هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_چهارم 📍
یک هفته تمام شده و موعود جواب دادن به احترام خانوم رسیده بود! دل توی دلم نبود و نمی دانستم عزیز و آقاجان دوتایی چه تصمیمی گرفته اند که من بی خبرم ولی خودم را به آن راه زده بودم.
توی اتاق داشتم لباس های تازه شسته ام را تا می زدم که چشمم خورد به بالای کمد لباس ها! در را بستم و نزدیکش شدم... انگار کار خلافی می کردم که هزارتا می زد قلبم!
یک پایم را لبه ی پشتی گذاشتم و دستم را به طاقچه گرفتم؛ خودم را بالا کشیدم تا دستم به کتاب ها برسد... یکی نبود بگوید دختر! جای بهتری برای مخفی کردن سراغ نداشتی؟! صدای بهم خوردن ظرف های چینی و قاشق نشان می داد که عزیز مشغول پهن کردن سفره ی ناهار است... از گرسنگی رو به مرگ بودم و دلم مالش می رفت با بوی خوش آبگوشت و نان سنگکی که در خانه پیچیده بود!
_سرمه... بیا ناهار حاضره
_چشم؛ الان میام
دستم هنوز روی هوا معلق بود و خودم هم! هوس کرده بودم دوباره بخوانمش که انگیزه بگیرم... دستم که خورد به کتاب های بالای کمد عزیز گفت:
_آقاجون روضه دعوته و ناهار نمیاد
_باااشه
_راستی سِرمه...
_جانم؟
_پیریُ هزار درد! یادم رفت بهت بگم مادر... آقاجونت دیشب بعد نماز مغرب از پیش نماز مسجد خواسته براش استخاره کنه؛ خیر اومده شکر خدا! برای جواب مثبت به پسر حاج رسول...
نفهمیدم چرا پشتی از زیر پایم سر خورد... دستم بجای بند شدن به کمد، کتاب ها را گرفت و کشید... و در کسری از ثانیه خودم و کتاب ها پخش شدیم کف اتاق!
_آخه همین روزا احترام خانوم پاشنه ی کفشش رو ور می کشه و لابد میاد اینجا به هوای گرفتن بله!
آخ کوچکی گفتم و چرخیدم... چشمم به مهتابی روی دیوار خیره شد... آرنج دست راستم عجیب ذق ذق می کرد.
سرم به جایی نخورده بود اما دَنگُ دنگ صدا می داد! نفسم انگار گره شده بود و بالا نمی آمد... فقط گوش هایم بود که خوب کار می کرد:
_خوبیت نداره اول کاری براشون طاقچه بالا بذاریم مادر... اونوقت اگه انقدر ناز کنی باید بیشتر فکر جهاز کنی...
صدای خنده ی ریزش را شنیدم و چشمم خون گریه کرد! نفسم را بیرون فرستادم و به سختی نشستم. به کتاب های پخش شده روی زمین نگاه کردم...
دفتر کادو پیچ شده ام هم آنجا بود! بین کتاب ها... همانی که دنبالش بودم... اصل مطلب!
با دست لرزانِ دردناکم آرام چسب های کادوی پشتش را باز کردم و نامه ی سید را بیرون کشیدم... چه آرزوهایی که نداشتم سید! چقدر هر شب قبل از خواب و بعد از روی هم گذاشتن پلک هایم به خواندن کتاب های تو و دانشگاه رفتن و نزدیک شدن به چیزی که مدنظرت بود فکر کردم! فکر کردم ولی نشد...
عزیز هنوز داشت بلند بلند با من صحبت می کرد؛ آسمان را به ریسمان می بافت تا از خوش یمن بودن این خواستگاری و پا قدم سبک آن ها مطمئنم کند! او از جلسه ی بعدی خواستگاری می گفت و من بیشتر از پیش نا امید می شدم!
خط های نامه بالا و پایین می رفت... حالا کجا بودی سید؟ حالایی که باید می بودی. حتما بجای نقشه کشیدن برای آینده خودت داشتی نقشه ی هلاکت بعثی ها را می کشیدی!
_اومدی دختر؟ از دهن میفته این آبگوشت آخه... چربی داره! برداشتم از رو اجاق... یخ کنه من که دیگه پا و نای رفتن پای گاز و گرم کردنشو ندارما! دست بجنبون عزیزم.
من هم نای جنگیدن و روی طرف شدن با عالم و آدم را نداشتم! ذهنم پر بود و داشت سر می رفت!... سینا... آقاجان... استخاره... ذوق عزیز... نبودن سید... نامه... کتاب... گریه های من... نبودن سید... حاج رسول... جهاز... ناز... احترام خانوم... نبودن سید!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_چهارم ✨ @bahejab_com 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_چهارم ♦️
گره ای به ابروانم انداختم و گفتم:
_پارسال دوست، امسال آشنا...
_مهمون داشتم خواهر! نمی تونستم به آقا سید بگم برو جای دیگه اتراق کن که من باید برم پیش سرمه؛ آخه دلش نازکه و می شکنه.
_آقا سید خونه ی شما بوده؟!
_بله. از همون روزی که تو رفتی.
