eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده آرام و امن. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_پنجاه_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه
از و مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟ » و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم! » پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟ » عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده! » مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «إنشاءالله به سلامتی و دل خوشی! » که محمد رو به من کرد و پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟ » همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه! » و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش! » سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار! » خندیدم و با گفتن «چَشم! » به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده! » چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت! » مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: «مامان! خیلی لاغر شدی! » و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته! » و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغری اش به چشمم نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود. سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : «مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد. » و مادر همچنانکه آستین هایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: «نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس! » و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه! » نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم! » به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: «ولی من میدونم امشب شبِ تولد امام علی » (ع) ! از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمونهاست! » از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ » و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: «همینجوری... » درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری؟ ادامه دارد ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان_دختران_آفتاب #فصل_نهم و ابتدای #فصل_دهم #پارت_پنجاه_و_دوم اين‌ها حرفهاي دريفوس بود، ولي من ب
فاطمه مچ راحله و فمينيست‌ها رو يكجا گرفت: -پس مگه نمي گفتين كه زن و مرد هيچ تفاوتي در استعدادها و مسائل روحي ندارند؟ حالا چطور شد كه استعداد زن‌ها بيشتر شد؟! فهميمه مهلت نداد كه راحله دنبال جواب بگردد: -تازه اين فمينيست‌هاي راديكال مرد رو انسان ناقص و زن رو انسان كامل مي‌دونن! بچه‌ها هيجان زده بودند: -اوه!! -اون‌ها معتقدن كه اگه عقيده به هر مسئله اي باعث وابستگي زن و مرد بشه بايد اون اعتقاد رو كنار گذاشت. سميه پرسيد: -مثلا؟ -مثلا اگه اعتقاد به خبيث دانستن ارتباط شهواني زن با زن سبب بشه كه زن به جنس مرد وابسته بشه بايد اين اعتقاد رو كنار گذاشت. چون كه زن‌ها با عقيده به صحت همجنس بازي مي‌تونن براي ارتباط جنسي به مردها وابسته نباشن. سميه رنگ و رويش سرخ شد و زير لب چيزي گفت كه من نفهميدم. فقط صداي طعنه آميز عاطفه را شنيدم: -فقط همين؟! -نه! باز هم هست! اگه بخواهي بازم برات مي‌گم. بعضي از فمينيست‌ها معتقدن كه نبايد معاد رو پذيرفت; چون معاد از نظر اون‌ها مسئله اي براي ارضاي حس جاودانگي خواهي روحه و اين مطالب با دنياي مردها مناسبت داره; زيرا زن‌ها براي كه مادر بشن و نسلي از خودشون به جا بذارن! در اين صورت ديگه نيازي به اعتقاد به مفهومي نظير معاد ندارن. سميه نگاه تندي به فاطمه كرد، انگار مي‌خواست اعتراض كند كه ( (هان! مي‌بيني به جاي زيارت چه مزخرفاتي توي گوشمون مي‌خونن. ) ) فكر مي‌كنم اعتراض راحله بايد بيشتر او را عصباني كرده باشه -فهيمه چرا همه اش روي نقاط ضعف و نكات منفي فمينيسم مانورميدي؟ نكات مثبت هم كم نيست! -چون كه اين هاواقعيت‌هايي ان كه وجود دارن. اگه قرار باشه ما راجع به فمينيسم حرفي بزنيم بايد اين‌ها رو مد نظر بگيريم. عاطفه خواست يك طوري به اين غائله پايان دهد: -حالا نكات مثبت رو هم تو بگو راحله! ما كه بخيل نيستيم! -مي دونين كه فمينيسم يكي از بزرگ ترين نهضت‌هاي اجتماعي آمريكاست. اين نهضت تونسته بعد از قرن‌ها زندگي زن‌هاي غرب و آمريكا رو از اين رو به اون رو كنه. حالا هم تو مراكز فرهنگي مهمي مثل دانشگاه‌ها بيشترين طرفدار رو داره. به طوري كه الان به عنوان فلسفه رسمي دانشگاه‌هاي مهم آمريكا دراومده! عاطفه چشمك خفيفي زد كه معلوم نيست براي كيست؟ شايد مي‌خواست كه سميه را آرام كند. -حالا چي چي ميگن اين فمينيست ها؟ -ببينين! مي‌دونين كه معناي اصطلاحي فمينيسم يعني علاقه بسيار به رفاه زنان و بهبود وضع زندگي اون‌ها از طريق فعاليتهاي اجتماعي! نمونه بارزش راحت تر شدن زندگي زن‌ها تو غربه و تلاش‌هايي كه باز هم داره انجام مي‌شه تا اين زندگي باز هم راحت تر و خوشايند تر باشه -پس گوشت رو بده به من تا بهت بگم كه اگه هدف فمينيسم راحتي زن هاست,فكر نمي كنم تموم چيزهايي كه فمينيسم در اين چند سال براي زن‌ها انجام داده به اندازه اختراع ماشين لباسشويي ارزش داشته باشه. سميه پوزخندي زد. عاطفه چشمك ديگري زد و به بيانات خودش ادامه داد: -متاسفانه خيلي از اين ماشين لباسشويي ها,جاروبرقي,چرخ گوشت برقي و بقيه چيزها رو مردها اختراع كردن,كه ظاهرا فمينيست‌ها همچين روي خوشي هم نسبت به مردها ندارن. -ببين عاطفه مشكل تو اينه كه همه چيز رو به شوخي مي‌گيري,حتي جدي ترين چيزهارو! باز هم جواب عاطفه به همراه چشمك خفيفي بود: -مشكل تو هم اينه راحله جون كه بعضي مسائل رو زيادي جدي مي‌گيري. حتي شوخي ترين چيزها رو. مثلا همين فمينيسم به نظر من شوخي كوچكي بوده كه يه موقع يكي از اين فيلسوف‌ها كرده و زن‌ها رو گذاشته سركار. تو هم حالا جدي گرفتي و فكر مي‌كني يه جايي يه خبري هست؟ نه خاله جون! هيچ جا خبري نيست. راحله انگشت‌هاي يك دستش را فشرد. تلق تلق! دندان هايش رو روي هم فشار داد و گفت: -يعني چي كه زن‌ها رو گذاشتن سركار؟ -يعني همين ديگه عزيزم! ببين مي‌دوني كه فيلسوفي بوده كه زنش ازش طلا مي‌خواسته. اون فيلسوف بدبخت هم كه پول نداشته براش يه انگشتر ساده بخره يه همچين خزعبلاتي رو سر هم مي‌كنه و تحويل زنش مي‌ده و خانم رو مي‌فرسته دنبال نخود سياه! راحله نفس عميقي كشيد. سعي داشت خودش را كنترل كنه: -مشكل ما اينه كه با مسخرگي و خودمون رو به اون راه زدن سعي مي‌كنيم نقاط ضعف خودمون رو بپوشونيم. ولي زن‌هاي غربي با واقع نگري,از اين فرصت شكل گيري نهضت فمينيسم,استفاده كردن و خيلي از حقوقشون رو به دست آوردن -مثلا چه حقوقي؟ اين سوال را فاطمه پرسيد. راحله به سمت فاطمه برگشت. ظاهرا بدش نمي آمد از دست عاطفه نجات پيدا كند. ادامه دارد.... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