🍁 #خاطرههای_رنگی
با ما زندگی میکرد
همیشه سفر که میخواستم برم،
جیبهامو پر میکرد
از آجیل و نقل و شکلات 🍰
مبادا توی راه، به قول خودش
ضعف کنم
بعد از زیر قرآن ردم میکرد و
میگفت:
مراقب خودت باشی ...
مادر، حواست به وسایلت باشه 👜
بین راه، غذای مونده نخوری ...
یادت نره
صبح به صبح صدقه کنار بذاری ...
مادر، یه مُهر کوچیک توی کیفت باشه،
صدای اذون شنیدی 💤 ،
نمازت رو بخون، تا خدا به وقتت برکت بده
این روزها،
خودش نیست، اما
حرفهای خوبش هنوز
آویزهی گوشمه 💫
#یاد_بزرگترهایی_که_نیستن_بخیر ...❤️
@bahejab_com 🌹
🍁 #خاطرههای_رنگی
میگفت
هنوز مسلمان نشده بودم و
دلم میخواست شبیه همکلاسیام
نماز بخوانم
برایم سخت بود ...
منی که یک عمر با زبان دیگر
حرفهایم را گفته بودم،
حالا میخواستم
با زبان قرآن،
با آن تلفظهای خاص،
با خدای خودم سخن بگویم 💤
با کمک ساره،
هرطور بود جملهها را یاد گرفتم و
آن روز برای اولین بار
نماز خواندم 🍀
جملهها را کمی
سخت ادا میکردم، اما
لذت آن #نماز را هیـچوقت
فراموش نمیکنم؛
لذت اینکه
با همان جملهها،
دقایقی از دنیای خودم،
دور و در حال و هوایی پاک و
خدایی رها میشدم ...🕊🌸
@bahejab_com 🌹
🍃 #خاطرههای_رنگی
اصلا فقط محرّم هم نه
خیلی وقتها میشد که وقتی
در خانهاش میماندم
میدیدم مثلا بعد از نماز صبح
🔆 چند دقیقه بیشتر بیدار میماند
چادر سفیدش سرش بود
پایش که همیشه درد میکرد را
دراز میکرد و همینطور نشسته
شروع میکرد به
خواندن زیارت عاشورا ❤
میانههای زیارت که میرسید، آرام
🌧 اشکهایش جاری میشد...
نگاهش که میکردی
حس میکردی
برای خودش
یک روضهی یکنفره گرفته است
روضهای که
🏴 حال و هوایش
از خیلی روضههای دیگر قشنگتر بود . . . 🌸🍃
@bahejab_com 🌹