eitaa logo
هوای حوا
221 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 لوح| در خط خدا ◾ رهبرانقلاب: امام هادی و امامان دیگر علیهم السلام، همه در این خط حرکت کرده اند که حاکمیت خدا را، حاکمیت قانون الهی را بر جامعه‌ها حکومت بدهند. تلاش‌ها شده است، جهادها شده است، زجرها کشیده شده است. زندان‌ها و تبعیدها و شهادت‌های پرثمر و پربار در این راه تحمل شده است. ۱۳۶۰/۰۲/۱۸ ✨شهادت امام هادی علیه السلام را تسلیت عرض میکنیم.✨ @bahejab_com 🌹
🌹🌿 💞 سرعت پیشرفت مردان، وابسته به همراهی همسر است 💥 رهبر انقلاب: نقش همسران و خانواده ها در موفقیّت های مردان خیلی زیاد است. این را ما به تجربه هم دریافتیم و اگر چنانچه همسر انسان همراه و همگام و هم هدف و همسنگر باشد، پیشرفت خیلی سرعت خواهد گرفت؛ این اصل است. ۹۷/۱۲/۱۳ @bahejab_com 🌹
🌷🍃🌷 ⭕️راه های چیدن یک سفره هفت سین ساده و صمیمی 🌼روش اول ☘بسیاری از خانواده های ایرانی، در آغاز فصل بهار و آمدن سال جدید در خانه هایشان سفره هفت سین می اندازند، اما آیا میدانید چطور می توانیم از تجمل و اسراف در چیدن سفره هفت سین جلوگیری کنیم. @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 السلام ای شمس محتاج نگاهی مانده ایم در شب تاریک و مرداب سیاهی مانده ایم یک نظر کن تا که از دیوار ظلمت رد شویم شاهد نور علی نور تو در مشهد شویم... @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_نود_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_نود_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 توی اتاقم نشسته بودم و بی‌هدف کتاب‌هایم را باز و بسته می‌کردم. خیلی دلم می‌خواست هرچه زودتر از نیت پنهانی بی‌بی و پریسا باخبر شوم و از این معلق بودن نجات پیدا کنم. انقدر کلافه شده بودم که نتیجه‌اش شد کلنجار رفتن با خودم توی تنهایی. شریفه بدون این‌ که در بزند ناگهان وارد شد و با هیجان گفت: _کجایی تو پس؟ یجوری شدی امروز _نمی‌دونم حالم خوب نیست شریفه _می‌فهمم، اما یه یاعلی بگو و بلند شو که احضار شدی. بی‌بی جان کارت داره! متعجب پرسیدم: _با من؟! _آره دیگه. مگه تو سرمه نیستی؟ بلند شدم و پرسیدم: _چی‌کار داره؟ نگفت؟ شاید چیزی می‌خواد... _والا تو که دو ساعته خودتو حبس کردی اینجا، منم که از بس حوصلم سر رفته بود نشسته بودم تو سالن کنارشون تا اینکه حس کردم حرف‌هاشون داره یکم خصوصی می‌شه _یعنی چی؟ _خب یعنی دوتا خانم سن و سال دار داشتن از خاطره‌ی دوران جوانی و خواستگاری و رفتن خونه‌ی شوهر و خلاصه این چیزا حرف می‌زدن، هرچند که منم خیلی دلم می‌خواست گوش بدما ولی خجالت کشیدم و رفتم تو اتاق میثم یکم فضولی کردم اما دلم آروم و قرار نداشت که! بعد از یه ساعت با یه ظرف میوه برگشتم توی سالن پذیرایی. حالا بگو چی دیدم _چی دیدی؟! _دیدم چشمای عزیز برق می‌زنه از خوشی! اون‌وقت بی‌بی یه ساک کوچیک گذاشت جلوش و به عزیز گفت پس اگه می‌شه سرمه خانوم