#کرونا
در استفاده از ماسک #طبی
چه کارهایی را انجام #ندهیم !
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعاد
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی. » ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟ »
با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجه ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه. »
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟ » قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته... » نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده! »
و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: «الهه جان! تو رو خدا گریه نکن!آروم باش عزیزم! »
و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت: «خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی... » و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را برایم خواند: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن! »
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل میکردم:
«مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده! » مردمک چشمانش زیر
بار غصه های دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم! »
ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: «میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه... »
که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده! » با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:
«خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم! »
نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:
«دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم... » که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد:
«دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت! » نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: «اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی! »
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و
به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری ام میداد که
میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با
#پارت_صد_و_بیست_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟ » لبی پیچ دادم و گفتم: «اشتها ندارم! » همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:
«با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم! »
سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت! »
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره! » و با لبخندی مهربان به
صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بیقراری های عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده
بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت
بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟ »
به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم! » با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید! » بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دوست نداری؟ » صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم! »
چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: «الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری! » سپس فکری کرد و با عجله پرسید: «میخوای برات چیز دیگه ای
بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم. »
که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: «همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره! »
ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: «تو چرا نمیخوری؟ » لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر
مِهرم، گفت: «هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم. » و من همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: «نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟ »
بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ میزنم! » مشغول شماره گیری شد که با دلسوزی خواهرانهام، مانع شدم و گفتم: «نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه! »
سپس به صورتش خیره شدم و با غصه ای که در صدایم موج میزد، دردِ دل کردم: «مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم! » و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم:
«مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه. »
صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد: «خُب وهابی باشه! » و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه! » که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:
«مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه؟ » دیدم که انتهای چشمانش هنوز از
بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتی اش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: «الهه جان! تو نگران من نباش!
سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
این جمله رو بارها شنیدید؛👇👇
😏شوخی کردم، ناراحت که نشدی؟
- نه بابا 😏
سخن #بد می رنجاند
اگر چه پوشش #شوخی
را بر قامتش بپوشانی
و سخن #نیک غم را می زداید
و #شادی آفرین است
اگرچه از روی #تعارف باشد
👌سعی کن
برای زبانت #نگهبانی بگذاری
تا واژه هایت را #انتخاب کند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
♦️❗️ بایدها.....❗️♦️
👈 یکی از بایدهای زندگی زناشویی این است که #روابط_اجتماعی، #روابطهای_خانوادگی و #روابط_فامیلی را با همکاری هم تنظیم کنید.
👈 شما باید تصمیم بگیرید که میخواهید #هفتهای #چند مرتبه و با #چه دوستانی و چگونه رابطهای داشته باشید.
👈 یعنی نمیتوانید #بدون_هماهنگی همسرتان به خانه بروید و بگویید: «خانم چند تا مهمان داریم غذا درست کن!»
👈درستتر آن است که در #جریان باشید و اطلاع داشته باشید که حتی پدر و مادرتان قرار است به خانهی شما بیایند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔰 گـاهی لازمه بپذیری یه سری چیزا #تلخه! ی سری چیزا #سخته!
تا برا #جنگیدن باهاشون خودتـو کاملا آماده و مجهز به سلاح کنی؛
🔰 اگر دنبال انکار کردن سختی های مسیر موفقیت و نپذیرفتن این سختیها هستی بدون که هیچوقت نمیتونی مسیر پر فـراز ونشیب رو برای خودت هموار کنی!!!پس #پذیرفتن پیش شرط #آمادگی بـرای مبارزه است.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
✅#تداوم_رفتارخوب
💠 اگر همسرتان، #احترامتان را نگه #نمیدارد، برخورد #خوب خود را کنار نگذارید و مطمئن باشید رفتار صحیح شما به تدریج او را #اصلاح خواهد کرد.
💠 یقینا چنین فردی، پشت سرتان به رفتار خوب همسرش #اعتراف میکند.
