مطمئن بودم نباید همان شب ورودش همهی ماجراها را بفهمد. شریفه گفت:
_آره من که خوب یادمه. گفتین سرمه گندم می پاشید برای کبوترا و...
چشم غرهی من را که دید بقیه ی حرف در دهانش ماسید. بابا رو به عزیز گفت:
_حالا که سرمه خانوم برای خودش معلم شده، حتما قسمت نبوده تا الان. خیر پیش بیاد ان شاالله
_قربونت برم مادر. از بس که تو خوش قدمی همین امشبم یه بنده خدایی از من اجازه گرفت تا هر موقع بهشون وقت بدیم پا پیش بذارن.
از این بدتر هم می شد؟ حتما خانم مومن را می گفت. حدس خودم و شریفه درست از آب درآمده بود. چهرهی بابا کمی باز شد. نتوانستم تاب بیاورم، از خجالت و شرم، از ترس فهمیدن بابا و از شدت غصه و دردِ حرف های تلنبار شده. بلند شدم و مستقیم و بعد از مدت ها رفتم توی اتاق یخچالی.
یک هفته از آمدن بابا گذشته و زندگی ما رنگ و بوی جدیدی گرفته بود. حالا دوباره سایه ی بالا سر داشتیم و برگشته بودیم به خانه ی خودمان. جمعمان جمع شده بود و فقط جای خالی آقاجان عجیب به چشم می آمد.
دوستان قدیمی بابا یکی یکی از زنده بودن و آمدنش باخبر می شدند و برای دیدنش می آمدند. این وسط خانم مومن هر دوتا پایش را در یک کفش کرده بود و می خواست هرچه زودتر برای امر خیر به خانهی ما بیاید. هرچقدر بهانه داشتم آورده بودم اما در نهایت خوبیت نداشت اگر تسلیم خواست عزیز و بقیه نمی شدم! از طرفی همگی آقا سجاد را دیده و از اخلاق و ایمانی که در رفتارش مشهود بود خوششان آمده و نظرشان هم پیشپیش مثبت بود. انگار دیگر جایی برای بهانه نبود. متاسفانه باید عقب نشینی می کردم.
خانم مومن بالاخره از عزیز قول آخر هفته را گرفته و تب و تابش کمی خوابیده بود. اصلا توقع نداشتم که دقیقا توی بهترین روزهای زندگیام سر و کله ی یک خواستگار سمج پیدا بشود.
با سارا صحبت کرده و راز سر به مهرم را برایش برملا کرده بودم. دیگر نمی توانستم یک تنه با این همه بغض کنار بیایم. شاید درددل کردن حالم را بهتر می کرد. نشسته بودیم روی پلهی صحن شاه عبدالعظیم و من گریه می کردم. سارا دستم را گرفت و گفت:
_سرمه جان بالاخره که چی؟ سال ها از اون ماجرا گذشته و خیلی چیزها عوض شده. حتی تو و شرایط خانوادت. اون موقع تو یه دختر دیپلمه و پشت کنکوری بودی ولی الان یه خانم معلم هستی. نمیشه که دختری به خوبی تو خواستگار نداشته باشه. تازه، من یه چیزی رو نفهمیدم. این که دقیقا مشکل اصلی تو با خواستگار اومدن چیه؟! ببینم... تو هنوزم که هنوزه داری به آقا سید فکر می کنی؟!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_بیست_هفتم💌
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز. دلش نیامد به ترانه چیزی بگوید، در عوض او پرسید:
_میگم وکیلتون چرا این موقع اومده؟
_میخواد با ارشیا صحبت کنه.
_تو برو پیش مهمونت. من خودم چایی میریزم و میام.
_نه بهتره که من حالا توی اتاق نرم. رادمنش میخواد موضوع رو به ارشیا بگه.
ترانه با دست به صورتش زد و گفت:
_ای وای، پس بد موقع اومدم.
_تو که هستی خیالم راحتتره. فقط دعا کن قبول کنه و خیلی داد و بیداد نکنه. دیشب بخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت.
ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت و به دنبال قند تمام قوطیهای ریز و درشت را باز و بسته کرد.
_بخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا میترسه بیاد دیدنش. بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده. بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش. ای بابا، قند نداری؟
گیج شده بود از شدت استرس. ترانه هم دل خوشیداشت. یک چشمش به اتاق بود و یک چشمش به آشپزخانه.
_نمیدونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست.
_عزیزم چایی قند پهلو میگن، نه شیرینی و توت پهلو. یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقط جناب نامجو.
میخواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخکوب شد.
_وا. توام شنیدی؟ چرا داد زد؟
_حتما رادمنش همه چیز رو گفته
_اوه، حالا میخواد پاچه تو رو بگیره؟
_ترانه تو نیا، خب؟
اخمهایش را در هم کشید و سکوت کرد. ریحانه بلد بود بعدا از دل خواهر کوچکترش در بیاورد. با شک رفت به سمت اتاق. از بین در نیمه باز دیدش. دقیقا مثل دیشب، دستش مشت شده بود توی موهایش. رادمنش هم کنارش ایستاده بود و میگفت:
_انقدر مغرور نباش. بهرحال از نظر من فکر خیلی خوبیه.
_بس کن. این موضوع به تو ربطی نداره. اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟
_ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من.
ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد اما قبل از اینکه به وکیلش نگاه کند، به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی میکرد محکم باشد، خیره شد. یکی باید حرف میزد. ریحانه با صدایی که میلرزید و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت:
_من از آقای رادمنش خواستم تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن.
ارشیا روبه انفجار بود انگار، بلند گفت:
_با چه اجازهای؟
_خب... هم خونه و هم ویلا به اسم منه و ...
_چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری؟ ریحانه این مسخره بازیهای جدیدت رو تموم کن زودتر. قبلا از این اخلاقها نداشتی. دخالت نمیکردی. بفهم که فقط داری منو هر روز بیشتر تحقیر میکنی لعنتی.
رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد:
_ایشون همسرته و نمیتونه نسبت به شرایطت بیتفاوت باشه.
_بهتر بود که بیتفاوت باشه. یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟ اونم بدون اجازهی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه. اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونهی لعنتی و فقط بشور و بپز. لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سر فرو میرم میفرستمت با عزت و احترام خونه پدرت. خوبه؟
_ارشیا. حواست هست چی میگی؟
داشت از غصه میمرد. این چه طرز حرف زدن بود وقتی خلوتی نبود و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آنها بودند؟ یعنی جواب مهربانی را اینطور باید میداد؟
_آره، میفهمم. اصلا همین حالا برو، برو.
و سینی صبحانه که نزدیکترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا، باز هم مثل دیشب. انگار مدل جدید عصبانی شدنش بود. شکستن ظرف مربا و فنجان و... چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دستهایش را روی گوشش گذاشت.
_چه خبرشده؟
ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانه کنار خواهرش ایستاده بود و انگار میخواست عوض او صحبت کند.
_ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمیشد. خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد میکنی که انگار مسئول تمام بدبختیها و حتی ورشکستگیتون ریحانه ست.
ریحانه با دستهای لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند، اما او برای اولینبار رودرروی شوهر خواهرش قد علم کرده بود.
_ولم کن ببینم ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ ارادهای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه میده تا هر برخوردی باهات بکنه. ولی تا کی؟
_ترانه جان فعلا و...
ترانه دست ریحانه را کشید و بردش مقابل ارشیا...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3