eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده آرام و امن. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_چهل_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمان
از و سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلایی اش از لابلای شاخه های نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت! ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: «مگه تو خواب نداری؟!!! » و خودش پاسخ داد: «آهان! منتظر مجیدی! » لبم را گزیدم و گفتم: «یواش! مامان اینا بیدار میشن! » با شیطنت خندید و گفت: «دیشب تنهایی خوش گذشت؟ » سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر! ،» تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: «پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟ » و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خنده ای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پله ها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهایی ام را از یاد بُردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: «قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!» با تعجب پرسیدم: «مگه صبحونه نمیخوری؟ » کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: «چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم. » نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم : «خُب چی آماده کنم؟» که خندید و گفت: «اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟ » و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پله ها پایین م یرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم! » لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد: «دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار! » از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: «اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی! ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان_دختران_آفتاب #فصل_هفتم و شروع #فصل_هشتم #پارت_چهل_و_سوم يكي از آن‌ها پرسيد: - اگر زني خرج
راحله با عجله گفت: - ديدين! نظريات و حرف‌هاي خانم «فالاچي» هم به همون اندازه براي اون زن‌ها خنده دار و مسخره بود. يعني احساس ما موقع برخورد با نظر مخالفمون بستگي زيادي به طرز تفكرمون داره و البته طرز تفكر ما هم بيشتر تحت تاثير حرف‌هايي است كه در طول عمرمون بهمون تلقين شده! البته من نمي خواستم نوع زندگي اون‌ها رو تاييد كنم يا بگم كه ما هم مثل اون‌ها زندگي كنيم... فهيمه نگذاشت راحله ادامه بدهد. حرف هايش را قطع كرد: - نه بابا! اصلاً اين چه بحثيه كه ما داريم مي‌كنيم. من مي‌گم كه قضيه اقوام و دوران مادرسالاري نه در طول تاريخ هيچ وقت اون قدر گستردگي و دوام داشته كه بشه از اون به عنوان يه قاعده در تاريخ نام برد و نه در زندگي امروز ممكنه. اين چيزي هم كه راحله خواند يه استثناست. قواعد اجتماعي هم كه هيچ وقت بر پايه استثناها وضع نمي شن. با اشاره دست و صدايي خفه از فاطمه پرسيدم كه قضيه ناراحتي ثريا چه بود؟ فاطمه چشمكي زد و اشاره كرد كه صبر كن! راحله براي فهيمه پشت چشمي نازك كرد و گفت: - نخير! من طور ديگه اي مي‌بينم. مي‌دونين كه اين زن‌ها توي جنگل زندگي مي‌كردن. در نتيجه به هيچ يك از رسانه‌هاي امروزي مثل تلويزيون و روزنامه، دسترسي نداشتن. بنابراين، از تاثير كليشه‌هايي كه نظام‌هاي حكومتي مردسالار بر زن دارن، در امان موندن. در نتيجه تونستند واقعاً خودشون باشن، نه اون چيزي كه جامعه و اطرافيان و مردها از اون‌ها مي‌خوان. سميه نگاه تندي به فاطمه كرد. بعد كمي مِن مِن كرد و بالاخره گفت: - خب چرا اين طوري فكر نكنيم كه چون اين زن‌ها فقط از دخترهاشون نگهداري مي‌كنن، در نتيجه عقايدشون رو هم به دخترهاشون منتقل مي‌كنن. پس اين دخترها در طول رشدشون هيچ دسترسي به محيط اطرافشون ندارن و فقط تحت تاثير تلقينات مادرشون هستن. پس اون‌ها كه از اصل خودشون دور افتادن نه بقيه! فهيمه با عجله وارد بحث شد: - اصلاً يه چيز ديگه! چرا در طول تاريخ زن‌ها تحت تاثير اين تلقين قرار گرفتن؟ چرا از يه زمان يا مكان محدود كه بگذريم؛ اين تلقين روي مردها نشده؟ راحله دست هايش را از هم باز كرد: - چون كه مردها قلدرتر از زن‌ها هستن! فهيمه لبخند پيروزمندانه اي زد: - پس تو هم معتقدي كه زن و مرد مساوي نيستند! راحله دستپاچه شد! مرتب با دست هايش بازي مي‌كرد انگار چيزي را در هوا به هم مي‌زد: - براي اين كه من هم... من هم يكي از محصولات همين تلقين هام ديگه! مي‌دونين كه من هم با همين كليشه‌ها رشد كردم كه مردها قوي تر از زن هان. اين همه سال طول كشيده تا اين فكر تو مغز من رسوخ كرده، حالا يك شبه كه خارج نمي شه. عاطفه در عرض چند لحظه شد يك رُبات. دستش را با حركات خشك به سمت سينه اش برد. با انگشت خودش را نشان داد و مثل رُبات تكرار كرد: - من نمي توانم...! نمي توانم بچه دار بشوم...! من، من نمي توانم بچه‌ام را شير بدهم...! شير بدهم...! نمي توانم...! من نمي توانم...! راحله اخم كرد: - تو نمي توني چند دقيقه درست و جدي حرف بزني؟ عاطفه هنوز هم رُبات بود. - چرا! چرا مي‌توانم...! ولي دارم با اين تلقين تاريخي كه، زن را وادار كرده بچه به دنيا بياورد، يا بچه اش را شير بدهد، مبارزه مي‌كنم...! تلقين! تلقين! بچه‌ها خنديدند. راحله عصباني شد. به فاطمه نگاه كرد. فاطمه شانه هايش را بالا انداخت؛ يعني « من بي تقصيرم، اگه مي‌توني خودت جوابش رو بده»، راحله جوابي نداشت به جز اين كه بگويد: - اين چه وضعشه؟ چرا ما نمي تونيم دو كلمه منطقي و درست و حسابي حرف بزنيم؛ فيلم كه بازي نمي كنيم. عاطفه هنوز هم قصد نداشت از جلد رُبات بيرون بيايد: - خيلي هم مطمئن نباش...! راحله خواست چيزي بگويد، فهيمه خنده اش را قطع كرد و گفت: - اصلاً يه چيز ديگه راحله جون، اگه در تمام طول تاريخ هميشه اين زن‌ها بودن كه به قول تو تحت تاثير اين تلقينات بودن، حتماً يه چيزي، يه ضعفي توي وجود اون‌ها بوده كه به اين واقعيت تن بِدَن و قبول كنن كه با مردها مساوي نيستن. راحله سرش را تكان داد: - من ديگه حرفي براي گفتن ندارم. عاطفه زير لب گفت: - اوه! چه دل نازك؟! فاطمه گفت: - پس بذار تا من بگم. تلقين و اين بحث‌ها منتقيه! حرف عاطفه اگر چه شوخي بود ولي نشان از يه واقعيت داشت كه تفاوت‌هايي در وجود زن‌ها و مردها هست كه هيچ ربطي به تلقين نداره. حالا اين كه مرز و حدود اين تفاوت‌ها تا كجاست قابل بحثه؟ قبول؟ غير از راحله همه سرشان را تكان دادند. عاطفه زبانش را براي راحله درآورد و نوك دماغش را نشان داد. راحله رويش را از او برگرداند. فاطمه رو به فهيمه كرد: - يه چيز ديگه هم هست... ادامه دارد.... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