هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهل_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_سوم 📍
دوتا سیب سرخی که حاج رسول آورده بود را با حوصله پوست کنده و خورد کردم و بعد بشقاب را به دست آقاجان سپردم. بشقاب را دور داد و گفت:
_بفرمایید، آقا سید... حاج رسول شما هم بفرما
حاج رسول برای دیدن میثم چند ساعتی آمده بود و می خواست دوباره برگردد. تکه ای سیب برداشت و گفت:
_به به؛ این سیب ها از آب گذشته ست! غنیمت جنگیِ
_دست شما درد نکنه پسرم
من هم تکه ای برداشتم و گذاشتم توی دهانم.
دیروز چند ساعتی بعد از عمل، میثم به هوش آمده و چند کلامی صحبت کرده بود. باور نمی کرد که ما را به چشم می بیند ولی سید می گفت حتما با شنیدن صدایمان روحیه ی مضاعف گرفته. حالا که خطر رفع شده بود من و آقاجان هم خوبتر بودیم.
_حالا تکلیف چیه حاج رسول؟
_والا حاج آقا ایشالا امروز و فردا می فرستنش بیمارستان های تهران... اینجا که نمی تونن مریض رو خیلی نگه دارن و بهش برسن، شازده ی شمام چون اعزامی از تهران بوده پس می فرستنش همونجا... اینجوری خیال حاج خانومم راحت تر میشه لابد.
_صد البته! دل به دلش نبود وقتی می اومدیم. می ترسید خدایی نکرده میثم شهید شده باشه و مثل محمدعلی چشم به راهش بمونیم.
حاج رسول دستی به شانه ی آقاجان زد و گفت:
_الحمدلله که این بار بخیر گذشت! ایشالا همین روزا سر پا می شه مشتی میثم و رخت عروسی برادرزاده ش رو تن می کنه. اگه این وصلت جور بشه باید خودش ساقدوش سینا خان باشه
_الهی آمین...
سیب توی گلویم پرید و به سرفه افتادم. نگاهم ناغافل چرخید سمت سید که نشسته بود لب پنجره و ذکر می گفت... نمی دانم چرا اما حس مرگ داشتم! کاش حاج رسول اصلا نیامده بود!
این حرف ها چه بود که می زد؟ گونه هایم آتش گرفته و مثل تنور می سوخت. همین که سید بلند شد قلبم از جا کنده شد انگار... منتظر عکس العملش بودم! وسط اتاق ایستاد و با احترام گفت:
_من چند جایی کار دارم، با اجازتون میرم یه سر می زنمُ بر می گردم.
_بسلامت پسرم... خیلی زحمتت میدیم همیشه
_این چه حرفیه وظیفست.
خداحافظی کرد و رفت... تاب ماندن نداشتم! چادرم را جمع کردم و همین که مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست زدم بیرون.
قدم های بلندش ناامیدم می کرد برای زودتر رسیدن. از ته راهرو که پیچید و ناپدید شد شروع کردم به دویدن... روی پاگرد پله ها بود که صدایش کردم:
_آقا سید... آقا سید
ایستاد و به بالا نگاه کرد، نفس نفس می زدم هنوز... آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_می خواستم... یعنی... چیزه... باید به عزیز زنگ بزنم!
حتی نفهمیدم چطور یکهویی به چنین نتیجه ای رسیدم و بر زبان آوردمش! ولی بهانه ی بدی هم نبود... دست روی نرده های سرد گذاشتم و ادامه دادم:
_از دیروز تا حالا بی خبره! دلواپسِ... قرار بود بهش اطلاع بدم از احوال میثم. نمی دونم از کجا می شه زنگ زد.
لعنت به من که معنی نگاه های کوتاه و چند ثانیه ایش را نمی فهمیدم! گفت:
_باید تشریف ببرید مخابرات
_ولی... من که جایی رو بلد نیستم!
کمی مکث کرد و موهایش را که از همیشه پریشان تر شده بود با دست فرستاد بالا و گفت:
_به حاج آقا خبر بدین؛ من دم در منتظرتون هستم
با سرعت برق و باد به آقاجان گفتم و بعد طوری خودم را رساندم دم در که انگار پر درآورده باشم! با خجالت نشستم عقب ماشین و سرم را پایین انداختم.
