#همسرداری
🍃🌸
✨#اختلافات زمانی شکل میگیرندکه افرادبه جای #پذیرش واحترام به تفاوتها
سعی میکنند#سلیقه ونظر خودراحاکم نمایند😕
✨دراین صورت بجای یافتن نقطه #مشترک
روزبه روزازیکدیگر #دورترمیشوند
❣زندگی اگر #تفاهم محور نبودسعی کنیدسازش محورباشه❣
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
میگفت: "زمین جای جمع کردن ثوابه...
دائم الوضو بود.
موقع #اذان خیلیها میرفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامهاش را میگفت و نماز را شروع میکرد. 😮
میگفت: "زمین جای جمع کردن ثوابه...😁
حیف زمین خدا نیست آدم بدون #وضو روش راه بره..."🤔
#شهیــدحسنتهرانـیمقـدم🥀
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️
مرد:میدونستی خیلی قشنگ میخندی؟
زن:میدونستی دلیله این خنده ها تویی؟❤️
#الهی که زندگیتون سرشار از خوشبختی باشه💓😇
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
❤️ 🌸🍃❤️ فصل سوم ❤️🍃🌸 #پارت_صد_و_پانزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی پاکت خریدهایم را از
#پارت_صد_و_شانزدهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که
باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در سوریه بود. همانهایی که خود را مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا
و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم
گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم.
مدتها بود که روزهایم به دل مردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بیمِهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، اینهمه سرد و بیاحساس شده بودم.
هر چه میکردم نمیتوانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر میگرفت، خاطره روزهایی برایم زنده میشد که خودم را با توسل های شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخمهای دلم تازه میشد و باز قلبم از دست مجید میشکست.
دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر
امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم.
شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم. » لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره! » و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از دهن میفته! » وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت.
چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم.
به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان! » و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_شانزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خ
#پارت_صد_و_هفدهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی های مجید میگذشت. از چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر میکشد و باز
میخواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: «الهه جان! میای فردا شب
شام بریم کنار دریا؟ » و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: «حوصله ندارم. » که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر میکرد.
خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش
بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: «هنوز منو نبخشیدی؟ »
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: «نه! حالم خوب نیس! » سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: «چیزی شده الهه جان؟ » نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم: «نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه! » و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد: «میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟ »
لبخندی زدم و با گفتن «نه، چیزِ مهمی نیس! » خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد.
ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی! » جعبه
را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم:
«بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!! »
و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوری های این مدت من و کینه ای که از عقایدش به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم:
«خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟ »
و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: «الهه! چرا با من این کارو میکنی؟ » و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید:
«الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟ » به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم: «مجید! من حال خودم خوب نیس! »
و به راستی نمیدانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با لبخندی رنجیده جواب داد: «خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه! » و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: «الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟ »
گوشم به کلام غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم:
«مجید... من... من حالم دست خودم نیس... » سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: «مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه! » و این آخرین جملهای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهاییاش، رها کردم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸
🕙از #شریک زندگی خود نخواهید 24 ساعت روز و هفت روز هفته با #شما باشد #واقع گرایانه و #منصفانه نیست.
😍#شادابترین زن و شوهرها براي رشد یافتن به یکدیگر #اجازة نفس کشیدن میدهند.
💢هر قدر دوري آنها از هم #پویاتر باشد وقتی بهم میرسند مجبور خواهند بود #مقدار بیشتري را با یکدیگر تقسیم کنند
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸
#چرا باید به زنها گفت «#دوستت دارم؟!»
خیلی از# مردان عادت ندارند احساساتشان را بیان کنند و از بیان جملهی «#دوستت دارم» یعنی چیزی که #زن مایل است صدها بار بشنود، #دریغ میکنند. چه بسا زنی از شوهرش بپرسد: «آیا من را دوست داری؟» و شوهر فقط به گفتنِ «#میدانی که دارم!» کفایت بکند. #موضوع این نیست که #زن نمیداند. #بلکه #دوست دارد که بارها این جمله را بشنود.
