هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_دوم 📍
نمی دانم چرا اما من را یاد بابا انداخته بود. دست خودم نبود که مقایسه می کردم! داغدار بود دلم...
کاش بابا هم مجروح شده بود و می آمد خانه؛ گوشه ی اتاق پذیرایی برایش جا می انداختیم و من خودم مثل پروانه دور سرش می چرخیدم. تا هر جای دنیا که بود نوکری اش را می کردم... اما اینطور ناغافل سایه اش از سرم کم نمی شد حداقل! کاش می فهمیدم اسیر شده یا زبانم لال شهید و...
گوشه ی لپم را گاز گرفتم و به برادر خانم حریرچی نگاه کردم. چهره ی مهربانی داشت... انگار نقره فام موهایش گَرد پیری نبود... سنی نداشت اما شکسته شده بود! شاید از سختی روزگار.
فضای اتاقش با اینکه پر بود از دارو و دوا اما اصلا من را یاد بیمارستان و مریض خانه و مریضی نمی انداخت... موج مثبت انتقال می داد! انگار قرار بود شیرین ترین ماجرای عالم را بشنوم که سراپا گوش بدم... چند جمله ی اول حرفش را از دست دادم اما بعد حواسم را جمع کردم؛ گفت:
_شنیدن کی بود مانند دیدن! اگه هزاری هم پای صحبت رزمنده ها و جانبازا بشینید و حتی فضای جبهه و جنگ رو براتون شبیه سازی بکنن بازم اونی نمیشه که بچه ها دارن لمس می کنن... از دور هیچی در اون حد ترس نداره! اما آدم می خواد، مرد می خواد که بتونه توی عملیات جون فدا بشه...
شریفه سوالی که توی ذهن من بود را پرسید:
_جون فدا؟! یعنی چی؟
سرش را سمت پنجره چرخاند. پشت شیشه های بزرگش برای جلوگیری از ریزش و شکستنِ هنگام آژیر قرمز، نوار چسبِ پهن زده بودند. شاخه های خشکیده ی درخت انجیر و انگور حیاط معلوم بود... نمی دانم به کجا آنطور دقیق زل زد و بعد شروع کرد به حرف زدن:
_جون فدا یعنی علیرضا و بابا! تو عملیات والفجر بودیم... باید ارتفاعات کانی مانگا رو به دست می آوردیم. چند روز درگیر شناسایی و بعد اقدامات حمله و نقشه بودیم... دیده بان فرستاده بودیم؛ بچه های اطلاعات عملیات رفته بودن... اولش همه چی خوب بود اما بعد اوضاع خیلی بهم ریخته شد. هنوزم نفهمیدم لو رفتیم یا... انگار گرامون رو پیدا کرده بودن! نامردای عراقی از ده طرف حمله می کردن و بچه ها رو کوه غافلگیر شده بودن! اصلا شانسی واسه زنده موندن و زنده برگشتن نداشتیم؛ هیچ کدوممون! تیر و ترکش بود که از زمین و زمان می بارید رو سرمون. یکی یکی جلوی چشمای خودم؛ رفقا مثل برگِ خزان زده میفتادن رو سنگ و صخره های کوه و پر پر می شدن...
یکی از فرمانده ها علیرضا بود... توی چندتا از شیارای کوه پناه گرفته بودیم؛ عربده می زدن که ما باید برگردیم. اما...
نتوانست خودش را کنترل کند؛ چشمه ی چشم هایش جوشید و صورتش خیس از اشک شد... به نفس نفس افتاده بود اما انگار تمام صحنه ها را همین حالا از آن سوی شیشه ها می دید و رنج می کشید با بند بند وجودش...
خانم حریرچی هم پا به پایش گریه می کرد، با دستمال صورت و محاسن برادرش را خشک کرد و او ادامه داد:
_می خواستن جون فدایی بشن، بمونن و سینه سپر کنن جلوی آتیش دشمن تا ما برگردیم و جون سالم به در ببریم... آخه مگه می شد؟ مگه می شد دل کند ازشون؟ تمام قله پر بود از بدن بی جون و مطهر بچه ها... حتی فرصت مبارزه نمی دادن بی شرف ها! دیگه جای خالی نبود... پیکر شهید بود که روی شهید می افتاد! باید بودینُ می دیدین...
ناله هایش آتش می زد به جانم... انگار روضه ی باز می خواند! انگار مقتل خوانی می کرد؛ در باورم هم نمی گنجید نقل این همه مردانگی!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_دوم ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_دوم 🌀
نزدیک اذان ظهر بود که برگشتم خانه. دوباره باید نقش بازی می کردم! به خاطر اشتباهی که دیروز کرده بودم و نان سنگک را جا گذاشته بودم حالا باید زنگ می زدم تا در را برایم باز کنند و خیال کنند که کلید نداشته ام!
هرچند؛ مگر می شد کسی عزیز را گول بزند؟! اما راهکار بهتری هم به ذهنم نمی رسید. زنگ را زدم و منتظر ایستادم. بابا محمدعلی در را باز کرد. لبخند زدم و سلام کردم.
احساس کردم به اندازه ی چند لحظه جور دیگری نگاهم کرد، طوری که انگار رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت. شاید هم خیالاتی شده بودم! چون دستی روی سرم کشید و دعوتم کرد تو.
