🌀⭕️🌀⭕️🌀⭕️🌀
#کلیک_کن❗️
#مقاله ⚜
🔴مردان غربی چشم چران نیستند!!!
⭕️بعد از کشف حجاب، وضعیت جامعه طوری شد که مردها روزی چندین نوع زن میدیدند و با همسر خودشان مقایسه میکردند؛ در نتیجه مطالبهشان افزایش پیدا کرد، ولی همسرشان همان همسر دیروزی و امکاناتشان همان امکانات سابق بود لذا... 👇
https://b2n.ir/79537
@bahejab_com 🌹
🌿🌷🌿🌷🌿
#نکته_های_ناب ✨
#با_شهدا 🌷
📜حکم انفصال
حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟»
گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رییس یکی از فدراسیونها با قیافهی زننده سرِ کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بیحجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد میکنم شورای انقلاب». با اصرارِ ابراهیم رفتیم برای تحقیق.
همه چیز طبق گزارشها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانهاش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانمها گفت و از حجاب همسرش، از خونِ شهدا گفت و از اهداف انقلاب.
آنقدر زیبا حرف میزد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همانجا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر، میشه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رییس بسیار تغییر کرده.
اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه میکنه».
🌹شهید ابراهیم هادی🌹
📘سلام بر ابراهیم۱، ص۶۰-۶۳
@bahejab_com 🌹
بزرگترین حقکشی!
🔹رهبر انقلاب: در فرهنگ غربی اگر زن بخواهد در جامعه شخصیت پیدا کند، حتماً باید جذابیتهای جنسىِ خودش را ارائه بدهد.
❌حتی در مجالس رسمی، نوع پوشش زن باید جوری باشد که برای مرد، چشمنواز باشد.
⚠️به نظر من بزرگترین ضربه، بزرگترین اهانت و بزرگترین حقکشی در مسئلهی زن، همین است. ۹۰/۰۳/۰۱
#مرد_سالاری_غربی
#به_ابتذال_کشیده_شدن_زن_در_غرب
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_هفتم 📍
احترام خانوم سریع جواب داد:
_خدا منو مرگ بده اگه خواسته باشم خلاف نظر شما کاری بکنم! اما حق بدین... دختر خوب رو زود میبرن؛ حالا که صحبتها انجام شده و من و شما به توافق رسیدمُ و بچه ها هم شکر خدا بهم اخت شدن گفتم ایرادی نداره یه انگشتر بیارم و یواشکی دستش کنیم!
عزیز همانطور که با آرامش عینکش را با گوشه ی روسری پاک می کرد به من اشاره ای کرد تا بروم بیرون... پشت در اتاق گوش ایستادم تا بفهمم چه چیزهایی رد و بدل می شود! این حق من بود... عزیز بعد از آنکه صدایش را صاف کرد شروع کرد به صحبت:
_پسر بزرگم، بابای سرمه... حاج محمدعلی! چند وقت بیشتر نگذشته از خبر تیر خوردنش که برامون آوردن! حاج رسول اومد و گفت! من و این بچه هنوز داغداریم، نمی دونیم چه به سرمون اومده ولی داریم به رسم خانواده های همدردمون صبوری می کنیم!
_شرمنده ی دلِ صبورتونم عزیز خانوم... حق باشماست... اشتباه از ما بوده
_دشمنت شرمنده باشه... اشتباهی نکردی اما عجله چرا! جای بابای سرمه تو این خونه خیلی خالیه! هزار بار گفتمُ بازم میگم؛ منتی نیست! خدا خودش داد و خودش گرفت ازم!
_الهی که صبرتون زیادتر بشه
_الهی آمین... در مورد این قضیه هم؛ خودتون ماشالا این چیزا رو خوبتر از من بلدین! حکایت خواستگاری؛ با آوردن پارچه تعارفی و کله قند و انگشتر نشون فرق دارن باهم!
این دختر، مادر نداره! خواهر نداره... همه ی حرفش رو به من نمی زنه... خجالت می کشه حقم داره! هنوز وقت نکردم اونجوری که باید بشینم پای جواب اصلیش! پس منِ گیس سفید اگه خواستم که فعلا خبری نپیچه؛ لابد مصلحتی به کار دیدم... به هزار و یک دلیل!