گیج شده بودم. پرسیدم:
_نمی فهمم. تو که گفته بودی داره میره مشهد. ببینم شریفه، نکنه به خاطر همین که باهم تبانی کرده بودین منو از خونت بیرون کردی؟
_خدا مرگم بده. من کی از خونه بیرونت کردم؟
_خب چرا بهم نگفتی که سید داره میاد اونجا؟ مگه من می خواستم جلوش رو بگیرم؟
_ترسیدم ناراحت بشی. ولی سرمه جان، این حرف ها رو ولش کن. الان وقتش نیست...
_شریفه تو چیزی می دونی که من نمی دونم؟
_والا من همینقدر می دونم که امشب، مجلس خواستگاری شماست.
دندان هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
_اگه می دونستی پس چرا مهمونت رو الان برداشتی آوردی اینجا؟
_چون باید میومد اینجا مهمونی
کلافه نشستم روی زمین و گفتم:
_مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟
چشمانش را ریز کرد و پرسید:
_دلواپس نیستی که خواستگاریت بهم بخوره؟
_تو که از دلم خبر داری... فکر کردی خیلی ذوق دارم برای امشب؟
سوالی که توی ذهنم بود را پرسیدم:
_میگم که، چرا آقا سید عینک نداشت؟
لبخند پت و پهنی زد و گفت:
_آقا سید نه عینک داره... نه عصای سفید داره... نه زن و بچه داره! اینو گفتم چون مطمئن بودم سوالیه که چند روزه مثل موریانه افتاده تو سرت و داره مغزت رو می خوره.
چقدر دستم برایش رو بود! ناخواسته من هم لبخند زدم. نمی دانم کدام یک از نداشتن های سید بیشتر به دلم نشسته بود! عینک و عصای نابینایی نداشتنش یا زن و بچه دار نبودنش؟
خواستم سوال بعدی را بپرسم که در باز شد و قامت خمیده ی عزیز توی چهارچوب در ظاهر شد. نگاهی به صورتم کرد و گفت:
_قدیما رسم بود دختر یه سینی چایی خوش رنگ بریزه و بیاره. دخترم دخترای قدیم. پاشو مادر دست و پاتو جمع کن و چندتا استکان چای تازه دم بریز و بیار. خوبه که حالا از آب و گلم دراومدی و دختر چهارده سالی نیستی... هزار الله اکبر...
عزیز که رفت با دهانی نیمه باز به شریفه گفتم:
_مگه خواستگارا اومدن؟
_به! تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟ خواستگارت چند دقیقه ست که اومده و نشسته تو اتاق پذیرایی منتظر...
سید را می گفت؟ او آمده بود خواستگاری؟! با گل و شیرینی... شریفه چادرش را انداخت روی سرش و گفت:
_عزیز واسه خانم مومن پیغام فرستاده بوده که امشب نیان. مصلحت چیز دیگه ایِ. بهشون گفته شما عزیزدل هستین و محترم اما روزی پسرتون انگار توی خونه ما نیست و باید جای دیگه پیداش کنید. اما بهشون نگفته که برای دختر ما یه خواستگار دیگه پیدا شده. که هم اون دلش راضیه و هم حتما سرمه ی ما! پاشو که صبرت جواب داد. بالاخره همونی شد که می خواستی. همونی اومد که چندسال چشم به راهش بودی. بسم الله بگو و بیا. بیا که آخرشم گره ی کور کارت به دست بابا محمدعلیت باز شد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_چهارم💌
ترانه با جیغ پرسید:
_طاها؟ پسر عموی خودمون؟ شوخی میکنی؟ باورم نمیشه...
_میدونم. حق داری.
_وای چه چیزای عجیب و جدیدی دارم میشنوم این روزا. خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟
_داستان! آره بیشترِ گذشتهی من شبیه قصه و داستانه. میفهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره؛ اما میدونی اون موقعها مثل الان نبود، حداقل چشم و گوش من یکی بسته بود. اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ، تازه تو دلم مسخرش هم میکردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس میچرخید.
_وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب میبینم و تو خواب میشنوم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم میکردی؟
همانطور که نخهای دور شالش را دور انگشت میپیچید و باز میکرد، ادامه داد:
_دهه اول محرم بود و هیئت خونهی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانمجان رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا. بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی میداد و نرگس قند پخش میکرد. هرسال باهم این کارا رو میکردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود. افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شدهها نگاهم فقط به سیاهیهای در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین.
نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت:
_شاید کار خود امام حسین بود، نمیدونم. با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی میتونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدم و با همون دل شکسته فقط گفتم:"یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟"
_راستکی چه دعای عجیبی کردی.
_اوهوم... خب میدونی یه جاهایی آدم انقدر وا میمونه که از خودش میگذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگهای نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشهی توی حیاط، روی پلههای سیمانی با بوی شمعدونیهای آب خورده دنیام رو با امام حسین معامله میکردم هر سال.
_آخی. چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها.
زیرلب تکرار کرد:
_طاها. انگار دیروزه. چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم. نشسته بودم رو همون پلهها. سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغیهای توی حیاط نگاه میکردم. تنها کسی که حواسش بهم بود خانمجان بود که براش مثل کف دست بودم.
از بوی خوش قیمهی بار گذاشته، گیج بودم و بخار برنجهایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی میکرد. به این فکر میکردم که چرا من؟ مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت:
_خوبی ریحانه؟
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3