سربزنگاه ها حضور داشته باشید!
👈در #بیماریها مراقب همسرتان باشید
اگر همسرتان #مریض شده، #هرکاری از دستتان برمیآید انجام دهید تا #احساسراحتی کند.
👌 این نشان میدهد چقدر #دوستش دارید و به او #اهمیت میدهید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌎 اگه این #قوانین توی زندگیت باشه خیلی چیزا حله...👇👇
_از کسی #ناراحت هستی خودت برو بهش #بگو
_ حرف #ناحقی رو که نمیپسندی تائید #نکن
_ سعی کن هر روز #یاد بگیری
_هرگز هرگز در صحبت با دیگران راجع به #خودت #بد حرف نزن
_ سعی کن راحت #نه بگی، از نه گفتن #نترس.
_از #بله گفتن هم نترس
_اول با خودت #مهربون باش به خودت #برس هرکی ام هرچی گفت #اعتنا نکن
_ سعی کن #ببخشی، اما #فراموش نکن
_هرگز #سطح خودت رو به اندازه طرف مقابلت #پایین نیار.
_به کسانی #لطف کن که استحقاقش رو داشته باشن، لطف تورو وظیفت ندونن
_با کسی که ازش خوشت نمیاد، همنشینی #نکن.(دو روو نباش)
_ #عاشق زندگی باش چون این حس قشنگترین نعمت دنیاست.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 3️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهل_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندش نی
#پارت_صد_و_چهل_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده ای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه! » نمیفهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ
اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگیام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگیاش جواب داد:
«باشه، مشکلی نیس. » دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (ع) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند.
مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام
میکرد:
«باز این رافضیهای کافر ریختن تو خیابون! » چشمم به مجید افتاد و دیدم
که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد:
«خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن! » و برای هر چه شیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن! »
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دستهای از امت اسلامی را لعن و نفرین میکند! مجید با همه خون غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت.
پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بیادبانه پرسید:
«شوهرت چِش شد؟!!! »
نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بیرحمش که میخواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم:
«نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس. »
و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد! » و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد:
«از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه! »
بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی
به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهل_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده ای موزیانه
#پارت_صد_و_چهل_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پلهها را بالا میرفتم که از خانه پدر وهابی ام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر شیعه ام هم دیگر جایی نداشته باشم.
اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمه
برایش گران تمام نمیشد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم.
از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی میوزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده میشد.
حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفسهای غمگینش به گوشم میرسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد:
«الهه... »
سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزده ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد:
«الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکی ام رو دربیارم، چون نمیخواستم همین امام رضا (ع) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با شیعه ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن! »
و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینه اش سنگینی میکرد، ادامه داد: «ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم... »
و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات دریایی اش را دادم:
«نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه!
نتونستی هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایدهای نداره! »
و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و بی احساسم،
فقط نگاهم میکند و باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
«مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد. »
و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانه اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: «ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن! »
و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید:
«عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بَده؟!!! »
و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های اعتقادی اش را بگشایم که دیگر نمیخواست به بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد
و من در میدان عقاید منطقی ام چه قاطعانه رژه میرفتم که پاسخ دادم: «نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و سینه زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو دوست داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!»
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
May 11
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 4⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
🍃 #زیارت_عاشورا
سعی کنیم این روزها، اول صبح،
بعد نماز یا هر وقت که میتونیم
چنددیقه وقت بگذاریم و زیارت
عاشورا رو زمزمه کنیم...
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