💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_پنجاه_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا اله
#پارت_پنجاه_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم :
«عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟ »
از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد:
«الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی! »
سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه! » سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟ »
در برابر سؤال مدعیانه ام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید! »
و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه! » و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشه ای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم:
«عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم! » متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون! »
از شتابزدگی ام خنده اش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه! »
قدمهایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه! » حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسانتر میکرد.
با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار
میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه های نازک گل رز را به میهمانی اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراری ام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگی اش را روایت کرده بود.
هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی اش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که می بایست به قول عبدالله پیام آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام
نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد.
تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند
و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود.
باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزه ای که میخواست از معجون محبتم،
اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.
ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایه دار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت الکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد.
در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید.
ادامه دارد ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان_دختران_آفتاب #فصل_يازدهم #پارت_پنجاه_و_پنجم و بعد لبخند تاسف آميزي زد: -اين طوري آدم به
#رمان_دختران_آفتاب
#فصل_يازدهم
#پارت_پنجاه_و_ششم
در خلال يك لقمه همبرگر و يك برگ كاهو گاهي سر خود را ميگرداندند تا با مردي كه درمقابل همبرگر و سالادش نشسته بود، سختي مبادله كنند. در اثنايي كه نور تمنايي محبت از مردمك چشمشان ساطع بود، نوري كه مرد به ديدگانش پاسخ نمي داد؛ زيرا از تقاطع تير مژگان هراسان بود. بعد از جايي بر ميخواستند، به شتاب حساب ميز را ميپرداختند و از فروشگاه ( (ماسي) ) چند شيء مورد نياز خود را باعجله خريداري ميكردند و لحظه اي هم به پيش بندهاي مردانه مينگريستند كه تابلوي بزرگي با اين نوشته دربالاي آنها جلب توجه ميكرد: ( (يكي از پيش بندهاي مردانه را براي شوهرتان كه در آشپزي به شما كمك ميكند، خريداري كنيد. ) ) سپس به سرعت به ادارات غرق نور خويش باز ميگشتند تا بار ديگر آن مبارزه تمسخر آميز خود را عليه جنس مرد كه خواهي نخواهي موفقيت آميز بود از سر گيرند. ) )
ثريا كمي صبر كرد. مكث كرد. انگار شك داشت يا چيزي بود كه جلوي خواندنش را ميگرفت؛ جلوي حرف زدنش را. چيزي در گلويش! هر چيزي بود، روي چشمهايش اثر ميگذاشت. نگاهش غمگين بود. ولي در لحنش ذوق و اشتياق غريبي موج ميزد. انگار لذت ميبرد از خواندن اين متن
–غيرازجايي كه آگهي فروشگاه ماسي را ميخواند ( (يكي از پيش بندهاي مردانه را براي شوهرتان كه در آشپزي به شما كمك ميكند، خريداري كنيد. ) )
كمي صبر كرد. دو صفحه ديگر را ورق زد. آب دهانش را به زحمت قورت داد.
- دو- سه صفحه بعد ادامه زندگي اين زنها رو اين طوري تو صيف ميكنه: ( (شامگاهان هنگامي كه مترو آنان را همچون اژدهايي به درون خود فرو ميبرد تا آنان را در مقابل آپارتماني كه با پول اين همه آزادي و استقلال خريداري كرده بودند، دوباره از درون خود فرو ريزد، غم و افسردگي جانكاهي قلب و مغزشان را فرا ميگرفت و گفتي تمام شهر نيويورك از اثر آههاي خشم آلود آنان به ارتعاش در آمده است. بدين طريق بار ديگر فرار از خانه را بر قرار ترجيح ميدادنند و مجددا سوار مترو ميشدند و در مقابل يك سينما يا يك ( (با) ) فرود ميآمدند و چند گيلاس ويسكي ميزدند و بار ديگر به اين حقيقت تلخ ميانديشيدند: اين پيروزي كه توجه تمام جهانيان را به خود جلب كرده است تا چه اندازه براي آنان گران تمام ميشود. آري در مقابل اين مرداني كه در زن، حتي در منشيهاي خودشان تنها يك ( (مادر) ) تجسس ميكنند، زنان امريكايي نفوذ فراوان و خود كفايتي شاياني به دست آورده اند، ولي در عين حال از ته دل آرزو ميكنند چه خوب بود فروتني را جانشين غرور ميكردند و در اين جهان مرد وفاداري داشتند! زيرا درست است كه هيچ كس نمي تواند خويشتن را از قوانين آهنين جامعه رهايي بخشد، ولي در عين حال كاملا صحيح است كه انسان نمي تواند احساسات خويش، حتي ساده ترين عواطف خويش را پايمال كند. ) )
ثريا ديگر نخواند. صفحات كتاب
را محكم به هم كوبيد. شرق! كتاب بسته شد. همچنان سرش پايين بود. سرش را بلند نمي كرد. شايد ميخواست چيزي را كه در چشم هايش بود، پنهان كند. من كه نفهميده بودم بالاخره او چه مرگش است!؟ هر كس به تيپش نگاه ميكرد، مطمئن ميشد كه از آن عشاق سينه چاك غرب است، اما انگار اين طور هم نبود! شايد او هم دريكي از خانوادههاي مادر سالار زندگي ميكرد. فاطمه حواسش به ثريا بود به زحمت نگاهش را از او ميگرفت و رو به بچهها كرد:
- مطلب جالبي بود! خيلي جالب! حداقل براي من كه اين طور بود. نشون ميداد حتي بعضي از خود متفكران غرب خود سردمداران و مدافعان فمينيسم هم فهميدن كه اشتباه كردن؛ فهميدن هنوز هم به زن ظلم ميشه. ولي دليلش رو نمي دونن. شايد اگه ميدو نستن، ميتونستن كاري كنن. استاد ما ميگفت كشورهاي غربي چون ديرتر از بقيه ملتها به مقام زن آگاهي پيدا كردن، ميخوان با اين جنجالهاي تبليغاتي عقب ماندگي شون رو به نحوي جبران كنن. ولي چون به جنبههاي انساني و معنوي زن توجه نمي كنن، برداشتهاي الان اونها هم اشتباهه. من فكر ميكنم براي همين هم هست كه هنوز هم نمي تونن به زنها كمك كنن. يادمه استادمون تاكيد ميكردن كه ( (در مورد مسئله زن اين ما نيستيم كه بايد از موضع خودمان دفاع كنيم، اين فرهنگ منحط غرب است كه بايد از خو دش دفاع كند. ) )
- از بس اومد دم در مدرسه ما ايستاد و پشت سر ما راه افتاد، كار دست خودش داد! يه روز چند تا از مغازه دارهاي اطراف مدرسه يقه اش رو گرفتن: «مزاحم دختراي مردم ميشي مارمولك؟» و بعد هم يه فصل كتك مفصل زده بودندش. ولي پسره لجباز و يه دنده باز هم ...
ادامه دارد....
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