هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهلم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهلم 📍
هنوز با هیجان پچ پچ می کردیم که سرش را برگرداند و نگاهش به من افتاد. شاید این مکث بیشتر از چند ثانیه هم طول نکشید اما نمی دانم چه شد که قلبم داشت از جا کنده می شد.
با استرس چنگ انداختم به چادر شریفه و گفتم:
_نکنه منو لو بده؟
_وا! مگه ساواکه؟
_اگه از موضوع اون روز و اون نوار بهش چیزی بگه چی؟
_این آدمی که من دارم می بینم دهن قرصِ
_علم غیب داری؟
_چهرش داره نور بالا می زنه آخه... بریم ببینیم چه خبره!
با پاهای لرزان جلوتر رفتیم اما در اوج ناباوری و خدا را شکر قبل از اینکه به آن ها برسیم پسر جوان با میثم خداحافظی کرد و رفت...
رفت و فکر و ذهن من را هم با خودش برد!
به دم در که رسیدیم عزیز همانطور که یک تای چادرش را به زیر دندان گرفته بود به میثم گفت:
_دوستت بود مادر؟
_عافیت باشه
_سلامت باشی
_بله دوستم بود... سید ضیاالدین!
_به به... خب نگهش می داشتی ناهار؛ یه غذایی بود اون بنده خدا هم یه لقمه کنارمون می خورد. مهمون حبیب خداست.
_قربون دستت عزیز، سفره ی شما که همیشه پهنِ... ولی سید ضیا خجالتی تر ازین حرفاست
_چی بگم... الهی زنده باشه
و من همانجا بود که اسم و رسمش را فهمیدم! ناخواسته چندبار زیر لب تکرار کردم؛ سید ضیاالدین... سید ضیاالدین...
سید! شریفه یواشکی گفت:
_به به؛ طرف سید هم هست!
_خب باشه... که چی؟
_هیچی والا همینجوری گفتم. حالا بنظرت به عموت حرفی زده؟
_چه حرفی؟
_تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟ آخه تو رو دید! لابد یادشه که نوار رو داده بود بهت دیگه
_وای می خوای منو بچزونیا! ولی راستکی اگه گفته باشه که بدبختم
_اتفاقا احساس کردم عمو میثمت یکم چپکی نگاهت می کنه ها
_نه بابا اذیتم نکن؛ میثم اصلا حواسش به من نبود. احتمالا آقا سید بروز نداده...
_ایشالا! گمونم اومده بود باهم اعلامیه ای چیزی رد و بدل کنن نه؟
_من که چیزی تو دستشون ندیدم!
_می خوای بگی انقدر ناشی هستن؟
_یعنی چی شریفه؟
_یعنی خانوم ساده، یا الان قرار گذاشتن برای تظاهرات یا...
_هیس! چقدر نترسی تو
نگاهی به سر و ته کوچه کرد و بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:
_کسی اینجا نیست که، خوف نکن
_خیلی دلم می خواد سر از کارشون در بیارم
_بلاخره یه کاریش می کنیم.
اما آن ها انقدر زبر و زرنگ بودند که ما هیچ موقع از جلسات و قرارهایشان با خبر نمی شدیم که نمی شدیم!
با تکان شدیدی که ماشین خورد به زمان حال برگشتم... اول ترسیدم که تصادف کردیم یا نه اما توی دست انداز افتاده بودیم انگار. معلوم نبود چقدر توی فکر و خیال بودم؛ نه از خانه ها اثری بود و نه از آدم ها و عابران... از شهر خارج و وارد جاده شده بودیم اما انقدر همه جا تاریک بود که نمی دانستم کجا هستیم. آقاجان سرش را به صندلی تکیه داده و خوابیده بود.
رادیوی ماشین با صدای کمی اخبار جنگ را می گفت و سید بی هیچ حرفی رانندگی می کرد. مقداری جابجا شدم و کش چادرم را روی سر مرتب کردم. سید از آینه نگاهی به عقب کرد و گفت:
_بیدار شدین؟
_خواب نبودم... ساعت چنده؟
_یازده و ده دقیقه
متعجب پرسیدم:
_یعنی چند ساعته تو راهیم؟!
_بله... حاج آقا هم از خستگی خوابشون برد
_کی می رسیم؟
_هنوز بیشتر راه باقی مونده
_گرسنتون نیست؟ عزیز لقمه گذاشته ها
_دستتون درد نکنه
بعد از اینکه لقمه را به دستش دادم با اینکه می دانستم باید صبر کنم تا غذایش را بخورد اما پرسیدم:
_میثم زندست؟
_خیالتون تخت! خدایی نکرده اگر شهید شده بود که من شماها رو نمی بردم جنوب
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_حق با شماست...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_چهلم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_چهلم 📍
سارا لباس عروسی اش را که تقریبا هم سایز من بود برایم آورده بود. آستین های پفی و منجق دوزی های ریز و درشتش دلم را عجیب برده بود. همین که تنم کرده بودم عزیز روی سرم نقل پاشیده بود و بعد هم تا قبل از رسیدن مهمانها به نیت این که چشم نخورم یک خروار اسفند را دود کرده بود!
همه چیز به خیر و خوشی پیش رفته بود و شاید برایم باور کردنی نبود ولی بالاخره روز عقدکنان رسیده بود. حالا جلوی آینه ی سفره عقد نشسته بودم کنار آقا سید و از زیر تور روی صورتم و از گوشه ی چادر، به چهره های خندان مهمان ها نگاه می کردم.
