eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت 36 #رمان_تنهایی_های_من (یه کم از دردا رو گفتم تا بفهمیم دردمون خیلی هم بزرگ نیست درد ما کجا
37 امروز میخوان ما رو از طرف دانشگاه ببرن اردو بهمون مدرک لیسانس رو دادن و دانشگاه تموم شد و الان به عنوان یه یادگاری میریم کاشان خیلی دلم میخواست مثل خیلیا از یکی برای رفتن اجازه بگیرم اما..... نه من خیلیام و نه کسی رو برای اجازه گرفتن دارم "نه مال کسی ام نه آویزان کسی پس بزن به سلامتی بیکسی" —————————————————— رفتیم و نمیدونم چی شد نفهمیدم چرا کی چه موقع برای چی سر چی الان در زندانم و اعزام شدم به تهران به جرم قتل نه شاهدی دارم، و نه مدرکی برای بیگناهیم فقط خودم و خدای خودم به بیگناهیم ایمان داریم مادرم حتی حاضر نشد منو ببینه چه برسه نگران باشه و به بیگناهیم ایمان داشته باشه من در عین گناهکار بودن کاملا بیگناه بودم ، فاطمه که کاشان نیومده بود تا اونو شاهد بگیرم هیچ کس همرام نبود اصن نمیدونم چرا گناهکارم آخ خدا نوکرتم حال من داغونه داغونه بیا مردونگی کن و دست از سر ما بردار جز من بنده دیگه ای نداری عدل میخوای منه فلک زده رو امتحان کنی؟ ببین من دیگه تحمل شوکها رو ندارم دیگه خسته شدم دلم یه خواب میخواد "دلم خوابی سبک میخواهد آنقدر سبک باشد که روحم آسمنی شود و جسمم خاکی" الان من بیگناه عالم که حتی وکیل رو هم قبول نکردم چون دلم میخواد تموم شه این تنهایی دلم یکم رسیدن میخواد خستم از همه نرسیدن ها یه روز تکراری دیگه میگذره که میگن یه ملاقات کننده دارم هه من؟ با تعجب میرم سمت جایی که از این تلفنا و میزوصندلی اینا است ولی مگه فقط خانواده آدم حق ملاقات رو نداره؟من چه میدونم من مگه تاحالا زندون اومدم ؟ شاید مامانم اومده هوم؟شاید خانواده مقتول اومده باشن هه شایدم امیر و بهار اومدن میرم سمت اون جایگاهش یه مرده که روش از من برگردونده شده صورتش به سمت دره خروجی متمایله و من دارم از فضولی میمیرم از رونم یه بیشگون میگیرم تا شاید از این خواب ترسناک بیدار بشم نه خواب نیست چشامو محکم فشار میدم تا شاید درست ببینم خدایا مطمئنی برای آرزوهای من ضد برآورده شدن نفرستادی؟ همین امروز گفتم دیگه از هیجان پیجانات خسته شدم دمت گرم الان من چجوری اینو باور کنم؟ مگه میشه مرده زنده بشه؟ اصن ینی چی؟من بیخودی گریه کردم؟ اصلا وایسا ببینم همین که منو میخوان اعدام کنن تو باید معجزه هاتو بفرستی؟ با دلتنگی به امیر نگاه میکنم "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟" نمیدونم خدارو شکر کنم از بودنش یا گله کنم از رفتنم؟ خدایا این انصافه؟ اینه اون مهربونیت؟اینه اون همه عدالت مگه من بنده تو نیستم؟ مگه اشرف مخلوقات نیستم؟ "خدا:بنده من حواسم بهت هست صدام کن تا دنیا رو برایت بهشت کنم" اون تلفنو بر میدارم و ساکت نگاش میکنم و هیچی نمیگم فقط با اشک بهش خیره میشم آخ کاش یکی برای دلم مرثیه بخونه دیگه پر شده از غم ها امیر:خانومی هیچی نگو من میدونم بیگناهی به بیگناهیت شهادت دادم اما چون شوهرتم قبول نمیکنن میگن خانومت میگه هیچ کس پیشش نبود آخ بارانم غصه نخوریا من هستم میدونم الان میگی پس تا الان کجا بودی؟ خانومی به جان خودت که برام از همه عزیز تری قسم تا همین الان پیشت بودم ولی روم نمیشد بیام پیشت از خجالت بود خانومی هیچی نگوو باشه مگه نمیبینه از شوق دیدنش سکوت کردم و دارم برای همه دلتنگیام نگاش میکنم ؟ امیر:ازم ناراحتی که چیزی نمیگی؟ میخندم و میگم: دلم برات تنگ شده بود دلم میخواد الان بغلت میکردم ایکاش این شیشه اینجا نبود امیر: بارانی غصه نخوریا هواتو دارم نمیذارم خوار به پات بره ، میخندم خنده ی تلخی که فقط خودم ازش سر در میارم الان همین که زندست کافیه اگه شمشیر پامو هم قطع کنه چیزی نمیفهمم چون امیر من زندست مرد مهربان من همینجاست دانای کل: کاش باران میدانست چه روزهایی را میخواهد تجربه کند چه دردهایی را میکشد چه . زخم هایی که میخورد و چه خیانت هایی را که میبیند ایکاش باران اینگونه نمیگفت چون درد شمشیر لحظه ای است دردی که باران میببند قلبی است ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت 37 #رمان #_تنهایی_های_من امروز میخوان ما رو از طرف دانشگاه ببرن اردو بهمون مدرک لیسانس رو د
38 ........................باران.................. از شوک زیاد نمیتونم حرف بزنم از پام یه بیشگون میگیرم تا به خودم بیام از اونور هی میگن تموم کنین تموم کنین و من میتونم فقط بگم:دوستت دارم قطع شد تمام شد اینک این منم تنهاترین زن دوران خودم من بارانی که همیشه صبر میکرد الان دیگه خسته شدم امیرزنده است خوب زنده است خدایا بیا مردونگی کن منو از این جهنم دره نجات بده امیر بدون من میمیره؟خوب بمیره به من چه مگه من نمردم؟ولی نه امیر نمیره اصلا خدایا یه کاری کن امیر منو دیگه دوست نداشته باشه تا درد من براش دردناک نباشه هر چقدرم این عمل برای من درد آور باشه اما من درد رو استخون به استخون حس میکنم اما امیرم آخ نگه دانای کل: گفته بودم خدای باران،باران رو عاشقونه دوست داره و منتظره بارانش دعا کنه تا بگه باشه بنده بنده من الان هم خدا به باران کوچولوش وقت میده خیلی هم وقت میده اما باران عقیده اش همینه برای همین....... امروز روز اجرای حکمه میخوام برم حموم زیر آب با آرامش خودمو میشورم طوری که انگار نمیخواد اتفاقی بیافته و حموم عادیه اما......اما این حموم آخرین حموم منه به غسل آخر حموم که میرسم میگم:خدا جونم تو میدونی من بیگناه بودم و دستم به خون کسی آلوده نشد این آخرین باریه که دارم حموم میکنم و تو دل خودم برای خودم مرثیه میخونم اینک من در پای دار همان داری که بیگناه را به بالا نمیبرد ایستادم و میفهمم که قدیمی ها به خرافات اعتقاد خاصی داشتند وگرنه من باید الان آزاد بودم دلهره ی عجیبی تو دلم به وجود می آد با همه آرزوی مرگ کردنام الان مثل سگ از مرگ میترسم و این است آخرین قطعه ی زندگی من..... تمام میشوم امروز آخرین برگ دفترچه عمرم را هم استفاده میکنم فقط نمیدونم تو این دفترچه خوبی نوشته شده یا بدی "در دنیا یک خوبی میماند و یک بدی" حقا جمله ی درستی است اینو منی که دارم با عزرائیل دست و پنجه نرم میکنم میدونم مگر همچین محیطی برای بچه ممنوع نیست؟نمیدونم شایدم ممنوع نباشه اما این دختر کوچولوی مو طلایی داغ زندگی از دست رفتمو برام زنده میکنه به امیر نگاه میکنم گریه نکن مرد مغرور من اشکاتو پاک کن منو ببین با همه ناراحتی ترک این دنیا بازم خوشحالم برام خوشحال باش امیرم مگه نمیدونی من از این دنیای نامرد متنفرم کاش این روزای آخر نمی اومدی الان رفتنو برام سخت کردی خیلی سخت "انا لله و انا اله راجعون" خدایا دستاتو باز کن که میخوام بیام بغل پر مهرت .........