eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده آرام و امن. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک راه ساده برای درمان مشکل خودارضائی 🔴 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
همتایی و تناسب❗️ ◀️ تناسب فرهنگی- اجتماعی: بهتر است زن و شوهر به لحاظ فرهنگی و اجتماعی تناسب داشته باشند؛ مثلاً کسی که عمدة فعالیتش علمی و پژوهشی است، اگر با کسی ازدواج کند که روحیه اجتماعی او تجملاتی، اشرافی، اهل مسافرت، تفریحات و گشت‌وگذار است، ممکن است دچار اختلاف شوند. ◀️هماهنگی روانشناختی: روحیات افراد با هم فرق دارد؛ برخی برون‌گرا (اهل شوخی، ارتباط با دیگران و معاشرت، تفریح، جنب و جوش و تحرک زیاد و...) و برخی درون‌گرا (تمرکز بر خود، تفکر زیاد، عدم ارتباط زیاد با دیگران و...) هستند. اگر این تناسب حفظ نشود (یعنی هر دو از یک گروه نباشند) در زندگی مشترک به احتمال زیاد با مشکل مواجه می‌شوند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 💠 برای برآوردن نیازمندیهای خود از نظر مادی و غیر مادی امکانات شوهر خود را در نظر بگیرید و او را تحت فشار نگذارید. 💠 درک توان شوهر، و ابراز این درک، از چشم همسرتان دور نمی‌ماند و محبوب او می‌شوید. این درکِ مهربانانه‌ی شما، به همسرتان آرامش می‌دهد! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💠 وعده الکی ندیم ☺️ امام علي عليه السلام: لا تَعِدَنَّ عِدَةً لا تَثِقُ مِن نَفسِكَ بإنجازِها هرگز اى نده كه نسبت به انجام آن از خود مطمئن نيستى. 📚غرر الحكم : 10297 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_نود_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * روز سوم پیاده رویمان، زیر بارش
از و و حقیقتاً میدیدم چشمان کشیدهاش رنگ رؤیا گرفته وهمچنان نگاهش میکردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق برد و مثل اینکه در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد،عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین ع داره میگه بیا! » وباز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین ع از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم! » و من نمیتوانستم این حضور حی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و او همچنان میگفت: «این جمعیت رو ببین! اینهمه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش اینهمه تهدید کرد که بمب میذارم، میکُشم، سر میُبرم، چی شد؟ امسال شلوغتر از پارسال شد که خلوتتر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر ازاینه که امام حسین ع بهشون میگه خوش اومدید! » و خدا میخواست شاهد از غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین !ع کی غیر از امام حسین ع همچین دل و جرأتی به اینا میده؟ » که به دنبال اشاره انگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقیاش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بیاراده لبخند زدم؛ نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر ص میترسید و با چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین ع در این جاده چه میکند و چطور اینهمه زن و مرد و کودک و پیر و جوان را مجنونِ دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیز کردنهای داعش، این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکبها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اسقفهای مسیحی در شب اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین ع شده بودند! حالا پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء ع به عنوان الگوی تمام حرکتهای انقلابی در این دنیا، پس از چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و سُنی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمیدانستم، به احترام فداکاریاش به پا میخیزند و جذب کربلایش میشوند، هر چند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود! چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاههای هلال احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینبسادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکّنی بگیرند. آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصب کردن! » و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: «از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بندههای خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی میکنن. خیلیهاشون هم همه سال رو تو همین موکبها زندگی میکنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلیهاشون پناه گرفتن. همهشون هم مسلمون نیستن، خیلی هاشون مسیحی و ایزدی هستن. » نگاهم به چادرها و ساختمانهای سیمانی موکبها بود و از تصور اینکه خانوادههایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر میکردند تا تروریستهای تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_نود_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و حقیقتاً میدیدم چشمان کشیدهاش رنگ رؤی
