eitaa logo
هوای حوا
218 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💟❣💟❣💟 #حجاب_کودکانه🌺 📍آموزش حجاب به کودک ⭕️استفاده از زبان داستان @bahejab_com 🌹
بزرگترین حق‌کشی! 🔹رهبر انقلاب: در فرهنگ غربی اگر زن بخواهد در جامعه شخصیت پیدا کند، حتماً باید جذابیتهای جنسىِ خودش را ارائه بدهد. ❌حتی در مجالس رسمی، نوع پوشش زن باید جوری باشد که برای مرد، چشم‌نواز باشد. ⚠️به نظر من بزرگترین ضربه، بزرگترین اهانت و بزرگترین حق‌کشی در مسئله‌ی زن، همین است. ۹۰/۰۳/۰۱ #مرد_سالاری_غربی #به_ابتذال_کشیده_شدن_زن_در_غرب @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی 🌷✨ هی گره، باز گره، باز گره، روی گره روی این پنجره یک فرش دعا بافته‌اند... #ایها_الرئوف @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 احترام خانوم سریع جواب داد: _خدا منو مرگ بده اگه خواسته باشم خلاف نظر شما کاری بکنم! اما حق بدین... دختر خوب رو زود میبرن؛ حالا که صحبتها انجام شده و من و شما به توافق رسیدمُ و بچه ها هم شکر خدا بهم اخت شدن گفتم ایرادی نداره یه انگشتر بیارم و یواشکی دستش کنیم! عزیز همانطور که با آرامش عینکش را با گوشه ی روسری پاک می کرد به من اشاره ای کرد تا بروم بیرون... پشت در اتاق گوش ایستادم تا بفهمم چه چیزهایی رد و بدل می شود! این حق من بود... عزیز بعد از آنکه صدایش را صاف کرد شروع کرد به صحبت: _پسر بزرگ‌م، بابای سرمه... حاج محمدعلی! چند وقت بیشتر نگذشته از خبر تیر خوردنش که برامون آوردن! حاج رسول اومد و گفت! من و این بچه هنوز داغداریم، نمی دونیم چه به سرمون اومده ولی داریم به رسم خانواده های همدردمون صبوری می کنیم! _شرمنده ی دلِ صبورتونم عزیز خانوم... حق باشماست... اشتباه از ما بوده _دشمنت شرمنده باشه... اشتباهی نکردی اما عجله چرا! جای بابای سرمه تو این خونه خیلی خالیه! هزار بار گفتمُ بازم میگم؛ منتی نیست! خدا خودش داد و خودش گرفت ازم! _الهی که صبرتون زیادتر بشه _الهی آمین... در مورد این قضیه هم؛ خودتون ماشالا این چیزا رو خوبتر از من بلدین! حکایت خواستگاری؛ با آوردن پارچه تعارفی و کله قند و انگشتر نشون فرق دارن باهم! این دختر، مادر نداره! خواهر نداره... همه ی حرفش رو به من نمی زنه... خجالت می کشه حقم داره! هنوز وقت نکردم اونجوری که باید بشینم پای جواب اصلیش! پس منِ گیس سفید اگه خواستم که فعلا خبری نپیچه؛ لابد مصلحتی به کار دیدم... به هزار و یک دلیل! حرف عزیز که تمام شد سکوت عجیبی فضا را پر کرد! دروغ که نمی توانستم به خودم بگویم... خوشحال شده بودم از این جواب دندان شکن! همه چیز که نباید به مراد آن ها پیش می رفت... اصلا من کی و کجا به آن ها و پسرشان اُخت شده بودم؟! من چشم دیدن سینا را هم نداشتم و بیخودی دلم می خواست سایه اش را با تیر بزنم!... دوست داشتم بروم و دستان چروک خورده ی مادربزرگ مهربانم را بوسه باران کنم... چه خوب درک کرده بود حالم را! احترام خانوم و خواهرش که انگار پی برده بودند خیلی کار جالبی نکردند چند کلامی حرف زدند و بعد با شوخی و عذرخواهی سینی را برداشتند و از عزیز قول گرفتند تا در اولین فرصت که ساعت خوبی هم باشد با جعبه ای شیرینی و همراه خانواده بیایند برای دادن انگشتر نشان! از دیدن جذبه ی مادرانه ی عزیز هنوز روی ابرها بودم... پشت و پناه به این محکمی داشتم برای خودم و بی خبر بودم!؟ بیرون آمدند و خداحافظی کردیم... عزیز برای بدرقه تا توی حیاط رفت اما من از کنار چهارچوب در تماشایشان‌ می کردم. کسی در حیاط را زد. عزیز که چادر بر سرش بود در را باز کرد. حتی از این فاصله هم می توانستم هیبت و چهره ی سید ضیا را تشخیص بدهم! خیلی از زمان رفتنش به خط نگذشته بود! معمولا انقدر زود برنمی گشت... دلم ناگهان به شور افتاد. دویدم و از روی چوب لباسی چادرم را برداشتم، بدون لحظه ای درنگ‌ و بی آنکه حتی فرصت کنم دمپایی بپوشم‌ از جلوی چشم های متعجب مهمانان رد شدم و خودم‌ را به در رساندم. حتما اتفاقی افتاده بود... خوب می شناختمش. هر وقت سر به زیر تر و خجالتی تر از همیشه می شد یعنی حامل خبری بود که روی گفتنش را نداشت. سلام کردم... سر بلند کرد و با چشمانی که انگار بلاتکلیف بود جوابم را داد. نگاهش از کنارم گذشت و به احترام‌خانوم افتاد... کله قند و انگشتر و...! هرکسی بود همان فکری را می کرد که سید هم لابد در ذهنش می گذشت! به خانوم ها خیلی محترمانه سلام کرد و به عزیز گفت: _انگار بد موقع مزاحم شدم! و بجای عزیز، احترام خانوم در حالیکه برای بیرون رفتن راه باز می کرد گفت: _اختیار دارین آقا سید... خوش اومدین. ما داشتیم رفع زحمت می کردیم. با اجازتون چشمش خیره بود به جعبه ی کوچک انگشتر یا من خیال می کردم؟! دلم می خواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد... حالا سه تایی ایستاده بودیم؛ عزیز گفت: _خیر باشه پسرم! این وقت روز؟ دستی به محاسن نیمه بلندش کشید؛ این پا و آن پا کردنش بی دلیل نبود. _والا قرار نبود بیام اما بخاطر شما اومدم تا چیزی رو که باید بگم خودم بگم که خیالتون راحت باشه _خیالم از چی راحت باشه؟ میثم خوبه؟! صد بار مردم و زنده شدم... هنوز لباس هایش رنگ و بوی جنگ داشت و خستگی از چهره اش می بارید. _میثمم‌ خوبه! الحمدلله... خدا بزرگه... فقط... _فقط چی؟ یا پیغمبر نکنه؟ _نه عزیز! هول نکنید... میثم توی عملیات دو روز پیش مجروح شده ولی بخیر گذشت و الان بیمارستانِ ... @bahejab_com 🌹
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 انسان های خوش بین و بدبین هر دو برای جامعه مفیدند... خوش بین هواپیما را اختراع می کند و بدبین چتر نجات را... @bahejab_com 🌹
💟✨💟✨💟✨💟 #تو مامور شده ای که برسانی دو گمشده را به هم #تو دست خدایی تا پیوند دهی تکه های دو قلب را برای احیاء یک زندگی #تو مامور وصلی... و چه زیباست که پایان کار تو ، آغاز یک زندگیست... #مرضیه_علیمحمدی🌷 #واسطه_گری_ازدواج 🌺 @bahejab_com 🌹
🌹🍀🌹🍀🌹 #چآدرانه ❤ یادگارت بر سرم تا روز محشر ماندنی ست... @bshejab_com 🌹
🔴💠🔴💠🔴💠🔴 #کلیک_کن📍 #خبر 🌀 🔴انتقاد دادستان از عدم رعایت حجاب در یک تئاتر 📍اخیرا در یکی از هتل‌های تهران تئاتری اجرا می‌شود که موجب تعجب شده است؛ چرا وزارت ارشاد این قبیل موضوعات را مدیریت نمی‌کند. گزارش قاضی دادسرا حاکی از آن است که در این تئاتر، عدم رعایت حجاب، اختلاط زن و مرد، استفاده از پرچم کشور فرانسه به نشانه حمایت و نقض برخی از ارزش‌ها دیده می‌شود...👇 https://b2n.ir/76422 @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ✨🌷 دور و بر خود می‌كشی مأنوس‌ها را إذن پریدن می‌دهی طاووس‌ها را «امید» دارویی‌ست در دارالشفایت كه با سخاوت می‌دهی مأیوس‌ها ای آبروی آب‌های این حوالی سمت شمابازاست این دستان خالی... @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 عزیز غوغایی به راه انداخته بود دیدنی! پسر کوچک یکی از همسایه ها را فرستاده بودم پی آقاجان تا حداقل او بیایدُ کاری بکند و عزیز را با حرف و پند و سخنی کمی تسکین دهد یا آرام کند! سید نشسته بود گوشه ی پذیرایی و به بی تابی های عزیز نگاه می کرد. من هم یک چشمم اشک بود و آن یکی خون... همین که صدای یاالله آقاجان را شنیدم مثل ترقه از جا پریدم... پایم خورد به دسته ای از بشقاب های ملامین و همه شان گروپی پخش فرش شدند. عزیز لحظه ای ساکت شد و بعد دوباره شروع کرد به گریه کردن... آقاجان با دیدن وضعیت خانه و ما اول شوکه شد و رنگ از چهره ی مهربانش پرید؛ اما همین که سید ضیا کنار کشیدش و با آرامش شروع کرد به توضیح دادن موضوع، مثل همیشه اول صلواتی فرستاد و بعد رو به ما گفت: _چرا شلوغش کردی حاج خانوم؟ حرف سید برای من سندِ! وقتی خودش اومده که بگه میثم مجروح شده، یعنی میثم مجروح شده! عزیز لیوان آب قند توی دستم را از لب دهانش پس زد و گفت: _قربون جدش برم... این بچه مراعات دل منو می کنه که نمی گه! وگرنه چرا پاشده خودشو از هزار کیلومتر اونورتر رسونده؟ که بگه میثمم زخمی شده؟ مگه ندیدی اوندفعه هم حاج رسول رو آورده بود که بگه... بعدم حاج آقا من کی شلوغش کردم؟ من که نشستم گوشه ی خونه ی خودم و بی صدا اشک می ریزم! دلم تاب دوتا غم به این سنگینی رو نداره... آخ بمیرم براتون مادر... پسرای رشیدم... _لا اله الا الله... میذاری ببینیم میثم کجاست و اصلا چی به سرش اومده؟... ضیاالدین خان بگو باباجان _والا حاج آقا؛ اول که تو بیمارستان صحرایی بود ولی وقتی دیدن اوضاعش خیلی روبه راه نیست و نمیشه سرپا مداواش کرد فرستادنش با هلی کوپتر به یکی از بیمارستان های شهر... _مگه چش شده؟ خدایی نکرده... _ترکش خورده و یکمم زخم و زیری شده! ولی به جدم قسم زندست! نه شهید شده و نه اسیر و نه زبونم لال مفقود الاثر... _قسم نخور پسر جان؛ گفتم که حرف تو برام سنده! الهی شکر... حاج خانوم شنیدی؟ اون پدر صلواتی دوتا ترکش ناقابل خورده که فردا پس فردا یه یادگاری واسه زن و بچش داشته باشه بگه از زمان جنگ و جبهه ست! بلند شدم و گفتم: _الان باید چیکار کنیم آقا سید؟ _شما هیچی! من میرم پیشش نگاه کردم به آقاجان و با تعجب گفتم: _یعنی چی؟ آقاجون؟ _جانم _یعنی شما هیچ کاری نمی خواین بکنید؟ نشست روی زمین و تکیه داد به پشتی؛ کلاهش را برداشت و گذاشت روی زانوی چپش... و بعد با لحنی ناراحت جواب داد: _من تو تهرانمُ میثم جنوب! از دست من پیرمرد چه کاری برمیاد برای اون بچه؟ هان؟ _حداقلش اینه که بریم کنارش... من می دونم، حتما عملم داره! باید کنارش باشیم... تازه! از کجا معلوم که بلای بدتری سرش نیومده باشه؟ برای بابا که نذاشتین قدم از قدم بردارم و هنوز یه چیزی قدر تموم غم های عالم سر دلم سنگینی می کنه! برای میثم نمی تونم تحمل کنم! _خب؟ می خوای چیکار کنی؟! _میرم جنوب! یا با شما... یا تنها! می دانستم سید حتما متعجب شده اما هنوز شرم داشتم نگاهش کنم! در کمال تعجبم عزیز گفت: _بی راه نمی گه سرمه! نمیشه دست رو دست گذاشت... اگه پسرم غریب و تنها و بدحال توی بیمارستان باشه چی حاجی؟ می تونیم سر راحت زمین بذاریم شب؟ یه لیوان آب خوش از گلومون پایین میره؟ باید بریم پیشش آقاجان از سید پرسید: _هرچه تو حکم کنی سید جان... تکلیف کن تا من انجام بدم _اختیار دارین... یه چند لحظه تشریف بیارید تا عرض کنم خدمتتون رفتند توی اتاق کناری؛ بی قرار بودم. تصویر میثمِ مجروح شده اصلا رهایم نمی کرد. صدای آشنای شریفه قلبم را لرزاند... حالا به دل عاشق او چه جوابی می دادم؟ کاش نمی آمد و نمی دید... _صابخونه... مهمون نمی خواین؟ در باز بودا... اوووه چه خبره اینجا... کمد ریختین بیرون... رفتین به استقبال خونه تکونی؟ وا! عزیزجون خدا بد نده... چرا چشماتون شده مثل انارِ دونه یاقوتی؟ سرمه؟ تو چته چرا بُغ کردی؟! چیزی شده؟ هنوز داشتم دو دوتا چهارتا و به این فکر می کردم که چطور بگویم تا هل نکند که عزیزِ بی خبر از دلداریِ شریفه، گفت: _اِی شریفه جان... میثمم... میثمم _میثم؟ چی شده آ... آقا میثم _تیر خورده... ترکش خورده... نمی دونم چه به روزش اومده... نمی دونم دستان شریفه شل شد و چادرش سر خورد روی شانه اش... ... @bahejab_com 🌹