حرف عزیز که تمام شد سکوت عجیبی فضا را پر کرد! دروغ که نمی توانستم به خودم بگویم... خوشحال شده بودم از این جواب دندان شکن! همه چیز که نباید به مراد آن ها پیش می رفت... اصلا من کی و کجا به آن ها و پسرشان اُخت شده بودم؟! من چشم دیدن سینا را هم نداشتم و بیخودی دلم می خواست سایه اش را با تیر بزنم!... دوست داشتم بروم و دستان چروک خورده ی مادربزرگ مهربانم را بوسه باران کنم... چه خوب درک کرده بود حالم را!
احترام خانوم و خواهرش که انگار پی برده بودند خیلی کار جالبی نکردند چند کلامی حرف زدند و بعد با شوخی و عذرخواهی سینی را برداشتند و از عزیز قول گرفتند تا در اولین فرصت که ساعت خوبی هم باشد با جعبه ای شیرینی و همراه خانواده بیایند برای دادن انگشتر نشان! از دیدن جذبه ی مادرانه ی عزیز هنوز روی ابرها بودم...
پشت و پناه به این محکمی داشتم برای خودم و بی خبر بودم!؟
بیرون آمدند و خداحافظی کردیم... عزیز برای بدرقه تا توی حیاط رفت اما من از کنار چهارچوب در تماشایشان می کردم.
کسی در حیاط را زد. عزیز که چادر بر سرش بود در را باز کرد. حتی از این فاصله هم می توانستم هیبت و چهره ی سید ضیا را تشخیص بدهم!
خیلی از زمان رفتنش به خط نگذشته بود! معمولا انقدر زود برنمی گشت... دلم ناگهان به شور افتاد.
دویدم و از روی چوب لباسی چادرم را برداشتم، بدون لحظه ای درنگ و بی آنکه حتی فرصت کنم دمپایی بپوشم از جلوی چشم های متعجب مهمانان رد شدم و خودم را به در رساندم.
حتما اتفاقی افتاده بود... خوب می شناختمش. هر وقت سر به زیر تر و خجالتی تر از همیشه می شد یعنی حامل خبری بود که روی گفتنش را نداشت. سلام کردم... سر بلند کرد و با چشمانی که انگار بلاتکلیف بود جوابم را داد. نگاهش از کنارم گذشت و به احترامخانوم افتاد... کله قند و انگشتر و...!
هرکسی بود همان فکری را می کرد که سید هم لابد در ذهنش می گذشت! به خانوم ها خیلی محترمانه سلام کرد و به عزیز گفت:
_انگار بد موقع مزاحم شدم!
و بجای عزیز، احترام خانوم در حالیکه برای بیرون رفتن راه باز می کرد گفت:
_اختیار دارین آقا سید... خوش اومدین. ما داشتیم رفع زحمت می کردیم. با اجازتون
چشمش خیره بود به جعبه ی کوچک انگشتر یا من خیال می کردم؟! دلم می خواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد...
حالا سه تایی ایستاده بودیم؛ عزیز گفت:
_خیر باشه پسرم! این وقت روز؟
دستی به محاسن نیمه بلندش کشید؛ این پا و آن پا کردنش بی دلیل نبود.
_والا قرار نبود بیام اما بخاطر شما اومدم تا چیزی رو که باید بگم خودم بگم که خیالتون راحت باشه
_خیالم از چی راحت باشه؟ میثم خوبه؟!
صد بار مردم و زنده شدم... هنوز لباس هایش رنگ و بوی جنگ داشت و خستگی از چهره اش می بارید.
_میثمم خوبه! الحمدلله... خدا بزرگه... فقط...
_فقط چی؟ یا پیغمبر نکنه؟
_نه عزیز! هول نکنید... میثم توی عملیات دو روز پیش مجروح شده ولی بخیر گذشت و الان بیمارستانِ
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🔴💠🔴💠🔴💠🔴
#کلیک_کن📍
#خبر 🌀
🔴انتقاد دادستان از عدم رعایت حجاب در یک تئاتر
📍اخیرا در یکی از هتلهای تهران تئاتری اجرا میشود که موجب تعجب شده است؛ چرا وزارت ارشاد این قبیل موضوعات را مدیریت نمیکند. گزارش قاضی دادسرا حاکی از آن است که در این تئاتر، عدم رعایت حجاب، اختلاط زن و مرد، استفاده از پرچم کشور فرانسه به نشانه حمایت و نقض برخی از ارزشها دیده میشود...👇
https://b2n.ir/76422
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_هشتم 📍
عزیز غوغایی به راه انداخته بود دیدنی! پسر کوچک یکی از همسایه ها را فرستاده بودم پی آقاجان تا حداقل او بیایدُ کاری بکند و عزیز را با حرف و پند و سخنی کمی تسکین دهد یا آرام کند!
