هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_ششم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_ششم 📍
_یه پسره داد بهم... دنبالش بودن!
_کدوم پسره؟ چرا آستین سرخود شدی دختر؟ اگه آقاجونت اینا بفهمن که بدبختی آخه
دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:
_چته بابا یواش تر... اگه کسی هم بو نبرده بود با این داد و فریاد جنابعالی تمام مفتش های محل الان دیگه می ریزن اینجا
صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_نگو اینجوری که مو به تنم سیخ می شه... زبونم لال اگه ساواکی های از خدا بی خبر می گرفتنت چی؟
_خب فوقش می گرفتن، حالا مگه خون من از بقیه رنگی تره؟
خیره شد توی چشم هایم و خیلی جدی پرسید:
_تو از کی سیاسی شدی سرمه؟!
سرم را به گوشش نزدیک کردم و پچ پچ کنان گفتم:
_هیییس... از وقتی فهمیدم بابا و میثم هم اعلامیه رد و بدل می کنن و جلسات هفتگی دارن!
چشم های ریزش، یکهو درشت شد و گفت:
_واقعا؟! پس چرا من خبردار نشدم؟
_تو که فقط سرت جمع به قلاب بافی و غذا پختن... بعدم مگه قراره از کل زندگی ما سر در بیاری؟
_نخیر! ولی اونا مردن با من و تو فرق دارن
_چه فرقی؟ ما هم اگه اعتقاد داریم باید مرد عمل باشیم
_پس حداقل پامیشی میری تظاهرات تنها نرو، می گفتی منم می اومدم
_پس بگو! داغ دل تو چیز دیگست
_حالا کو نوار؟ بیا بریم یه جا قایمش کنیم
دست گذاشتم روی جیبم و گفتم:
_همینجا باشه امن تره
_راستی پسره کی بود؟
_یکی دوبار تو مراسم های مسجد دیدمش... گمونم دوست میثم باشه
_مطمئنی؟ یعنی از بچه های محل خودمونه؟
_نمی دونم!
_خب چه شکلی بود؟
_چه می دونم... چه سوالایی می پرسی تو؟ من رفتم تظاهرات نه اینکه چهره ی پسر مردم رو بررسی کنم
_حالا باید با این نوار چیکار کنی؟
بلند شدم و گفتم:
_فکر کنم حق با تو باشه، فعلا باید یه جا قایمش کنیم تا فردا... آخه پسره گفت فردا بهش پس بدم
_اصلا چرا دادش به تو؟
_مامورا یهو ریختن تو خیابون، دنبالش بودن... منم اونجا بودم
_خب؟
_خب همین دیگه! اعلامیه ها رو داد به یکی از رفقاش، اما این نوار دستش جا مونده بود...
_تو از کجا فهمیدی؟
_منم اونجا بودم دیگه، گفتم به من شک نمیکنن، اولش مقاومت کرد! گفت خطرناکه... دوباره گفتم به من شک نمیکنن
_خب خب؟
_وقت دست دستکردن نبود! نوار رو گرفتم و دویدم توی یه بقالی
_آفرین!
_چند قدم پشت سرم اومد و گفت فردا همین ساعت همینجا میام و نوار رو ازتون می گیرم فقط خیلی خیلی مواظب باشید
_مواظب خودت یا نوار؟... خب ببخشید... چشم غره نرو! بعد چی شد؟
_هیچی بعد که یکم خلوت شد اومدم خونه...
_عجب ماجرایی... حالا چیکار کنیم؟
_باید یه مشما مشکی پیدا کنیم
_چرا؟
_انقد سوال نپرس فقط حرف گوش کن
_من می ترسم سرمه
_خب پس پاشو برو خونتون، دیگه تو دل منو چرا خالی می کنی؟
_ببخشید! صبر کن برم مشما پیدا کنم...
کمتر از پنج دقیقه بعد نوار را لابه لای چند کاغذ و مشما پیچیدیم و پشت بشکه های نفت گوشه ی حیاط پنهانش کردیم...
#ادامه_دارد
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_ششم 📍 @bahejab_com 🌹
⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_ششم 📍
نشسته بودیم سر سفرهی شام و منتظر عزیز بودیم تا سلام نمازش را بدهد و بیاید کنارمان. محدثه پای تلویزیون خوابش برده بود. شریفه به من اشاره ای کرد و بعد از میثم پرسید:
_میثم جان، امروز که از سر خاک برگشتی چی شد یهو رفتی؟ من دل نگرون شدم
عمو میثم لیوان و پارچ دوغ را برداشت و گفت:
_چیزی نبود. شما هم دل نگرون رفت و آمدای من نباش شریفه خانوم. این روزا یکم سرم شلوغه. راستی این تلویزیون مگه برنامه هم داره که محدثه هر شب غذا خورده و نخورده پاش خوابش می بره؟
حق با شریفه بود! همین که میثم چشم هایش همه جا چرخ می خورد ولی به ما نگاه نمی کرد و انقدر واضح بحث را عوض کرد، یعنی یک چیزی برای پنهان کردن داشت. من و شریفه هنوز درگیر ایما و اشاره بودیم که عزیز با چادر نمازش نشست کنار پسرش.