رو صدا کنید که من کارش دارم. وای سرمه! یاد عزیز افتادم وقتی سر سفره‌ی هفت سین من رو برای میثم خواستگاری کرد. بخدا نگاه بی‌بی همونجوری بود! دست‌هایم را گرفت و گفت: _سر عقد دعاتون کردم. هم تو رو هم آقا سیدُ. ببین چه نفسم حقه! بیا... بیا برو ببینیم بی‌بی چیکارت داره. آخ من عاشق این پیرزنم. باید بهش بگیم قدم خیر... البته اگه تو رو عروس کنه! غلط نکنم عزمش رو جزم کرده و الان داره اون طرف حرف‌هاش رو می‌زنه _چی می‌گی تو بیخودی مثل وروره جادو برای خودت قصه می‌بافی؟! _سرمه... خودم شنیدم. حرفش تو بودی! تو و آقا سید دستم را گذاشتم روی قلبم. بی قراری می‌کرد! داشتم به آرزوهایم نزدیک می‌شدم؟! به همین راحتی؟ پر بودم از خجالتِ پیش از موعد... چون هنوز نه به بار بود و نه به دار. شریفه در را باز کرد تا برویم بیرون، اما برگشت تو و گفت: _عزیز اومد! مثل کسی که گناهی نابخشودنی کرده می‌ترسیدم. از چیزی که بی‌بی گفته بود و نمی‌دانستم چیست. از عکس العمل احتمالی عزیز و آقاجان و حتی... میثم! روبه‌رویم ایستاد و با دقت نگاهم‌ کرد. صورتم گر گرفته بود و خودم طوری یخ کرده بودم که انگار ساعت‌ها توی برف گیر کرده باشم! عزیز جدی‌تر از همیشه بود، دستم را گرفت و بالا آورد. مشتش را باز کرد و انگشتری توی دستم گذاشت‌. تک نگین فیروزه‌ای انگشتر انقدر چشم‌نواز بود که همان لحظه دلم‌ را برد. نگاهم هنوز به آبی فیروزه‌ایش بود که صدای عزیز توی گوشم پیچید: _بی‌بی خانم خواسته اگه جوابت مثبت بود، این انگشتر که یادگاری همسر خدابیامرزشه دستت کنی! تا بشه نشونت با بهت سرم‌ را بلند کرد... عزیز ادامه داد: _که بشی عروسشون! عروس خانواده‌ی موسوی... بی‌بی اومده که تو رو برای آقا سید، خواستگاری کنه! صاعقه اگر می‌زد به جانم، حال بهتری داشتم. دلم می‌خواست از شرم آب شوم... نباید به چشم‌های باهوش عزیز خیره می‌شدم، دست دلم را نباید رو می‌کردم. _بی‌بی می‌گه جنگ اول به از صلحِ آخره! گفت بهت بگم ده سال از تو بزرگتره سید... یه بارم تا دم عقد رفته و قسمتش نشده! خوب فکراتو بکن و بعد تکلیف این انگشترُ معلوم کن. گفت و رفت... همه جا فیروزه‌ای شده بود! مشتم را بستم. حرف‌های عزیز کلمه به کلمه توی مغزم رژه می‌رفت. "که بشی عروسشون... اومده خواستگاری کنه... برای آقا سید!... تکلیف این انگشترُ معلوم کن" ... @bahejab_com 🌹
🌿🌷🌿 هنگامی که ارزش های خود را باور داشته باشید، هیچکس نمی‌تواند شما را دست کم بگیرد... @bahejab_com 🌹
✨🌹✨🌹✨🌹✨ #چآدرانه ❣ اصالت زن مسلمان، #عفت اوست که #حجاب، مهم ترین رکن آن است. @bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴🌀🔴 #کلیک_کن❗️ #مقاله 📚 🔴عاشق شدن در این مکان الزامی است 🌀به مناسبت 20اسفند، روز راهیان نور...👇 https://b2n.ir/66348 @bahejab_com 🌹