به پریسا که با پسر تپل کوچکش آمده بود، به سارا که برخلاف همیشه شاد و با نشاط بود، به بیبی مهربان که نای ایستادن نداشت و گوشه ای نشسته و زیر لب برای خوشبختیمان دعا می کرد، به شریفه که هم استرس داشت و هم لپ هایش گل انداخته بود از بس که ریز ریز با خواهرهایش و سارا بیخ گوش هم حرف زده و می خندیدند. و به عزیز که انگار بیشتر از من منتظر رسیدن چنین روزی بوده!
قرآن را باز کردم و چشمم خورد به آیه ای که از اجر و پاداش صابرین می گفت. چطور باید شکرانه ی این روز و این لحظه را به جا می آوردم؟ داشتم همسر سید می شدم. شرعی و دائمی! قرآن می خواندم و اشک هایم برای باریدن از هم سبقت می گرفتند.
"خدایا شکرت که سید هم از دیدن این لحظه های قشنگ محروم نیست و می بینه... خدایا شکرت که دل عزیز و پدرم رو شاد کردی. خدایا همه ی دخترا و پسرای روی زمین رو خوشبخت و عاقبت بخیر کن. خدایا به اندازه ی بزرگی و خوبی تموم نشدنیت، شکرت"
شریفه آرام گفت:
_این دفعه سومه که داره خطبه می خونه ها، حواست هست یا هنوز داری گل و گلاب جمع می کنی خواهر؟! از من می شنوی ناز نکن و سر ضرب بله رو بده. آقا سید بنده خدا مرد از دل نگرونی!
صدای عاقد را می شنیدم و نگاهم به مردی بود که قهرمان زندگی ام شده بود. مرد روزهای جنگ و مبارزه. مردی که هیچ اتفاقی توی جبهه و رزم خم به ابرویش نیاورده بود و حالا با دستمالی سفید عرق های روی پیشانی اش را می گرفت و شبیه مظلوم ترین آدم دنیا خیره شده بود به خنچه ها و آب و آیینه.
"دوشیزه مکرمه سرکار خانم سرمه تقوی، آیا وکیلم با مهریهی معلوم یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و یک شاخه نبات و..."
حس می کردم شیرینی قندهایی که پریسا روی سرمان میسابد از همین لحظه کامم را شیرین می کند. نگاهم که به نگاه سید گره خورد، لبخند زدم. او که از زیر چادر و این همه حجاب، رد خنده ام را نمی دید. شاید حتی از این فاصله و از توی آینه نمی توانست چیزی را به وضوح ببیند هنوز!
"... شما را به عقد دائم جناب آقای سید ضیاالدین موسوی درآورم؟ وکیلم دخترم؟"
با صدایی که از شوق می لرزید و آرام بود گفتم:
_با توکل به خدا و با اجازه ی پدرم و عزیز و بزرگترها... بله
صدای هلهله و دست زدن ها که بلند شد باورم شد خواب ندیده ام. همه چیز واقعی بود. قرآن را بستم و بوسیدم و دوباره بسم الله گفتم. این بار برای شروع یک زندگی جدید و عاشقانه.
وقتی برای عکس گرفتن ایستادیم و سید برای اولین بار دستم را گرفت، تمام آرامش دنیا به قلب عاشقم هجوم آورد. من دختر نوجوانی نبودم که درگیر تب و تاب حس زود گذری شده باشم یا رسم عاشقی را بلد نباشم و فردا، دوست داشتنم را با مشکلات زندگی بسنجم. من شک نداشتم که قصه ی عشق من و سید ماندگارتر از این حرف هاست.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهلم 💌
طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین. نمیدونم بیشتر شوک بود یا عصبی اما صداش بلندتر از همیشه بود:
_این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا میخوای به بچه بازیت ادامه بدی؟
ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.
_بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه.
داشت صبوری میکرد، با کلافگی نشست و گفت:
_خیلی خب. هرچند هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم.
دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد:
_اما به روی جفت چشمام. رازداری میکنم، خوبه؟ بفرمایید.
جونم به لبم رسید تا گفتم:
_من... من نمیتونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمیتونم یعنی ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم!
سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده. منم وقیح نبودم، مجبور بودم.
_آخی ریحان، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟
_طاها متعجب بود. دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟"
خندم گرفته بود از تصور اشتباهش.
_یا علاقه نداری که ...
نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی میکرد. صدام میلرزید وقتی گفتم:
_بحث این چیزا نیست پسرعمو. مشکل از منه...
_یعنی چی؟ چه مشکلی؟
_گفتنی نیست اما ازتون میخوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت میکنه شما باشین نه من.
باور کن ترانه هر ثانیه که میگذشت، چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر میشد. بندهخدا هنوزم دلم برای حال اون روزش میسوزه. یهو رگ گردنش ورم کرد و پرسید:
_پای کسی دیگه وسطه؟
_نه!
انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم.
_با دلیل قانعم کن ریحانه.
دوباره گوشهی چادر مشکیم، تو مشتم مچاله میشد. صورتم میسوخت و تنم یخ کرده بود. از خجالت هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم.
_من... بچهدار نمیشم... هیچوقت!
و زدم زیر گریه. نمیدونم چقدر گذشت. چند دقیقه و چند ثانیه، اما فقط صدای هقهق خودم رو میشنیدم. سکوت سنگینش نشون میداد که چقدر بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه. مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش. هنوز دستم روی صورتم بود و دلدل میکردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟ که تمام فرضیههام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون. اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3