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🦋 #تلنــگر 🦋
🌿 پسرے ازمادرش پرسید: چگونه میتوانم براے خودم زنے لایق پیدا ڪنم؟!!!🤔
🌷مادر پاسخ داد: نگران پیدا ڪردن زن لایق نباش، روے مردے لایق شدن تمرڪز ڪن😊
🦋✍🏻حڪاےت خیلے از ماهاست ڪه هنوز آدم لایقے نشدیم؛ دنبال همسرخوب و لایق میگردیم😐
🦋✍🏻همون آدمے باش ڪه از همسرت توقع دارے و همون آدمے باش ڪه دوست دارے، همسرت باشه
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸
#مردها دوست دارند همسرشان به آنها #انرژی دهد؛ حتی اگر خودشان فردی آرام باشند!
#شاد باشید و شوخطبع و البته #ظرفیت و جنبه خود را هم بالا ببرید.
# زنان و مردان شوخطبع زندگی زناشویی و ازدواج #موفقتری نسبت به زنان و مردان #باهوش، جدی و عبوس دارند...!
#تفریحات مختلف را با هم تجربه کنید. سعی کنید بیشتر در اجتماع و کنار هم حاضر باشید، قرار بگذارید وقتی با هم #بیرون میروید برنامهای برای شاد کردن هم داشته باشید...
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_هفدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی های مجید
#پارت_صد_و_هجدهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از اتاق بیرون آمدم. هر چه عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم طاقت نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده،خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم. هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت
کاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزهای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه! یه لحظه صبر کن کارِت دارم. »
و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میز میگذاشت، خبر داد: «بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه.
گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره. » و در مقابل نگاه کنجکاوم، ادامه داد: «گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم. » با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم: «نمیدونی چه خبره؟ » لبی پیچ داد و با گفتن «نمیدونم! » به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، تأ کید کرد: «راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد. » سپس به چشمانم
دقیق شد و پرسید: «مجید امروز خونهاس؟ » و من جواب دادم: «آره، دیشب شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس. » و سر گیجهام به قدری شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از اتاق بیرون آمدم.
دستم را به نرده چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم. سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا میآمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشورهای که در صدایش پیدا بود، پرسید: «الهه جان! حالت
خوب نیس؟ » همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانیام را فشار میدادم، زیر لب گفتم: «سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره! » از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت: «الان آماده میشم، بریم دکتر. » به سختی چشمانم را
گشودم و با صدایی آهسته گفتم: «نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین. » چشمانش رنگ تعجب گرفت و پرسید: «خبری شده؟ »
باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم: «نمی دونم... فقط گفته بریم... » و از تپش نفسهایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: «خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم. » از این همه پریشان خاطریاش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانیاش را به چند کلمه دادم:
«حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج
رفت. » ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: «پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر. » در برابر سخن مردانهاش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت.
کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید:«بهتری؟ »» و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با
سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم
پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (ع) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شدهام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا
کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
زمان بیشتری را به همسرتان اختصاص دهید
محققان می گویند
زوج هایی که روزانه دست کم 30 دقیقه را در کنار هم سپری می کنند،
کمتر در معرض خطر جدایی و اختلاف قرار دارند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#عاشقانه_های_شهدایی 🌸
قهربودیم 🤐
درحال نمازخواندن بود...
نمازش که تموم شد
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ...🤨
کتاب شعرش📖 را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...😉
ولی من بازباهاش قهربودم!😿
کتاب را گذاشت کنار...
به من نگاه کردوگفت:
"غزل تمام"...نمازش تمام...دنیا مات😯
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد...😶
بازهم بهش نگاه نکردم....🙍♀️
اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟😍
سکوت کردم....😐
گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند...🙄
دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه😠
گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری..."😄
"که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."😇
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....😄
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...🤩
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...
خداروشکرکه هستی....☺️😌
راوی:همسر شهید بابایی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