💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_چهل_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از سرِ میز بلند شدم و با گفتن «صبر کن ترشی بیارم
#پارت_چهل_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی
اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم.
بی حوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.
اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ
برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: «سلام مجید! »
و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سلام الهه جان! خوبی؟ »
ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم! » و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!»
نمیتوانستم غم دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان
هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه
یک عمر میگذشت.
چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد.
برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان_دختران_آفتاب #فصل_هفتم #پارت_چهل_و_دوم - براي اين كه من او را به خانه مادرش روانه كرده ام.
#رمان_دختران_آفتاب
#فصل_هفتم و شروع #فصل_هشتم
#پارت_چهل_و_سوم
يكي از آنها پرسيد:
- اگر زني خرج مردش رو تقبل نكنه، مرد ميتونه درخواست طلاق بده؟
باز هم صداي عاطفه، مجال خواندن را از راحله گرفت:
- به افتخار تمام زنهاي مادر سالار دنيا يه كف مرتب بزنين!
و بعد خودش به تنهايي كف زد. نگاه نگران من به دنبال ثريا ميگشت كه يكهو ثريا بلند شد. همان موقع يادم افتاد كه چرا از آن نگاه خشن ترسيده بودم. اگر چه كه ديگر خبري از آن نگاه نبود. نگاه آرام تر شده بود. فقط همان پوزخند عصبي بود!
- بس كنين اين مسخره بازيها رو! نكنه شماها هم واقعاً ميخواين مث اون آشغالها بشين؟
نگاهي به همه كرد و بعد زير لب گفت:
- من كه اصلاً حالو حوصله اش رو ندارم.
به سرعت بيرون رفت. خواستم بلند شوم و دنبالش بروم فاطمه به من اشاره كرد كه بمانم و خودش رفت. راحله كله اش را تكان داد؛ يعني « چي شده؟ »، عاطفه شانه اش را بالا انداخت ؛ يعني « نمي دانم، ولش كن! ». فهيمه انگار هنوز حواسش توي كتاب بود كه گفت:
- عجب داستاني بود ها!
#فصل_هشتم
بعد از آن عاطفه گفت:
- حالا قضيه مادر سالارها چي چي هست؟!
راحله نفس عميقي كشيد. پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- بعضي دانشمندها يا مردم شناسهايي مثل « لويس مورگان» معتقدند كه ريشه مادر سالاري به ماقبل تاريخ ميرسه. اون موقعهايي كه مردها و زنها زندگي آزادي داشتن و خويشاوندي رو از طريق مادر مشخص ميكردن. « هرودوت» هم ميگه كه ملل آسياي صغير به شيوه مادرسالاري زندگي ميكردن؛ يعني اين طوري كه وقتي مردها به دنبال شكار يا جنگ ميرفتن، زنها قدرت رو در دست ميگرفتن و تو مزارع به عنوان ارباب محسوب ميشدن. چون فاصله بين قدرت اقتصادي و قدرت اجتماعي كوتاهه، راحت ميشه از يكي به اون يكي ديگه رسيد.
فهيمه پرسيد:
- و هنوز هستن؟
- هستن، ولي تعدادشون خيلي كم شده؛ مثل كولي ها. هستن ولي كم. الان مادرسالارها تو بعضي نقاط مثل ژاپن، استراليا، ساحل طلايي، ساحل عاج، شمال رودزيا و برخي جاهاي هندوستان زندگي ميكنن. ديدين كه روش زندگيشون هم يكي از قديمي ترين روشهاي زندگيه! اونها مالك زمين خودشونن. زمين رو هم فقط براي دخترشون ارث ميگذارن. با مرد ازدواج مي كنن، ولي از نام خانوادگي اون مرد استفاده نمي كنن. روي بچه هاشون هم فاميل خودشون رو ميگذارن. حتي بعد از ازدواج هم شوهرشون رو ميفرستن خونه مادرهاشون. در نتيجه بچهها هم فقط از مادرشون حرف شنوي دارن.
با آمدن فاطمه و ثريا، راحله ساكت شد. نگاهش روي تك تك صورت بچهها دور زد. معلوم بود واكنش بچهها خيلي برايش اهميت دارد. من كمي كنار كشيدم تا جا براي فاطمه باز شود. ثريا هم رفت كنار ساكش و خودش را با آن مشغول كرد. عاطفه همان طور كه آرنجش را گذاشته بود روي زانويش و سرش را كجكي تكيه داده بود كف دست چپش، گفت:
- حالا بعد از همه اين حرف ها، كه چي؟
سوال كوتاه بود و ساده. ولي راحله خيلي تعجب كرد:
- يعني چي؟ چه طور نمي فهمين. اين چيزي كه من براتون خوندم قصه نبود! يه تجربه بود كه حتي توي همين زمان ما هم زنهايي هستن كه زير دست مردها نيستن. فقط كافيه خودشون رو از زير سلطه مردها بكشن بيرون.
فاطمه گفت:
- و در عوض خودشون روي سر مردها مسلّط بشن؛ يعني، يه تبعيض جنسي ديگه. منتها اين دفعه به نفع زن ها.
با خودم فكر كردم كه شايد مادرم هم ميخواست همين كار را بكند. يعني خودش را از زير سلطه بابا بيرون بكشد. پس چرا هيچ وقت من يكي بايد از اين كار او خوشم بيايد! من گفتم:
- ولي خندهها و واكنشهاي بچهها نشون داد كه اين تجربه مسخره اي بوده، حتي براي زن ها! راحله با عجله گفت:
ادامه دارد....
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