سید نشسته بود گوشه ی پذیرایی و به بی تابی های عزیز نگاه می کرد. من هم یک چشمم اشک بود و آن یکی خون...
همین که صدای یاالله آقاجان را شنیدم مثل ترقه از جا پریدم...
پایم خورد به دسته ای از بشقاب های ملامین و همه شان گروپی پخش فرش شدند. عزیز لحظه ای ساکت شد و بعد دوباره شروع کرد به گریه کردن...
آقاجان با دیدن وضعیت خانه و ما اول شوکه شد و رنگ از چهره ی مهربانش پرید؛ اما همین که سید ضیا کنار کشیدش و با آرامش شروع کرد به توضیح دادن موضوع، مثل همیشه اول صلواتی فرستاد و بعد رو به ما گفت:
_چرا شلوغش کردی حاج خانوم؟ حرف سید برای من سندِ! وقتی خودش اومده که بگه میثم مجروح شده، یعنی میثم مجروح شده!
عزیز لیوان آب قند توی دستم را از لب دهانش پس زد و گفت:
_قربون جدش برم... این بچه مراعات دل منو می کنه که نمی گه! وگرنه چرا پاشده خودشو از هزار کیلومتر اونورتر رسونده؟ که بگه میثمم زخمی شده؟ مگه ندیدی اوندفعه هم حاج رسول رو آورده بود که بگه... بعدم حاج آقا من کی شلوغش کردم؟ من که نشستم گوشه ی خونه ی خودم و بی صدا اشک می ریزم! دلم تاب دوتا غم به این سنگینی رو نداره... آخ بمیرم براتون مادر... پسرای رشیدم...
_لا اله الا الله... میذاری ببینیم میثم کجاست و اصلا چی به سرش اومده؟... ضیاالدین خان بگو باباجان
_والا حاج آقا؛ اول که تو بیمارستان صحرایی بود ولی وقتی دیدن اوضاعش خیلی روبه راه نیست و نمیشه سرپا مداواش کرد فرستادنش با هلی کوپتر به یکی از بیمارستان های شهر...
_مگه چش شده؟ خدایی نکرده...
_ترکش خورده و یکمم زخم و زیری شده! ولی به جدم قسم زندست! نه شهید شده و نه اسیر و نه زبونم لال مفقود الاثر...
_قسم نخور پسر جان؛ گفتم که حرف تو برام سنده! الهی شکر... حاج خانوم شنیدی؟ اون پدر صلواتی دوتا ترکش ناقابل خورده که فردا پس فردا یه یادگاری واسه زن و بچش داشته باشه بگه از زمان جنگ و جبهه ست!
بلند شدم و گفتم:
_الان باید چیکار کنیم آقا سید؟
_شما هیچی! من میرم پیشش
نگاه کردم به آقاجان و با تعجب گفتم:
_یعنی چی؟ آقاجون؟
_جانم
_یعنی شما هیچ کاری نمی خواین بکنید؟
نشست روی زمین و تکیه داد به پشتی؛ کلاهش را برداشت و گذاشت روی زانوی چپش... و بعد با لحنی ناراحت جواب داد:
_من تو تهرانمُ میثم جنوب! از دست من پیرمرد چه کاری برمیاد برای اون بچه؟ هان؟
_حداقلش اینه که بریم کنارش... من می دونم، حتما عملم داره! باید کنارش باشیم... تازه! از کجا معلوم که بلای بدتری سرش نیومده باشه؟ برای بابا که نذاشتین قدم از قدم بردارم و هنوز یه چیزی قدر تموم غم های عالم سر دلم سنگینی می کنه! برای میثم نمی تونم تحمل کنم!
_خب؟ می خوای چیکار کنی؟!
_میرم جنوب! یا با شما... یا تنها!
