eitaa logo
هوای حوا
218 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 سلام ساقی هشتم، می خراسانی سلام جوشش پیمانه ها و ساغر ها... @bahejab_com 🌹
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_نهم📍 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_نهم📍 @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸 📚 2⃣ ✨ با شنیدن صدای در برگشت و صاف ایستاد. نگاهم کرد. نگاهم کرد؟! نه... شاید خواب بود. خواب بود و من نباید انقدر زود بیدار می شدم. اشک های مزاحمم را پس زدم و نگاهش کردم. با خیال راحت! او که من را نمی دید... دلم‌ کباب شد. چهره اش هیچ فرقی نکرده بود. فقط مردانه تر و پخته تر شده بود. موهای کنار شقیقه اش هم کمی سفید شده بود. آستین های پیراهن سفیدش را بالا زده بود و دستانش خیس بود. توی این پیراهن، شبیه روز بله برانمان شده بود. برعکس روزهای آخر که توی بیمارستان بود و به خاطر حال ناخوش و جراحت هایش لاغر و رنگ پریده بود، حالا چاق تر و حتی به چشمم چهار شانه تر شده بود. همان بود؛ همان سید ضیاالدین موسوی. توی حیاط خانه ی عزیز ایستاده بود و من داشتم تماشایش می کردم. اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟ آن هم بعد از سال ها! آن هم همین امروزی که توکل کرده بودم به خدا تا کمکم کند برای فراموش‌کردنش. ناگهان ترسیدم. گوشه ی لبم را گاز گرفتم و بسم الله گفتم. سرش را پایین انداخت، به محاسنش دستی کشید و به آرامی شیر آب را بست. صدای عزیز که بلند شد خوف کردم. _آقا سید، بفرما تو... شربت خنک درست کردم اگر عزیز توی آن وضع و حال می دیدم پاک آبرویم می رفت. بلند شدم و در را باز کردم. باید می رفتم. طاقت ماندن نداشتم اصلا. یک پایم را که گذاشتم توی کوچه دلم ریخت. اگر دوباره نمی دیدمش... دوباره نگاهش کردم. نشست لب حوض. چه رویای شیرینی. در را که بستم انگار جانم تمام شد. تمام کوچه را دویدم و استغفار کردم. حتما حالا زن و بچه داشت. ازدواج کرده بود و... گناه کرده بودم. تمام این سال ها که توی فکرش بودم گناه کرده بودم. مخصوصا امروز که حتی چین های روی پیشانی اش هم از زیر دستم در نرفته بود‌. از خودم، از خدا، از همه خجالت می کشیدم. باید می رفتم پیش شریفه. تنها کسی که می شد همه چیز را برایش تعریف کنم. کسی حتما از علت آمدن سید هم باخبر بود. البته اگر واقعی بود! اگر خیالات من نبود سیدِ وسط حیاط... شریفه که در را باز کرد خودم را پرت کردم توی بغلش و های های زدم زیر گریه. دوتا لیوان آب قند را سر کشیدم تا توانستم بالاخره ماجرا را برایش تعریف کنم: _شریفه... به خداوندی خدا که خودش بود. همون سید بود اما یکم شکسته تر شده بود. _عجیبه، آخه منم خبر ندارم. خدا بگم چیکارم نکنه که بعد چند روز بلند شدم اومدم سر زندگیم. کاش امروزم اونجا بودم و می فهمیدم چی به چیه. _ای وای... زدم روی پیشانی‌ام. شریفه با نگرانی پرسید: _چی شد سرمه؟ _نون...‌نون سنگک رو جا گذاشتم _کجا؟ _روی پله ورودی خونه. _خدا خیرت بده. حالا تو این وضعیت باید غصه ی نون رو بخوری؟ _باهوش! خب الان عزیز می فهمه من رفتم خونه. ... @bahejab_com 🌹
🍃🌺 به رفتنت ادامه بده. تو هیچوقت نمیدونی که چقدر قوی هستی تا وقتی که به پشت سرت نگاه کنی و چیزهایی که بهشون غلبه کردی رو ببینی. 🍃🌺 @bahejab_com 🌹
🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻 #حجاب مهربانی است... 💕روان‌شناسان مهربانی را توجه‌کردن و ارزش‌دادن به دیگران و یاری دادن آن ها بدون در نظرگرفتن منفعت شخصی تعریف کرده‌اند. @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 یک نظر کن تا که از دیوار ظلمت رد شویم شاهد «نورٌ عَلی نورِ» تو در مشهد شویم #صلی_الله_علیک_یا_علی_ابن_موسی_الرضا @bahejab_com 🌹
#انتظار 🌾 🌼عنقریب اسٺ ڪہ گویند بہ یڪ صبح سپید 🍃شیعیان خستہ نباشید ڪہ ارباب رسید...✨ 🌼دگر اندوه تمام اسٺ شما خوش باشید 🍃روح عالم بہ نفسهاے گل سرخ دمید....✨ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ @bahejab_com 🌹
🌺🍃 No one ever became big in life by showing how small someone else is هيچ كسی تا حالا با كوچیک كردن كسى ديگه بزرگ نشده..! 🍃🌺 @bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴 #نکته_های_ناب 🌷 #رهبرانه 🌺 💢چرا برخی کشورها با #حجاب مقابله می کنند؟ #عفاف #حجاب @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 کنج حرمت نشانده ای دنیا را ضامن شدی و نگاه کردی ما را بستی هر شب به پنجره فولادت در ساعت هشت٬ پایِ آهوها را! #یا_ضامن_آهو_أدرکنی #ألدخیل_یاامام_ٱلرئوف @bahejab_com 🌹
🌺🍃 صداقت ممکن است دوستان زیادی به تو ندهد ، اما همیشه نوع درستش را به تو می‌دهد... 🍃🌺 @bahejab_com 🌹
🍃🌸 #زیبایی_ظاهری #حجاب_مردانه #ازدواج_عاقلانه @bahejab_com 🌹