_قبول باشه عزیزجون
_قبول حق باشه پسرم، چرا شروع نکردین مادر؟
شریفه در قابلمه را برداشت و عطر خوش قرمه سبزی همه جا را پر کرد. با ذوق گفت:
_صبر شما رو کرده بودیم عزیز. فکر کنم خیلی خوشمزه شده. آخه سبزیش تازست. صبح که شما نبودین خودم رفتم میدون تره بار و خریدم. گفتم چند وقتی هست قرمه سبزی نخوردیم.
با تعجب گفتم:
_خدا خیرت بده شریفه، ولی ما که دو سه روز پیش قرمه خوردیم!
عزیز لبخندی زد و گفت:
_منم سر میثم همش هوس قرمه سبزی می کردم!
شریفه با خجالت سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت. چقدر حس و حالش را دوست داشتم. چقدر از وقتی که محدثه را به دنیا آورده بود، خانم تر و پخته تر شده بود. البته که هنوز هم سر به هوا بود، ولی مادر شدن خوب مسئولیت پذیری را به او یاد داده بود.
حالا هم با این که شکم پُر داشت ولی تمام زحمت ها روی دوش خودش بود و اجازه نمی داد مواقعی که من نیستم و نیروی کمکی نداشت، عزیز دست به سیاه و سفید بزند.
میثم از عزیز که پیشانی اش را با روسری بسته بود پرسید:
_عزیز سر دردتون خوب نشده؟ انگار هنوز خیلی روبه راه نیستین؟
_نمی دونم... الحمدلله. خوب میشم.
_چیزی شده؟ اگه برای حاج رسول ناراحتین که حق دارین. اما همیشه خودتون گفتین عمر دست خداست و شهادت هم که حسابش از مردن جداست و سعادته.
_حق با توعه پسرم. ولی کاش وقتی اومدم نمی خوابیدم. یه خوابی دیدم که حالمو بهم ریخته. انگار یه دست غریبه اومده و تو دلم رخت می شوره. دهنم تلخ شده اصلا...
_خیره ان شاالله. مگه چی بود؟
_سر خاک بودیم. من لباس عزای حاج رسول تنم بود هنوز. توام بودی. داشتن روضه ی حضرت ابوالفضل می خوندن. منم کنار دست احترام نشسته بودم و به قاب عکس حاجی نگاه می کردم و اشک می ریختم که یهو صدای صلوات جمعیت بلند شد. سر بلند کردم دیدم تو نیستی. دلواپس شدم پاشدم اومدم چهار قدم اونورتر. بازم صدای صلوات می اومد. تو سر یه قبری که نمی دونستم مال کیه ولی عکس محمدعلی بالا سرش بود، وایساده بودی. عکسو دادی به من و گفتی گریه نکن عزیز. خبری نیست. هنوز صدای صلوات می اومد! قبر خالی بود... نمی دونم... تو خواب هل کرده بودم. انگار دوباره خبر محمدعلی رو آورده بودن برام. خدایا... قربون بزرگیت برم
غذا توی گلوی میثم پرید و به سرفه افتاد. لیوان آبی دادم دستش. شریفه گفت:
_چون تازه از ختم و عزا اومده بودین و اونجا حتما یاد غمِ سر دل خودتون و حاج محمدعلی افتاده بودین، خواب دیدین عزیز. در ثانی، خودتون همیشه میگین، خواب بی وقت که تعبیر نداره!
_درسته دخترم
میثم بلند شد و گفت:
_الهی شکر. دستتون درد نکنه.
_شما که چیزی نخوردی؟
_خوردم شریفه جان. بچه رو ببرم سرجاش بخوابه.
لازم نبود به پرپر زدن های شریفه نگاه کنم تا بفهمم می خواهد بگوید"دیدی گفتم یه چیزی شده و ما بی خبریم!" حالا تقریبا مطمئن شده بودم که چیزی شده و ما بی خبریم.
حالا که پای بابا محمدعلی هم آمده بود وسط، حس می کردم سر درآوردن از رازی که میثم داشت برایم مهم شده بود.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
@bahejab_com 🌹
🕌📚🕌📚🕌📚
#داستان_گوهرشاد 💎
#مرضیه 🌿
#قسمت_ششم 6⃣
انقدر تن و جانش از ترس لرزیده بود که وقتی به اطراف نگاه کرد باورش نشد بالاخره با هر خفت و بدبختی که بوده به حرم رسیده.
لبخندی از سر شوق زد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
_خدایا شکرت که دوباره حرم آقامو دیدم. چقدر جای بیبی و عمه و راضیه خالیه! یا امام هشتم، بطلبشون...
