eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀 🎀 هوای همسرت رو داشته باش❤️👍 یه چیزی که برای خیلی از مردهای ایرانی جذابه اینه که دوست دارن خانم هاشون به فکرشون باشن، خصوصاً به فکر شکم و غذا درست کردن غذاهای خوشمزه و استفاده از هنر سفره آرایی رو فراموش نکنین. البته قرار نیست همیشه غذا اعیونی و خیلی خیلی عالی باشه هر از گاهی سفره رو ساده تر بچینین که وقتی حسابی به غذا رسیدین و یه چیز خاص گذاشتین به چشم بیاد. سعی کنید با تنوع و خوش مزه بودن غذاهای مختلف در کنار سادگی ، زندگی رو شیرین کنید 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
سلام علیکم با ثبت امضا در لینک زیر به پویش تغییر نام خیابان نوفل لوشاتو به محمد رسول الله(ص) بپیوندید https://farsnews.ir/my/c/43388 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️❤️❤️❤️ به قطاری که ایستاده سنگ نمی زنند! همیشه پیش رونده و پر سرعت 🌹🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹❤️ چشـم‌هـآیِ‌یڪ‌شَهیـد؛ حَٺےاَزپُشـٺِ‌قــآبِ‌شیشِـہ‌اۍ خیـرِه‌خیـرِه‌دُنبـآلِ‌ٺُوسـٺ؛ کِـھ‌بہ‌گُنـآه‌آلـودِه‌نَشــوی🥀 بِہ‌چشـمهآیَـش‌قَسَـمـ سَردآرتورآمیبینَــد ! ❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش ت
از و مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوریام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم: «حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید! » و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم: «بیا تو دخترم! بیا تو باباجون! » که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالی ام،شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد: «آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش! » و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید. آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکرد و میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از نگرانی حالم پَر پَر میزد که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد: «نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه! » هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردم و دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: «زینبسادات! مادر یه لیوان آب بیار! » و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذرهای آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریه های مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم: «من وهابی نیستم، من سُنی ام!خونواده ام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود... » و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقبتر رفتم: «ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود... » و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم: «تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاً عربستانی ان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد... » و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم: «به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابی ان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس! » که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: «مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس... » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دی
از و و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم: «ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه! » مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونواده ام طرد شم... » و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بی حیایی های برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم: «ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم... » و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: «ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم... » و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد: «الهه! دیگه بسه! » ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد: «بذار بگه، دلش سبک شه! » سپس رو به من کرد و گفت: «بگو بابا جون! » با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: «هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود... » و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (ع) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهی مان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: «ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود... » و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم: «ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش... » مجید محو چشمان عاشقم شده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنج هایم از دست داده بودم که بغض کهنه ام شکست و ناله زدم: «ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچهام از بین رفت، دخترم از دستم رفت... » و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل بیقرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم: «من وهابی نیستم، من سُنیام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم... » مامان خدیجه به سر و صورتم دست میکشید و چقدر بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : «آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون! » تا سرانجام پرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانه اش اندکی آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد: «دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹❤️ داد آن عارف بهجت ز تو امید به پیران رفتند همه نوبت شده ما را ، تو کجایی؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ زمان ناخن گرفتن اگر ناخن بگیریم چه اتفاقات خوبی می افتد؟ ۱. در حديث است كه كسى به امام كاظم علیه السلام عرض كرد: اصحاب ودوستان ما معتقدند ناخن را بايد در روز جمعه گرفت. حضرت فرمود: «اگر بخواهيد در روز جمعه بگيريد واگر نمى‌توانيد تا جمعه صبر كنيد، هرگاه بلند شد بگيريد»1 ۲. از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «ناخن گرفتن در روز جمعه انسان را در برابر بيمارى‌هاى خوره، كورى وپيسى بيمه مى‌كند. واگر در روز جمعه نياز به گرفتن ناخن‌ها نباشد آن را سوهان بكش تا ريزه‌هايى از آن جدا شود».[۲] ۳. در چند حديث ديگر فرمود: «هر جمعه شارب وناخن خود را بگيريد واگر ناخن‌هايتان كوتاه است در روز جمعه آن را سوهان بكشيد، تا مبتلا به ديوانگى وخوره وپيسى نشويد».[۳] ۴. در حديثى ديگر فرمود: «هر كس در هر جمعه ناخن وشارب خود را بگيرد، تا جمعه ديگر پيوسته با طهارت باشد».[۴] ۵. در روايتى ديگر فرمود: «گرفتن ناخن وشارب در هر جمعه وشستن سر با گياه خطمى[۵] در جمعه، فقر را برطرف وروزى را زياد مى‌كند».[۶] ۶. در حديث است كه كسى به امام صادق علیه السلام عرض كرد: شنيده‌ام اشتغال به تعقيبات نماز صبح تا هنگام طلوع آفتاب، سودمندتر از سفر به شهرها براى گشايش وافزايش رزق وروزى است. فرمود: «دوست دارى چيزى به تو بياموزم كه از همه اينها نافع‌تر باشد؟» گفت: آرى. فرمود: «ناخن وشارب خود را در هر جمعه بگير، هر چند به ساييدن باشد».[۷] ۷. از حضرت رسول صلی الله علیه و آله روايت شده است كه فرمود: «هر كس ناخن‌هاى خود را در روز جمعه بگيرد، خداوند دردهايش را از سر انگشتانش بيرون كرده، دواى درد را جايگزين آن مى‌كند».[۸] ۸. از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «هر كس روز جمعه ناخن بگيرد، ناراحتى ريشه ناخن‌ها از وى برطرف مى‌شود».[۹] ۹. از حضرت على علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «گرفتن ناخن در روز جمعه هر دردى را برطرف مى‌كند».[۱۰] چگونه ناخن بگيريم؟ ۱. در حديثى معتبر مى‌خوانيم كه هنگام ناخن گرفتن از انگشت كوچك دست چپ شروع كرده وبه انگشت كوچك دست راست ختم كنيد.[۱۹] [۱] . كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۴، ح ۳۱۴؛ تهذيب، ج ۳، ص ۲۶۰، ح ۶۲۶. [۲] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۲؛ ثواب الأعمال، ص ۴۲، ح ۵. [۳] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۳؛ تهذيب، ج ۳، ص ۲۶۰، ح ۶۲۸. [۴] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۸؛ كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۳، ح ۳۰۷. [۵] . «خطمى» (به كسر خاء وميم وتشديد ياء) گياهى است داراى ساقه ضخيم وبلند وبرگ‌هاى پهن وستبروگل‌هاى شيپورى به رنگ سفيد يا سرخ كه گل وريشه آن در علم پزشكى به كار مى‌رود (فرهنگ عميد). [۶] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۱، ح ۱۰. [۷] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۱، ح ۱۱ و۱۲. [۸] . ثواب الأعمال، ص ۴۱، ح ۱. [۹] . كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۳، ح ۳۰۹. [۱۰] . طبّ الأئمّه، ص ۱۳۸. [۱۹] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۲، ح ۱۶. 💞 ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ 😍 ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 حس بسیار خوبیست هنگامی که در لحظه‌ هجوم غم یا یا پریشانی، کسی سر راه آدم سبز بشود کلامش ، نگاهش؛ حتی نوشه‌ اش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات فقط از دست خود خدا بر می‌ آمده که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشته‌ اش را برای آن لحظه‌ خاص‌ ما بگذارد.... آدم های خوب زندگیمان باشیم ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸زن❤️ ❣️ برای زن، نه است نه ! معنایش ماندن تا پای است. با زن باش و زنانگی‌هایش را ، تا تمام را بی‌منت به پایت بریزد! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