eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قل
از و و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میکشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: «بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن! » مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: «من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن! » از اینهمه بیمِ هری برادرانم قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: «مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!! » عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: «اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!! » از توهین وقیحانه اش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: «عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!! » و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: «تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم! » و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: «میبینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواده اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!! » زیر تازیانه های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: «لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس... » و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: «پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی! » سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: «آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگی اش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟ » و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: «میتونم حوریه رو برگردونم؟ » و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: «الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی! » میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: «واقعاً فکر میکنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازه اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟ » که عبدالله بلافاصله جواب داد: «واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