کمی خم شد و زیر لب و از همان راه دور، سلام داد و بعد خواست به قدر چند لحظه نفسی چاق کند.
تکیه زد به دیوار سنگی پشتش و دست روی قلب بی قرارش گذاشت.
صدای جیغ که به گوشش خورد سر برگرداند. چند قدمی پیش رفت تا ببیند چه خبر شده.
همه جا شلوغ بود. از پشت تورِ روبند دید که چندتایی آژان با عربده کشی جلوی یک درشکه را گرفتند.
پشت دیوار پنهان شد و به تماشا ایستاد.
یکی از آژان ها زنی که توی درشکه نشسته بود را پایین کشید.
دل مرضیه هری ریخت. صدای جیغ زدن زن و شیههی اسب و داد و فریاد مردی که داشتند به زور از سر لابد عیالش، حجاب می کشیدند درهم پیچیده بود.
مامور نامرد، یک پایش را بالا برد و به زن که برای نگه داشتن چادر روی سرش مقاومت می کرد، لگدی محکم زد.
انگار به جان مرضیه نشست دردش.
چشمش را بست و نالید:"آخ... ای بی مروت... خدا لعنتت کنه بی غیرت"
شوهرِ بیچارهی زن، حتی توانِ دست به یقه شدن با مامورین را نداشت.
چند نفری با چوب و چماق رویش ریختند و حالا نزن کی بزن.
مرضیه جگرش برای زن و مرد بینوا آتش گرفت. اما کاری از دستش برنمی آمد.
بغض کرد و ناگهان خیال کرد یکی از مامورها که سبیلش از بناگوش در رفته بود، بِرُّ بر به او زل زده.
پر چادر را گرفت و زیر گلویش را کیپ کرد. دوباره پشت دیوار چپید و بعد از چند صلوات و ذکر و توسل، چشم چرخاند و با ندیدن مرد سبیلو، خیالش جمع شد که چیزی نیست! شرش را کم کرده.
راستِ دیوار را گرفت و بی آن که جایی را نگاه کند راهش را کشید و رفت طرف در حرم.
ولی هنوز نرسیده، چندتایی مرد پیر و جوان و روحانی و زن های چادری، با مشت های گره کرده و چهره هایی که برافروخته بود، از دور و ور ریختند به نیت ورود به حرم.
تا به خودش بجنبد لابه لای سیل جمعیتِ زن و مرد پیش رفت و پیش رفت.
هنوز درست نمی دانست چه بلایی به سرشان نازل شده و چیزهایی که به چشم می دید را باور نمی کرد.
گویی خوابِ دیشبش بود که کش می آمد و تمامی نداشت. کاش دست عمه باز روی صورتش می افتاد و بیدارش می کرد...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب 💖
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_ششم 📕
تمام دیشب کابوس دیده بود. با اینکه صبح به رسم خانمجان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد میداد. برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت، بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود.
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد. بدخلق میکردش اگر بیوقت تماس میگرفت. و بار آخر زیر لب گفت: "هی... همه شوهر دارن ما هم داریم."
باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع میکرد. هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود. حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود. دلش را آشوب تر میکرد. هویجهای حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
"من عاشق هویجم و نوید گل کلم! ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار! میدونی که... من یکی اگه ترشیهای تو رو نخورم هیچی نمیشم!"
خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه."
نگاهی به شیشههای خالی روی میز کرد و یکی را برداشت. صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خردههای شیشه کف آشپزخانه یکی شد.
صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه میخورد نه اینجا؛ ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش. نفسش را عصبی بیرون فرستاد. با هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشهها گذشت و تلفن را برداشت.
_الو. سلام خانم رنجبر
صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت. چند وقتی بود که بیشتر میدیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود.
_سلام. روزتون بخیر آقای رادمنش
_متشکرم، بد موقع که مزاحم نشدم؟
ریحانه فکر کرد ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟ گفت:
_نه خواهش میکنم، بفرمایید
_خوب هستین؟ چه خبر؟
بنظرش سوال نامعقولی بود. تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود. حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت:
_ممنون. ترشی درست میکردم.
و سریع زبانش را گاز گرفت. چه آبروریزیای!
_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو، در واقع ارشیا... خب والا...
اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد. ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجهاش بیشتر شد. نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه. البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده. فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه. میدونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش میکنن!
مگر بدتر از این هم میشد خبر تصادف داد؟ با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در میآمد پرسید:
_اَ... الان کجاست؟
_بیمارستان
_آخه چرا؟ ارشیا که...
_اتفاق دیگه، بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما میفرستم. یا اصلا اجازه بدید راننده...
_نه... نه نه خودم الان راه میافتم
و دست بیرمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت. طاقت شنیدنش بیش از این نبود. باید میرفت و میدید.
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3