از و موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانیاش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی میکردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین ع بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و میخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من و زینبسادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانهای زیبا و ویلایی را در منطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به ما بفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهای داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دردِ دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، میخواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح میدیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آ کنده از مِهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند. نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفشهایم را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟ » میدیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد و دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده. » که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خستهای؟ » و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
خانواده سالم❗️ 🔹یکی از ملاک‌های اصالت خانوادگی است. منظور از ، شهرت و ثروت و موقعیت اجتماعی نیست، بلکه مراد نجابت و پاکی، و تقوای خانواده است. پیامبر گرامی اسلام(ص) فرمودند: «ای مردم، بپرهیزید از سبزه‌زاری که بر فراز زباله‌ها و منجلابی روییده باشد! سؤال شد: ای پیامبر خدا، سبزه‌زار روییده بر زباله‌ها و منجلاب چیست؟ فرمود: زن زیبایی که در خانواده پلیدی رشد کرده باشد». 🔸خانواده را اگر به درختی تشبیه کنیم، فرزندان آن خانواده هر کدام شاخ و برگ‌های آن درخت را تشکیل می‌دهند و از ریشه‌ها، ساقه و تنه همان درخت تغذیه و رشد و نمو کرده‌اند، شکی نیست که بسیاری از ویژگی‌های اجداد و پدر و مادر از طریق به فرد منتقل می‌شود، محیط تربیتی و رشد هر فرد نیز از مهمترین عوامل تاثیر گذار در شکل‌گیری شخصیت هر فرد است. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
روش برخورد با : 💠مادرها گاهی در برابر احساسات منفی (،غم،) کودکانشان راهبردهای اشتباهی را پیش میگیرند. ⭕️مثلا تلاش میکنند کودک را مجبور کنند این را سریعا کنار بگذارد و این کار تبعات بدی دارد. ✅براساس یافته های نوین راهبرد درست این است که هروقت کودک با یکی از احساسات منفی به سراغ میرود: 1. کودک توسط والدین دیده و شناسایی شود. 2. والدین، نام آن احساس را به زبان آوردند( به نظر میاد از چیزی ترسیده ای) با این کار واژگان احساسی که پایه تنظیم احساسات هستند را به کودک یاد میدهیم. 3. سپس از کودک میپرسیم که چه چیز باعث شده این احساس را داشته باشی؟ شاید کودک نمیداند چرا است ،در این صورت بزرگسال به او می آموزد که هر احساسی به دلیلی ایجاد میشود و کمک میکند دلیل احساس منفی خود را بفهمد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💢 با چه خانواده هایی معاشرت دارید؟ این خیلی مهمه که بدونید خیلی از تمایلات زن و شوهرها، با توجه به خانواده ها و کسانی که باهاشون رفت و آمد دارن، شکل میگیره. البته این درست نیست که زن و شوهر اینجوری خواسته هاشون رو در مقایسه با دیگران شکل بدن. تجربه ی خیلی از مشکلات خانوادگی نشون داده، خانمها خیلی بیشتر در معرض خطر یا سوء استفاده یا تاثیر پذیری در این روابط خانوادگی هستند. و این یعنی: آقایونی هم هستند باید در معاشرت با اونها تجدید نظر کرد! پس همنشین خانوادگی و دوستانت رو از کسانی انتخاب کنید که نه تنها به شما ضرر نمی زنند بلکه به شما کمک می کنند که بهترین باشید. 💯 امام على عليه السلام : اِحذَر مُجالَسَةَ قَرينِ السَّوءِ ، فَإِنَّهُ يُهلِكُ مُقارِنَهُ ، ويُردي مُصاحِبَهُ . از همنشينى با دوست بد بپرهيز ، كه دوست بد ، همنشين خود را به هلاكت مى افكند و يار خود را به نابودى مى كشاند. 📚غرر الحكم : ج 2 ص 276 حدیث 2599 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
چشم و چراغ خانه❗️ در داخل محیط خانه، و رفتار شما می‌تواند یک خانواده را بسازد. یک جوان گاهی در یک خانواده، پدر و مادر و برادران و خواهران را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. یک مؤمن و مُهَذّب در داخل خانواده، مثل یک چراغ، محیط را روشن می‌کند؛ [حتی] در داخل محله و محیط زندگی و محیط کار. ۱۳۸۶/۲/۱۹ - رهبرانقلاب 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
امام صادق علیه السلام: دل حرم خداست، پس غیر خدا را در حرم الهی جای مده. الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : القَلبُ حَرَمُ اللّهِ ، فَلا تُسكِن حَرَمَ اللّهِ غَيرَ اللّهِ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_سیصدم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانیاش
از و حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟ » لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد: «کفشت اذیتت میکنه؟ » و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم! » و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلند از سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقیها که هیئتهایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار به جایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (ع) شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچمهای دو طرف جاده را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمه نوحههای حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (ع) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر میزدم. حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت. همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (ع) میتپید و دل تنگم را با خودش میُبرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟ » و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس. » و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد: «پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