می دانستم سید حتما متعجب شده اما هنوز شرم داشتم نگاهش کنم! در کمال تعجبم عزیز گفت:
_بی راه نمی گه سرمه! نمیشه دست رو دست گذاشت... اگه پسرم غریب و تنها و بدحال توی بیمارستان باشه چی حاجی؟ می تونیم سر راحت زمین بذاریم شب؟ یه لیوان آب خوش از گلومون پایین میره؟ باید بریم پیشش
آقاجان از سید پرسید:
_هرچه تو حکم کنی سید جان... تکلیف کن تا من انجام بدم
_اختیار دارین... یه چند لحظه تشریف بیارید تا عرض کنم خدمتتون
رفتند توی اتاق کناری؛ بی قرار بودم. تصویر میثمِ مجروح شده اصلا رهایم نمی کرد. صدای آشنای شریفه قلبم را لرزاند... حالا به دل عاشق او چه جوابی می دادم؟ کاش نمی آمد و نمی دید...
_صابخونه... مهمون نمی خواین؟ در باز بودا... اوووه چه خبره اینجا... کمد ریختین بیرون... رفتین به استقبال خونه تکونی؟ وا! عزیزجون خدا بد نده... چرا چشماتون شده مثل انارِ دونه یاقوتی؟ سرمه؟ تو چته چرا بُغ کردی؟! چیزی شده؟
هنوز داشتم دو دوتا چهارتا و به این فکر می کردم که چطور بگویم تا هل نکند که عزیزِ بی خبر از دلداریِ شریفه، گفت:
_اِی شریفه جان... میثمم... میثمم
_میثم؟ چی شده آ... آقا میثم
_تیر خورده... ترکش خورده... نمی دونم چه به روزش اومده... نمی دونم
دستان شریفه شل شد و چادرش سر خورد روی شانه اش...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🌷🌿🌷🌿🌷
#نکته_های_ناب ⚜
#رهبرانه 🌺
📝 رهبر انقلاب بارها به مناسبتهای مختلف، موضع جمهوری اسلامی در قبال موضوع زن را نه یک موضع دفاعی، بلکه یک رویکرد تهاجمی دانستهاند:
🌸 «از من سؤال کردند که شما در مقابل آنچه که غربیها دربارهی مسئلهی زن در کشور میگویند، چه دفاعی دارید؟ من گفتم: ما دفاع نداریم، ما هجوم داریم! ما در مسئلهی زن، از غرب طلبکاریم؛ آنها هستند که زن را تحقیر میکنند. ۱۳۹۰/۳/۱»
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_نهم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_نهم 📍
دست سرد شریفه توی دستم بود و با هم آیه الکرسی می خواندیم. خیالش را راحت کرده بودم که هر بلایی هم سر میثم آمده باشد هنوز نفس می کشد و همین غنیمت است! اشک های یواشکی اش را که می دیدم دلم آتش می گرفت... به این فکر می کردم که اگر روزی سید در یکی از این عملیات ها و توی جبهه زخمی شود یا شهید تکلیف دل بی قرار من چه می شود؟! اصلا مگر می شد تصور چنین چیز وحشتناکی؟ لبم را گاز گرفتم و استغفرالهی گفتم...
خوشبختانه آقاجان و سید تصمیم گرفته بودند تا در این شرایط خطیر میثم را تنها نگذارند و بعد از چند ساعت اصرار؛ در اوج ناباوری بلاخره رضایت به همراهی من هم داده شده بود!
سید رفته بود تا به کارهایی که نمی دانستم چیست برسد و بعد برگردد دنبال من و آقاجان... قرار بود بعد از اذان مغرب حرکت کنیم و عزیز را هم که صلاح به آمدنش نبود به شریفه و مادرش بسپاریم تا در چند روز نبودنِ ما تنها نباشد...
شریفه مدام قسمم می داد که هر خبری که شد تلفنی او را در جریان بگذارم و من هم قول خواهرانه داده بودم. نمی دانستم از اینکه ناغافل مسافر جنوب شده ام خوشحال باشم یا ناراحت... بترسم یا با همان شجاعت خواهرانِ هلال احمر و بهداری و... عزم رفتن کنم. دچار خوددرگیری شده بودم! البته جای مقایسه نبود... من فقط قرار بود خودم را به عموی زخم خورده ام برسانم! دلیل رفتن آن ها کجا و علت و معلول من کجا؟!
