💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_سی_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی براد
#پارت_سی_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خندهای شیرین حالم را پرسید: «حالتخوبه عزیزم؟ » و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد:
«آقا جواد! حتماً میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم. »
از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:
«حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه. »
که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خُب نظر شما چیه آقا مجید؟ » بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بی مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد:
«حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن. ما همه مون مسلمونیم. همه مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد(ص) اعتقاد داریم، کتاب همه مون قرآنه و همه مون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سُنی میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم. »
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!! »
لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره! »
لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به
لبخندی صمیمانه داد:
«مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد! » و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید! چیز قابل داری نیس! » از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن! » مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم. با اینکه فاصل همان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی ام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم .
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_پنجم #پارت_سی_و_سوم - فكر ميكنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
✅ #فصل_ششم
#پارت_سی_و_چهارم
فصل ششم
رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد:
- به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين.
سميه چشم غره اي به عاطفه رفت.
- عاطفه محرّمه ها!
عاطفه فوراً كف زدن را قطع كرد. فاطمه رو به عاطفه كرد:
- عاطفه وسايلت رو جمع كن بريم سالن بالا. تو هم همين طور سميه.
سميه گفت:
- چرا؟!
- براي اين كه اين اتاق كنار آشپزخانه است، مال گروه تداركاته.
سميه از جايش تكان نخورد:
- پس ميريم تو يه اتاق ديگه. فاطمه برگشت طرف سميه:
- بقيه اتاقها پرن. فقط اون سالن بالا جا هست. من و مريم هم ميريم اون جا. زودتر بلند شين، وسايلتون رو جمع كنين. بچههاي تداركات معطلن!
اينها را چنان جدي و قاطع گفت كه يعني ديگر كسي بهانه نياورد. نديده بودم فاطمه اين قدر خشن و محكم حرف بزند. مطمئن بودم سميه ديگر جرئت بهانه آوردن ندارد. ولي مثل اينكه اشتباه كرده بودم.
- من ديدم كيها رفتند تو اون سالن. بي خودي سعي نكن منو بكشي اون بالا فاطمه. من حال و حوصله اش را ندارم!
فاطمه كه داشت به سمت در ميرفت، دوباره ايستاد و برگشت طرف سميه:
- حال و حوصله چي چي رو نداري؟
سميه سرش را پايين انداخت.
- حال و حوصله سرو كله زدن با اينها رو!
- اينها كه ميگي با ما دوست و رفيقند. ميخوايم يه هفته با همديگه زندگي كنيم.
- ممكنه تو با اونها دوست و رفيق باشي، به خودت مربوطه! ولي من نمي تونم با كساني كه دين رو مسخره ميكنن يا مرتب با رفتارهاشون منو آزار ميدن، زندگي كنم.
- تو چي داري ميگي سميه؟ خودت متوجه هستي؟
سميه بالاخره سرش را بلند كرد:
- نمي دونم! شايد باشم. شايد هم نباشم! فقط ميدونم ما اعتقاداتي داريم به نام دين. اين اعتقادات خيلي براي من مهمن. اصلاً براي من در حكم خود زندگيه. من حاضر نيستم به هيچ قيمتي اونها رو از دست بدم.
فاطمه هنوز خونسرد بود:
- اون اعتقادات، اعتقادات همه مونه! كسي قصد نداره اونها رو ازت بگيره.
- چرا! بعضيها اين كار رو ميكنن. ممكنه خودشون قصد اين كار رو نداشته باشن، ولي در عمل، نتيجه كارهاشون همينه!
- يعني چي؟
- يعني اين كه بعضي هاشون با نوع سوال كردن و بحث كردنشون، با ايجاد شبهه تخم شك و ترديد و دو دلي رو تو دل آدم ميكارن. قداست بعضي اعتقادات رو تو وجود آدم ميشكنن. خودت هم ميدوني كه ما توي دانشگاه از اين جور آدمها زياد داريم. حرف هاشون رو شنيديم. جواب هم داديم. هيچ فايده اي هم نداشته. هي سوال ميكنن، هي سوال ميكنن. از زمين و زمان. خدا و پيغمبر، قرآن و ائمه، از همه چي ايراد ميگيرن. مقدساتمون! ائمه مون و بعضي شخصيتهاي ديني مون رو لگد مال ميكنن و ميرن. بعضيهاي ديگه هم هستند كه فقط تو شناسنامه هاشون مسلمونن. تو عمل به هيچي توجه ندارن، يعني اومدن زيارت! ولي ظاهر و رفتار و حركاتشون به همه چي ميخوره، به جز زائر!
صداي سميه از حد معمولش بالاتر رفته بود. عصبي شده بود. يكهو بغض گلويش را گرفت:
- ميبيني فاطمه؟! ميبيني چطور بهمون دهن كجي ميكنن! مسخرمون ميكنن! ما انقلاب نكرديم كه حالا يه عده اسلام رو اين طوري زير سوال ببرن! بگن كه اسلام مال هزارو چهارصد سال پيش بود و حالا بايد بعضي قوانينش عوض بشه. ما جنگ نكرديم كه يه عده خون شهدامون رو پايمال كنن. با رفتارهاشون آزارمون بدن. تو فكر ميكني اونها نمي دونن كه ظاهرشون و حركات جلفشون ما رو ناراحت ميكنه؟! فكر ميكني اونها نمي دونن كه دارن دل ما رو ميشكنن؟ چرا ميدونن! ولي با اين حال توجهي نمي كنن، يعني هويت ما رو نديده ميگيرن؛ يعني وجود ما رو انكار ميكنن، يعني هيچ ارزشي براي ما قايل نمي شن. ميگن آزادي! ولي هيچ اهميتي براي آزاديهاي ما قايل نمي شن!
نمي دانستم حق با سميه است يا نه. فقط ميفهميدم سميه هم براي دلخوري از وجود ثريا در اردو، دلايلي دارد. حالا دليل بعضي از مقاومت هايش را در مقابل حرفهاي راحله ميفهميدم.
- ولي من نمي خوام اعتقاداتم رو تو معبد اونها قرباني كنم. من نمي تونم ساكت بنشينم تا اونها به من و اعتقاداتم توهين كنن. ميفهمي فاطمه؟! نمي تونم! نمي تونم!
فاطمه چيزي نگفت. ساكت بود و خونسرد. به اين همه آرامش غبطه ميخورم. سميه حرف هايش كه تمام شد، خيره شد به فاطمه، به چشمهاي فاطمه و بعد يكهو ساكت شد و خاموش، مثل آبي كه بر آتش بريزند. انگار چشمهاي فاطمه لولههاي آب آتشفشاني باشد و آتش دل سميه را آرام كرده باشد. وجود آتشفشاني سميه ناگهان آرام شد. خاموش شد و بعد خجالت زده سرش را پایین انداخت .
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