💠 و یقینا اگر رفتار خوب خود را #ترک کنید بیاحترامی او #بدتر خواهد شد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#مشاوره
♦️سلام خسته نباشیدمن میخواستم بدونم #چیکارکنم ک #شوهرم #مطیع حرف من باشه؟
♦️الان ۴سال هم هس ک باهم ازدواج کردیم و من دوس دارم که هرچی #بگم شوهرم #چشم بگه، کلا تو #مشتم باشه.
پاسخ سرکار خانم #پارسا
سلام به شما
🌸 دلیلی نداره شوهر #مطیع حرف زنش باشه اصلا #چرا باید شوهر شما مطیع باشه مگه #حرفای شما همه #درسته و واجب الاجرا ؟!
🌼اگه مرد #دربست مطیع باشه و نتونه #قدرت_عمل و #مدیریت که جزء #ذاتش هست رو داشته باشه و در واقع ذلیل حرف زنش باشه #طبیعتش #برعکس شده
و این تغییر رویه به معنای #سازگاری مرد با وضعیت جدید نیست بلکه تحت #شرایط خاصی پذیرفته شده اما در واقع او رو نسبت به #داشتن یه زندگی که تو اون بتونه حس #قوام بودنش بر خانواده رو نشون بده #تشنهتر میکنه!
و باید منتظر باشی که یه زمانی دنبال ذاتش بره و چیزی که دوست داره رو پیدا کنه!
🌸زندگی به این #سبکی که شما میخواید پایه های #سستی داره ،هر یک از زن و مرد توی زندگی باید #نقش_خودش رو داشته باشه، هم #زنِمردنما و هم #مردِزننما از #حالتطبیعی #خارج شدن و قطعا #توازن زندگی رو به هم میزنن
🌼 زن و مرد باید با #مشورت و #انتخاب_بهترین تصمیمات زندگی رو پیش ببرن گاهی بهترین تصمیم به #فکرزن میرسه گاهی به #فکرمرد و گاهی با #تلفیقافکار
_________________
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست
#پارت_صد_و_بیست_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و من بیدرنگ پرسیدم: «خُب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه! »
سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد: «هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین(ع) انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه! »
و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم:
«مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه
سودی داره؟ »
به عمق چشمان شاکی ام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: «مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟ » و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به جوش آمده و عتاب کنم: «یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی میدونی؟!!! » و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: «الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم! »
با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: «پس چرا امام حسین(ع) جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!! »
و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب میزد که بی آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش! »
از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بی صبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟ »
مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟ » و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه. » که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره! » و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو میبینم. »
و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بی مِهری ام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان... » و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم
و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩
آمــــاده می شویم دو رکـعـــت عزا کنیم
حی علی العــزا، که قیــامـــی به پا کنیم
قـد قامـت العــزا کـه شنیـدیـم می رویم
تا حـــق روضـــه هــای عـــزا را ادا کنیم
بوی محــرمــش همــه جا را گرفته است
وقتش رسیده تا دو سه ماهی صفا کنیم
زیبـاترین وضـوی مـحــرم که گریه است
بایـد که اشـک را به نظـر کـیـمـیـــا کنیم
سجاده سنگ صحــن و عبا پیـرهن سیاه
نیـت برای غربـت خـــــون خــــدا کنیـم
آنقــدر با لبـــاس عزا سینـــــه میزنیـــم
تا تار و پــود پارچـــه را نـخ نمـــــا کنیم
در این نماز عشـق چه مستـــانه میشود
پـشــت ســر امــام زمــان اقـتــــدا کنیم
اینجـــا رکـــوع ما دم درب ورودی است
عرض ادب به ســاحــت کرب و بلا کنیم
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم 🚩
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
⬛️ #پیامبر_اکرم (ص) فرمودند:
◼️ إنَّ لِقَتْلِ اَلْحُسَيْنِ حَرَارَةً فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لاَ تَبْرُدُ أَبَداً
▪️ برای شهادت حسین علیه السلام، حرارت و گرمایی در دلهای مؤمنان است که هرگز سرد و خاموش نمی شود.
📖 مستدرک الوسائل، ج10، ص318.
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
May 11