با شریفه ساک کوچکی بستیم و عزیز هر چه را که فکر می کرد میثم دوست دارد و هوس می کند و حتی برای زخم هایی که هنوز از عمق و جایش بی اطلاع بودیم هم دوای خانگی گذاشته بود! سفارشاتش به من هم تمامی نداشت...
چندتا لقمه هم با سیب زمینی آب پزِ نمک زده و گوجه درست کرده و توی ساک چپانده بود تا خدایی نکرده بین راه گرفتار دل ضعفه نشویم!
هنوز سر سجاده بودم که زنگ زدند؛ سلام نمازم را دادم و تند و باعجله از شریفه و عزیز خداحافظی کردیم... از زیر قرآن رد شدم و عقب همان ماشینی نشستم که چند سال قبل برای پس دادن نوار امانتی سید که نباید به دست ساواکی ها می افتاد سوارش شده بودم.
هنوز چندتا کوچه دور نشده بودیم که آقاجان روی صندلی جلو کمی جابجا شد و گفت:
_شام خوردی سید جان؟
_هنوز که خیلی مونده تا وقت شام حاج آقا
_آخه حاج خانوم برامون تا دلت بخواد خوراکی گذاشته... گفتم که مدیون شکمت نباشی!
خندید و دست روی چشمش گذاشت
_چشم... دست عزیز خانوم درد نکنه.
حرف های بعدی که در مورد جنگ و جبهه بود و نیروهای خودی و سربازان دشمن خیلی به حال آن شبم سازگار نبود. من با سوار شدن دوباره ی توی این ماشین ذهنم پر کشیده بود به خاطرات نوجوانی و دفعه ی دومی که سید را دیدم.
هنوز توی آشنا بودن یا نبودنش شک داشتم که دیدمش. با شریفه و مادرش و عزیز از حمام عمومی برمی گشتیم. ما دوتا جلوتر بودیم و مادرها چند قدمی عقب تر... بقچه ی لباس ها دست من بود و به هن هن افتاده بودم.
توی کوچه که پیچیدیم از دور پسری را دیدم که کنار یکی از درختان تکیه داده و با میثم حرف می زنند. خودش بود! خودِ خودش...
ناغافل سقلمه ی محکمی حواله ی پهلوی شریفه کردم، با اخم ایستاد و گفت:
_چته تو؟ پهلوم در اومد! جنی شدی؟
_بسم الله! اونجا رو ببین...
_کجا رو
_پسره که دم در خونه ی ما وایستاده و با میثم داره حرف می زنه
_خب؟
_همونه
_کدومه؟
_اه! همونی که نوار داد بهم...
_وای! جدی میگی؟؟
_آره بابا مطمئنم
_خب یعنی آقا میثم رو می شناسه؟
_آره بابا مگه یادت نیست گفتم گمونم با میثم دیده بودمش
_احسنت... تو همیشه باهوش بودی
هنوز با هیجان پچ پچ می کردیم که سرش را برگرداند و نگاهش به من افتاد...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید❌
@bahejab_com 🌹
❤️ میراث مِهر
🍃رهبر انقلاب: در اسلام و در فرهنگ اسلامی، خانواده با دوام است. توی خانواده پدربزرگها و مادربزرگها و پدر و مادر هستند، نوه ها و نتیجه هایشان را میبینند. سنتها را به هم منتقل میکنند. نسل گذشته مواریث خودش را به نسل بعد تحویل میدهد. بریده و بیریشه و تنها و بیعاطفه بار نمیآیند. ۷۴/۰۵/۲۴
@bahejab_com 🌹
🏴 رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی درگذشت فقیه عالیقدر و رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام آیتالله #هاشمی_شاهرودی را تسلیت گفتند.
◾ ...اینجانب مصیبت درگذشت این عالم برجسته را به خاندان مکرم، همسر گرامی و فرزندان محترم و همه وابستگان و نیز به حوزهی علمیه قم و شاگردان و همکاران علمی و ارادتمندان ایشان تسلیت میگویم و رحمت و مغفرت الهی و علوّ درجات ایشان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
◾ سیّد علی خامنهای
۴ دی ۱۳۹۷
@bahejab_com 🌹