دلهره داشتم.اما برخلاف تصورم تا رسیدن به خود مخابرات کلمه ای حرف نزد. حواسم به هیچ جا نبود؛ حتی اخبار رادیو هم روی مخم فقط رژه می رفت.
با فضای کوچک و شلوغ مخابرات غریبی می کردم. شماره ی منزل شریفه این ها را نوشتم و به سید دادم. جای نشستن نبود؛ از توی کابین های تنگ، صداهایی با لهجه های جنوبی می آمد. کسی داد می زد و از وضعیت خراب کار و بارش می نالید، آن یکی احوال دخترش را می پرسید که انگار به شیراز فرستاده بود برای درس خواندن! و خلاصه همهمه ای بود دیدنی...
سید کنارم ایستاد و گفت:
_ممکنه یکم طول بکشه چون چند نفری قبل از شما توی نوبت هستن... راستش من چندجایی کار دارم و باید برم پیش بچه ها سر بزنم
_اشکالی نداره آقا سید... بفرمایید به کاراتون برسید.
_اما اینجا...
_من اینجا منتظر می مونم تا نوبتم بشه شما هم معطل نشین
_مطمئنید؟
چادرم را کشیدم جلوتر و با نگاه به اطراف گفتم:
_بله
_پس همین جا باشید تا برگردم. سعی می کنم زود بیام
_اگر آدرس بیمارستان رو بدین خودم می تونم...
با نگاه عاقل اندر سفیهی که کرد بقیه ی کلمات توی دهانم ماسید! چیزی نگفت و رفت...
همین که پایش را بیرون گذاشت دلهره ای عجیب چنگ زد به جانم. من... تنها... توی این شهرِ غریب! اگر فراموش می کرد به دنبالم بیاید چه؟ برای اینکه از دست افکار مزاحم رها بشوم دوست داشتم زودتر شماره ی من را بگیرند و صدایم بزنند برای حرف زدن با شریفه!
خودمان تلفن نداشتیم و باید به شریفه پیغام می دادم تا به عزیز برساند...
ده دقیقه ای طول کشید تا بلاخره پسر سبزه رویی که با لباس بلند سفید و مو
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهل_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
های کوتاه فرفری پشت میز نشسته بود نامم را خواند و به کابین شماره ی چهار اشاره کرد. با ذوق رفتم و گوشی را برداشتم... بعد از چندبار بوق خوردن خود شریفه گوشی را برداشت.
_الو شریفه...
پر هیجان فریاد کشید... خش خشی ظریف پشت بند صدایش می آمد.
_وااای سرمه تویی؟
_آره خودمم! سلام... خوبی؟ عزیز خوبه؟
_آره آره همه خوبن یعنی خوبیم. تو بگو... چه خبر؟ میثم خوبه؟ زندست؟
_کسی خونه نیست که انقدر راحت احوال میثم رو می پرسی نه؟!
تو را بهانه می کنم:
_خدا خفت نکنه دختر... الان وقت این حرفاست؟ تو رو خدا یه چیزی بگو؛ دو روزه دارم می میرم از بی خبری...
_نترس! بخیر گذشته
_یعنی چی؟
_شاید فردا، پس فردا بیایم تهران. با میثم... که اونجا بستری بشه
_ایشالا! چقدر خوب
_عملش کردن
_الهی بمیرم... چرا؟!
_ترکش خورده ولی دکترش گفت فعلا جای نگرانی نیست... به عزیز پیغام بده که دعاگوش باشه
_باشه باشه چشم... عزیز هم خوبه؛ اینجا که نیومد ولی مامان پیشش مونده
_خدا خیرش بده
_راستی امروز احترام خانو...
قطع شد! هرچه الو الو کردم فایده ای نداشت... بوق اشغال بود و بس... هنوز گوشی را سرجایش نگذاشته بودم که ناگهان صدایی وحشتناک گوشم را پر کرد. طوری که خیال کردم چیزی منفجر شده... جیغ بلندی کشیدم و ناخوداگاه دست هایم را روی سرم گذاشتم و نشستم روی زمین... صدای فرو ریختن دیوارها را بیخ گوشم می شنیدم!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید❌
@bahejab_com 🌹