مطمئن بودم که سید رفته ولی هنوز هم چشمانم گوشه و کنار خانه را دید می زد. نمی خواستم ببینمش!
بابا رفت روی پله های نردبان و سرگرم چیدن چند خوشه انگور خلیلی شد. چادرم را برداشتم و گفتم:
_کمک نمی خواین بابا؟
_دستت درد نکنه. اون سبد رو که گذاشتم لب باغچه بیار تا این انگورها رو بذارم توش. هرچند هنوز اونجوری که باید نرسیده... بیشتر شبیه غورهست
_چشم
سبد را برداشتم و دستم را دراز کردم. از بالا نگاهم کرد و گفت:
_چه خبر؟ چرا دیشب نیومدی خونه؟
ترسیدم، ناراحت شده بود از این که دخترش بی اجازه شب به خانه برنگشته؟! خب حق هم داشت...
دستم را پایین آوردم و با استرس گفتم:
_به عمو میثم گفتم که به شما و عزیزجون خبر بده، آخه شریفه و محدثه تنها بودن. شریفه منو به زور نگه می داره این جور وقتا.
دلهره داشتم که چه بگوید. اخم های مردانه اش همیشه نگرانم می کرد. از نردبان پایین آمد و گفت:
_عزیز برای ناهار، کشک و بادمجان گذاشته. گفتم چندتا از این خوشه انگورهای درخت حیاط بچینم بد نیست. بشور بابا و بذار وسط سفره.
چشمی گفتم و رفتم سمت آشپزخانه. نگاهی به اتاق پذیرایی کردم، انگار منتظر بودم یا توقع داشتم ردی و نشانی از حضور سید باشد، ولی هیچ چیز عجیب و جدیدی وجود نداشت.
حتی موقع خوردن ناهار هم کلامی بین بابا و عزیز در مورد سید رد و بدل نشد. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا من گذشته را تمام و کمال فراموش کنم!
***
بالاخره آخر هفته هم رسید. روزی که قرار بود خانم مومن و آقا سجاد برای امر خیر به خانه ی ما بیایند. وقتی سنجاق زیر روسری ام را زدم و خوب کیپش کردم حس خفگی بهم دست داده بود اما مهم نبود.
به عزیز کمک کرده بودم و بعد هم خیلی عادی یک دست از لباس های معمولی ام را برداشتم و تن کردم. چادر گلدارم را هم انداخته بودم روی تک صندلی اتاق تا آماده باشد.
رفتار میثم و شریفه برایم عجیب شده بود. برعکس همیشه، یکی دو روزی بود که به ما سر نزده بودند و آن شب هم پیدایشان نشده بود! آن هم شریفه... که همه جا به خاطر آمار گرفتن، سرکی می کشید.
این اولین خواستگاری نبود که برایم می آمد اما اولین باری بود که بابا محمدعلی در مراسم خواستگاری ام حضور داشت. همانقدر که به خاطر بودن بابا خوشحال بودم، از آمدن خانم مومن و پسرش ناراضی بودم...
حتی به نظرم آمد که عزیز هم برخلاف قبل ترها، آن چنان شاد نبود و بیشتر شبیه کسی بود که گیج شده باشد. قندان را گذاشته بود توی یخچال و به جای سه قاشق چای خشک، تقریبا نصف شیشه را ریخته بود توی قوری چینی!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_دوم💌
ناراحت شد از حرفهای رک مادرش. لب ورچید و گفت:
_اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه
_پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟
_خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره...
_اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلکهلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفتهای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟
_من بگم؟
نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود.
_چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟
_نه خانمجون. شما دارین داد میزنید. خب آدم گوش داره میشنوه دیگه. حالا بیخیال.
_درست حرف بزن دختر
_ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا میترسه از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه
_زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟
_خب منو شما میشناسیمش. آقا ارشیا که نمیدونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست. مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟
ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشمهایش را ریز کرد و جواب داد:
_خب چرا... اتفاقا میگفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده. مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت میکرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزونهای معروف سفارش میداده و کلی خرج میذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت میکرده، میگفته سلیقهی تو داغونه. رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی.
گر گرفته بود. حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب میشد. آن هم مقابل خانوادهاش.
_خب بفرما. تابلوعه که این بندهخدا دردش چیه بابا. میترسه توام لنگهی اون بشی خواهره من.
_عجب حرفی میزنیا، من با اون یکیم؟
_لیلی زن بود یا مرد؟
خانمجان شعلهی گاز را کم کرد و گفت:
_بیراه نمیگه ترانه. اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه میفهمه تو از چه رگ و ریشهای هستی. که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا. بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمیرفته.
اینا زن زندگی نیستن مادر. وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد. سرکار و دانشگاه و همهجا هم هستن. منتها دست از پا خطا نمیکنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب میرونه...
_همینه دیگه خانمجان. شما خودت خوبی و دخترات گلن، فکر میکنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون.
_خب حالا. ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن
_چشم.
چقدر بعد از شام، ترانه کنار گوشش پچپچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند. چقدر دور از چشم خانمجان سر هر کدام از وسیلهها گفتند و خندیدند. یادش بخیر. با صدای ترانه به زمان حال برگشت...
_جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا میخندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی. بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت، برای تو خوب ولخرجی میکرد دیگه.
چشم غرهای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا. عذاب وجدان گرفته بود و حس میکرد سنگدل شده!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3