💟✨💟✨💟 #حجاب_کودکانه ❣ ⭕️روش‌های نهادینه سازی حجاب و عفاف در کودکان ⚜مربیان و والدین تلاش کنند به صورت عملی و رفتاری، کودکان را به مسایل دینی دعوت کنند. @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺 پروردگارا، زنانی که خود را پوشیده نگه می‌دارند مشمول رحمت و غفران خود بگردان. @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 ༻﷽༺ رضا جان 🍃❤️ به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم... @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_نود_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_نود_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍 📚 📍 شریفه جیغ خفیفی کشید و محکم بغلم کرد و گفت: _وااای... دیدی گفتم؟ بلاخره آقا سید دست به کار شد و پا پیش گذاشت. وای چقد خوشحالم سرمه! بخت توام وا شد چشم غره‌ای رفتم و گفتم: _توام منتظریا ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد ایستاد و گفت: _صبر کن ببینم! عزیز یه چیز عجیبی گفت، نه؟ _چی؟ _که سید یه بار تا دم عقد رفته و جنگ اول و این چیزا! نشستم لبه‌ی پنجره و با سر انگشت، نگین انگشتر را لمس کردم. یادم نبود که شریفه از قضیه‌ی زینب اطلاع ندارد و آن روزها که من با خبر شدم او درگیر شوهر کردن بود! شانه بالا انداختم و گفتم: _چه اهمیتی داره؟ _اِاِاِ! یعنی تو می‌دونستی؟ _فکر کن که آره... _چه آب زیر کاهی تو هستی دختر. چطور به من نگفتی؟ اصلا از کجا فهمیدی؟ _پریسا برام تعریف کرد. ماجرا مربوط به قبل از انقلابه _خب خب؟ عقد بهم خورده؟ دختره جواب رد داده یا سید زیر همه چی؟ البته بهش نمی‌خوره همچین آدمی باشه _نیست... نامزدش، زینب، انقلابی بوده! هم دانشگاهی بودن. چند روز مونده به عقدشون ساواک شناساییش می‌کنه و بعد هم توی یکی از شلوغی‌های دم دانشگاه شهید می‌شه! _الهی بمیرم... یعنی سید تمام این سال‌ها داغ‌دار بوده؟! _تقریبا _برات مهم نیست سرمه؟ نگاهش کردم و به سوالش کمی فکر کردم. واقعا حالا مهم نبود؟ حالا که موضوع داشت دو طرفه می‌شد و جدی! گفتم: _نمی‌دونم... اون دختر چند ساله که شهید شده ولی خب، شاید اگه با آقا سید صحبت کنم به اطمینان خاطر برسم _آره! نباید بی‌گدار به آب بزنی. اگه قسمت هم باشید مطمئن باش حتی یادت می‌ره که گذشته‌ی طرف چی بوده. وای خدا! این میثم کی از مسجد برمی‌گرده که من این‌همه خبر دسته اول رو بهش بگم پس؟ با این حرف شریفه دلشوره افتاد به دلم! اگر میثم ناراحت می‌شد چه؟ دستم را گذاشتم روی چهارچوب پنجره و گفتم: _شریفه، اگه میثم به دلش بد بیاد چی؟ آخه اونا باهم رفیقن... _چه ربطی داره؟ مگه خدایی نکرده و زبونم لال آقا سید چشم ناپاک داره؟ همین الانم مادربزرگ و خواهرش اقدام کردن و هولش دادن توی گود. وگرنه آقای موسوی انقدر درگیر جنگ و جبهه‌ست که بیچاره حتی توی مراسم عقد ما هم وقت نکرد یه دست لباس معمولی بپوشه و بیاد. خیالت راحت تو اصلا به این چیزا فکر نکن. من خودم با میثم صحبت می‌کنم. نفسم را با فوت بیرون فرستادم و واقعا خیالم تا حدودی راحت شد! چه خوب بود که شریفه بود! با خنده گفتم: _دستت درد نکنه زنعمو شریفه _برو خودتو مسخره کن! حالا این انگشترو می‌خوای چیکار کنی؟ دستت کن دیگه، بذار ببینم بهت میاد؟ ایشالا که مبارکت باشه... بسم الله گفتم و انگشتر را دستم کردم. حس خوبی بود! یعنی بی‌بی هم با همین انگشتر دل در گروی مهر حاج ضیاالدین داده بوده؟ زنجیر گردنبندم را جلو کشیدم و رکاب انگشتر بابا را نگاه کردم. یاد حرفی افتادم که سید وقتی جنوب بودیم و توی ماشین، می‌خواست بگوید اما در آخرین لحظات کلامش را قورت داد و نگفت... هر چه بود به من و بابا و این انگشتر دُر نجف ربط داشت... نمی‌دانستم باید از خوشحالی بخندم یا گریه کنم! تا موقع شام از خجالت حتی پایم را بیرون اتاق بگذارم. فکر می‌کردم شنیدن این قضیه برای آقاجان و میثم و حتی عزیز غافلگیرانه بود! سر شام هم با این‌که عزیز یکی دوباری صدایم زد اما نتوانستم بروم سر سفره و همانجا که بودم سنگر گرفتم. کم‌کم داشت باورم می‌شد آن اتفاق خیری که با دیدن خواب مادر به انتظارش نشسته بودم، در شرف وقوع بود! حتما او اولین کسی بوده که می‌خواسته عروس شدنم را تبریک بگوید. چشمم را بستم و به همه‌ی آرزوهای خوبم فکر کردم. ... @bahejab_com 🌹
🌺🍃🌺 اسفند لبخندِ زمستان است از ذوقِ بهار... #لیلا_مقربی #تا_بهار 🍃 @bahejab_com 🌹
🌷🌿🌷 🔴راه های چیدن یک سفره هفت سین ساده و صمیمی 📍روش دوم ⚜بسیاری از خانواده های ایرانی، در آغاز فصل بهار و آمدن سال جدید در خانه هایشان سفره هفت سین می اندازند، اما آیا میدانید چطور می توانیم از تجمل و اسراف در چیدن سفره هفت جلوگیری کنیم. @bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴🌀🔴 #حجاب_مردانه 👔 💢در برخی مهمانی هایی که #حجاب به خوبی رعایت نمی شد حضور پیدا نمی‌کرد. #شهید_حسن_قاسمی_دانا 🌷🕊 @bahejab_com 🌹
🔵⚪️🔵⚪️🔵 #نکته_های_ناب 🌺 #رهبرانه ☀️ 📌 از نشانه‌های مردسالارىِ غربی‌ها همین است که زن را برای مرد می‌خواهند؛ لذا می‌گویند زن آرایش کند، تا مرد التذاذ ببرد! این #مردسالاری است، این #آزادی_زن نیست؛ این در حقیقت #آزادی_مرد است. 📍می‌خواهند مرد آزاد باشد، حتّی برای التذاذ بصری؛ لذا زن را به #کشف_حجاب و #آرایش و تبرّج در مقابل مرد تشویق می‌کنند! 📍البته این خودخواهی را بسیاری از مردان در جوامعی که از دین خدا بهره‌مند نبودند، از دوران‌های قدیم هم داشتند، امروز هم دارند؛ غربی‌ها هم مظهر اعلای این بودند. پس، این مسأله که زن به سمت معرفت، علم، مطالعه، آگاهی، کسب معلومات و معارف حرکت کند، باید در میان خودِ بانوان خیلی جدّی گرفته شود و به آن اهمیت بدهند. ۱۳۷۶/۰۷/۳۰ @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 روشن‌ترین تلألو هستی نگاه توست بر من بتاب و کارِ هزار آفتاب کن... #یا_ضامن_آهو @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_نود_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_نود_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍 📚 📍 تا قبل از اینکه بی‌بی برگردد مشهد مراسم خواستگاری انجام شد فقط با یک تفاوت ویژه که نسبت به بقیه‌ی خواستگاری‌ها داشت؛ آن هم اینکه داماد نبود! در واقع سید نتوانسته بود خودش را برساند و آقاجان هم اجازه داده بود تا مراسم در جمع بزرگ‌ترها برگزار شود و قرار بر این شد که هر وقت سید به تهران آمد، خودش بیاید و به قول معروف سنگ‌ها را وا بکند. شاید بقیه تصور می‌کردند من از این شرایط دل‌گیرم اما واقعیت چیز دیگری بود، چون شخصا همین خاص بودن را بیشتر دوست داشتم! این‌که سید انقدر مرد بود که در شب خواستگاری‌اش توی جبهه داشت می‌جنگید برای من شیرین بود. یاد آقا سینا افتاده بودم و حس بدی که آن شب داشتم. هرچه مقایسه می‌کردم می‌فهمیدم چقدر حالم با آن وقت فرق داشت. این‌بار با ذوق و با کمک شریفه آماده شده بودم. حتی عزیز هم خوشحال بود! همچنان خودم را از نگاه میثم و آقاجان دور نگه می‌داشتم. شب گذشته، قبل از خواب که عزیز آمده بود تا جوابم را بگیرد و به بی‌بی خبر بدهد، انگشتر را به خودش دادم و گفتم: _عزیز، هرچی که خودتون صلاح می‌دونید جواب منم همونه. این انگشتر هم باشه پیش خودتون که تکلیفش رو شما معلوم کنید. تا شما هستین من کی باشم که تصمیمی بگیرم! عزیز پیشانی‌ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. انگشتر را گوشه‌ی روسری‌اش گره زد و رفت بیرون. شریفه به طعنه گفته بود: _عجب سیاست‌مداری هستی تو سرمه! فکر کنم بهترین کارو کردی. من اگه بودم اصلا عقلم نمی‌رسید. وقتی میثم ازم خواستگاری کرد و مامانم پرسید که شریفه جوابت چیه، یجوری گفتم با اجازه‌ی شما بله، که همشون غش غش خندیدن! مامان گفت یعنی انقدر جوابت مثبته که از الان بله‌ی سر عقدم دادی؟! بعدا دیدن از روی سادگی بوده نه چیز دیگه‌ای... شریفه نمی‌دانست که من اصلا سیاست‌مدار نبودم و واقعا اگر عزیز یا آقاجان مخالفت می‌کردند با تمام میل و رغبتی که به این وصلت داشتم اما در نهایت نه می‌گفتم! وزنه‌ی منطقی و دختر مطیع بودنم سنگین‌تر از وزنه‌ی عاشقی بود هنوز! از پشت پرده آمدنشان را دیدم. پریسا و یکی از عموهای سید و بی‌بی آمده بودند. با چشمکی که همان اول کار پریسا از توی حیاط برایم زد مطمئن شده بودم که خودش آستین بالا زده و نیت کرده تا سید را داماد کند! وقتی با سینی چای وارد پذیرایی شدم و آقا موسی را دیدم ناگهان دلم هری ریخت. توقع نداشتم او هم آمده باشد! دست و دلم باهم لرزید... هرچند که با میثم گرم گرفته و حسابی مجلس را گرم کرده بود اما مگر می‌شد برادری در مراسم خواستگاری شرکت کند که تمام لحظاتش او را به یاد خواهر فوت شده اش می‌انداخت؟! کنار پریسا نشستم و به گل‌های قالی خیره شدم. دم گوشم پچ‌پچ کرد: _خوبی عروس خانوم؟ یهو یجوری شدی! نگاهی گذرا به جمع کردم، انگار حالا که جای داماد خالی بود کسی هم آن‌چنان حواسش به من نبود! عروسِ بی داماد! به پریسا گفتم: _راستش با دیدن آقا موسی یاد خواهرش زینب افتادم _عزیزم... موسی خودش دوست داشت بیاد. ناراحت شدی که اومده؟ _اصلا! این چه حرفیه... _سرمه جان مطمئن باش زینب هم اینجوری خوشحال‌تره. خود موسی توی راه بهم گفت که گناه داره ضیا! باید زودتر از اینا براش یه فکری می‌کردیم. حتی مادرشوهرمم سلام رسوند و تبریک گفت. راستی... ضیاالدین هم نامه فرستاده و عذرخواهی کرده و گفته نمی‌تونه بیاد. دلم را زدم به دریا و پرسیدم: _یعنی آقا سید... در جریان خواستگاری هستن؟ خندید. از توی کیفش کاغذ تا خورده‌ای بیرون کشید و آرام زیر پتوی ملحفه شده‌ای که کنار پشتی‌ها و برای مهمان‌ها پهن کرده بودیم گذاشت. با تعجب نگاهش کردم که گفت: _نترس. مگه نمی‌بینی شوهر من انقدر شلوغ کرده که هیشکی به ما نگاه نمی‌کنه! نامه‌ی سیدِ، بلاخره توام حق داری! چند خطی نوشته و خواسته تا به تو بگم ولی من می‌ذارم تا خودت بخونی. اگه بدونی تو چه اوضاعی هم نوشته... در حال برنامه ریزی برای عملیات جدید! خلاصه ما که رفتیم بردار و حرف‌هاش رو بخون. از این‌همه با شعور بودنشان خوشم آمد! بی‌تاب خواندن آن چند سطری بودم که پریسا می‌گفت خطاب به من نوشته، آن هم چند شب قبل از عملیات! ... @bahejab_com 🌹
🌿🌷 حال زندگی وقتی خوب می‌شود که اول هوای خودتان را داشته باشید! 🌿🌷 @bahejab_com 🌹
🍃🌺 #نکته_های_ناب 💥 #رهبرانه 🌼 📌اشتغال علمی، بهترین اشتغال برای خانم‌ها 🔴خانم‌ها هم باید اشتغالات داشته باشند؛ بهترین اشتغال هم اشتغال علمی است. شنیدم که بعضی از خانمها، دختران، در مجموعه‌های طلبگی بانوان شرکت دارند. 🔸خوب است که بالاخره مشغول کار و علم و بحث و مانند اینها باشند؛ خیلی خوب است. ۹۷/۱۲/۱۳ @bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴 #حجاب_مردانه 👔 ⭕️شهید ابراهیم هادی: 💢صدای بلند در پیش نامحرم مقدمه آلودگی و گناه را فراهم می‌کند. @bahejab_com 🌹
🌹🌼🌹🌼🌹 #چآدرانه ❤ اصالت زن مسلمان، #عفت اوست که #حجاب، مهم ترین رکن آن است. @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 دیده ام تا که بر آن عقربه ی ساعت خورد ساعتش هشت شد و جان‌ و‌دلم گفت رضا #یا_امام_رضا 💟 @bahejab_com 🌹
🌻🍃🌻 اسفند لبخندِ زمستان است از ذوقِ بهار... پر مهر باشید...🍃🌺 @bahejab_com 🌹
#سپید_بخت 💍❤️ 💟همه مردها نفوذ پذیرند اگر به هر دری میزنید نمیتوانید به قلب همسرتان وارد شوید، شیوه اشتباهی را در پیش گرفته اید... با خود خلوت کنید و به رفتارتان فکر کنید. @bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴 #کلیک_کن❗️ #مقاله 📚 🔴در عید نوروز مراقب این دو عامل باشید 🌀بسیاری از دور هم نشستن ها و بازی کردن های امروز در مهمانی ها عین همین لهو و لعبی است که قرآن به آن اشاره کرده که نه تنها اثری ندارد بلکه برخی از آن ها مسبب به وجود آمدن کدورت و یا زمانی باعث حریم شکنی می شود...👇 https://b2n.ir/85283 @bahejab_com 🌹
❣💟❣💟❣ #حجاب_کودکانه ❤️ 📍روش‌های نهادینه سازی حجاب و عفاف در کودکان @bahejab_com 🌹