پنج سال بعد........... جایت خالیست در گوشه به گوشه زندگیم در لحظه به لحظه در خوشی و ناخوشی یادت می آید قرار ما ماندن بود الان با تمام بودنم نیستی قرار بود من بروم اما ماندم بعد از من گفتم تو نیز میمانی اما رفتی یار نامهربان و بی وفای من کاش همچون دلم در آغوشم میماندی "بدترین لحظه سرنوشت اونجاییه که با خودت میگی چی فکر میکردیم و چی شد؟" من بدون تو حس آخرین برگ پاییز رو دارم که میدونم آخر و عاقبتم رفتنه یه نگاه ه دخترکم می اندازم و جای خالی پدرشو با سلول به سلولم حس میکنم نمیدونم چرا وقتی نرگسم رو میبینم یاد اون دختر روز اعدامم می افتم همون دختری که دلش به درد اومد و از خانواده مقتول رضایت خواست شاید از دید هر کسی چرت باشه اما در کمال تعجب رضایت دادند اینطور که فهمیدم مقتول 30 ساله بود و یه بچه داشت این دختر بچش بود ولی فکرشو نمیکردم رضایت بدن ولی ایکاش رضایت نمیدادن ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت 38 #رمان #_تنهایی_های_من ........................باران.................. از شوک زیاد نمیتون
خلاصه تا 38 ی کوتاه: باران با امیر ازدواج کرده بود عاشق هم بودن اما امیر شروع به اذیت و آزار باران میکنه. و حرف از زن دیگری میزنه و باران رو کتک میزنه. امیر همسر باران، پلیس بود و این رو باران وقتی فهمید که دزدیده شده بود. اونجا می فهمه که دو نفر دیگه که با دیدن باران عاشقش شدن سعی داشتن که باران رو از دست امیر در بیارن! و میفهمه که امیر رو کشتن! یکی از اون دو نفری که عاشق باران بوده به پلیس اطلاع میده و از دست اون گروه پلید نجات پیدا میکنه و به زندگی خودش برمیگرده در حالی که امیر نیست. فاطمه دوست باران ، در کنارش می مونه تا دانشگاهش تموم بشه و یک اردو میرن. در این اردو ، باران رو بعلت قتل میگیرن و به زندان می افته در زندان امیر به ملاقات باران میاد و در عین ناباوری می فهمه که امیر زنده است حکم به اعدام می کنند در لحظه های آخر، باران از خانواده مقتول عفو و گذشت رو میگیره و بخشیده میشه. و میره با امیر زندگی اش رو ادامه میده و صاحب یک دختر به اسم نرگس میشن اما اتفاقات جدیدی در زندگی باران می افته که حتی فکرشم نمی کنه! در قسمت بعدی بخونید ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
خلاصه تا #پارت 38 #رمان #_تنهایی_های_من #خلاصه ی کوتاه: باران با امیر ازدواج کرده بود عاشق هم بودن
39 یه نگاه دیگه به نرگس 4 سالم میندازم دختر کوچولوی من که با اومدنش پدرش عاشق شد و رفت مثل اینکه خدا آرزومو براورده کرد نرگس کوچولو و مظلوم من که دلش تو این دنیا فقط به من قرصه نمیدونم باید به خدا شکایت کنم بابت این همه مشکل یا بگم خدایا مرسی که منو در حد ایوب میبینی؟ الان این منه تنها با اسم شوهر فقط تو شناسنامه دارم نفس میکشم منی که برای نرگسم هم مادرم و هم پدر هم خواهرم و هم برادر ولی برای خودم هیچ کس نیست حتی خداهم سرش شلوغه سرش با اون بنده های خوبش گرمه با من چیکار داره؟ اصن گور بابای باران گور بابای تنهایی باران.... خدایا خیالت راحت تو نامحرم نیستی بیا دستمو بگیر اصلا نه خدا خیالت راحت ازت هیچی نمیخوام فقط میشه بیای منو به حد خدا بودنت بغل کنی؟ یه نگاه دیگه به صورت خواب آلود دخترم میندازم و بر شیطون لعنت میفرستم ..تنهام؟خب باشم !حق ندارم دخترمو تنها بذارم با درد و خنده میگم: خوابالو بدو برو رو تخت که میخوام بیام گازت بگیرم جیغی از هیجان میکشه و دور خونه میدوه و منم با ادا و اصول دنبالش میرم من:هوووم چه بره ی چاقی چه موهای نازی چه لپای گنده ای هوووم چه لقمه خوشمزه ای نرگس چهار ساله من با سرعت بیشتری میپره رو تختش و پتو رو رو سرش میکشه و یه جیغ گنده میزنه و میگه: نیا مامانی دول -قول- میدم دیه-دیگه-شیشه مشی-مشتی-باقر رو نشونم-نشکونم- عاخی بچم عینهو من داره حرف میزنه الهی بختت مثل من نب.....چی؟ شیشه مش باقر رو شکوندی؟ با مظلومیت سرشو تکون میده ومیگه: ماکان منو زد منم دماییمو-دمپاییمو-برداشتمو زدم و اورد-خورد-به شیشه مشی باقر سری از تاسف تکون میدم و میگم: مگه نگفتم هر کی زدت با حرف بهش کار اشتباه رو بگو و خودتم نزنش مثل نفهما نگام میکنه و میدونم تو دلش میگه:چی میگی؟ با خنده میرم سمتش و میگم: عیبی نداره و همون لحظه گاز محکمی از صورتش میگیرم نمیدونم به کی رفته که انقدر چاقه خیلی قد بُشکه وزن داره میبینم همونجوری داره داد میزنه وا این بچه هم مثل باباش خنگه ها وقتی دقت میکنم میبینم حق داره همونجوری دارم گازش میگیرم و فکرم میکنم طفل معصوم من از ننه هم شانس نیاورد ***************************** چند روزی میگذره و امروز قراره آقای خونم بیاد شاید این علاقم از دید هر کس احمقانه باشه اما من بازم دوستش دارم (ایکاش نمی آمدی و آتش به جانم نمیزدی! مگر نمیدانستی در دادگاه من، قضاوت حکمش اعدام است؟ اینک تو محکوم به مرگ شده ای نانجیبم و با مرگ خودت مرا نیز کشته ای آمدی اما نه تنها! مهمان داشتی ، پلیس بود مثل خودت ، مثل تو بیرحم و نالوطی برق دستبند دستانم چشمانم را میزند چشم ببندم از برقش یا از نامردی تو؟ ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت 39 #رمان #_تنهایی_های_من یه نگاه دیگه به نرگس 4 سالم میندازم دختر کوچولوی من که با اومدنش پ
40 برق دستبند دستانم چشمانم را میزند چشم ببندم از برقش یا از نامردی تو؟ نمیدانم مگر میشود مردی اینچنین دل بشکند قیصر ، مردانگی را بیا برای مردان جامعه تعریف کن اصلا نه مرد علی بود علی تو خودت بیا و از مردانگی برای مرد نامرد من بگو. بگو که برای زهرایت جان میدادی علی جان زهرایت بیا از غیرت علوی خودت به مردان ما درس بده مردانگی معنایش تغییر کرده کدام مردی زن پاک خود را سنگ سار میکند؟ کدام مردی فرزند خود را با نفرت نگاه میکند؟ کدام زنی با آنهمه درد باز هم به پای مردش می ایستد؟ و اینک کدام زنی در حد مرگ حالش از مردش به هم میخورد؟ تا جایی صبورم.....وقتی پای حیایم وسط باشد تو که تو هستی بزرگ تر از تو را هم به خاک مینشانم با حرفش آتش میگیرم: امیر: قبل و بعده من با کیا بودی زنیکه هرزه؟ بابات از خونش بیرونت نکرد؟ آن سرخی صورتش برای دستان من است ایکاش محکم تر میزدم آنقدر محکم که صدایش به تمام عالم برسد تا تمام نر های نامرد بفهمند برای هر زنی چه بیگناه و چه گناهکار بدترین شکنجه نابود کردن عفت زنانه شان است آخ صورتم عیبی ندارد قلبم بیشتر میسوزد اصلا درد سیلی این مردک را متوجه نشدم این حقیقت دارد که صدای دل شکسته را خدا میشنود "گفتم:دلم شکست گفت:خوش به حالت خندیدم و گفتم:برای چه گفت:اخر خدا در دلهای شکسته خانه دارد" خدایا دلم شکست آه نمیکشم نفرین نمیکنم شکایت نمیکنم هیچ نمیگویم اما این بی انصافی بود که به منه تنها تو این دنیا کسی را ندادی چشمم به دخترکم میخورد نه خدا جان قربانت . تو دنیایت را برای من در وجود نرگسم گذاشتی بیا و بزرگی کن اگر من رفتم نرگسم را تنها نذار آخه غیر از که بچم کسی رو نداره یا اونو هم مثل من بیار اون دنیا یا مهرشو به دل پدر ناپدریش بنداز تا بچم حس نکنه غریبه تو که میدونی این بچه،بچه ی همین مردک سادیسمیه اشک به چشام حمله میکنه و من بازنده این میدان اجازه رهایی بهشون میدم گریه میکنم نه برای خودم ، برای دل دخترکم برای نرگسم نگام به آسمون میخوره و با بهارم حرف میزنم میگن هیچ بچه ای مثل بچه اول نیست واقعا راسته هنوزم دلم برای بهار به دنیا نیومدم تنگ میشه کی گفته خاک سرده من بهارمو دست خاک نسپردم شاید اونجوری دلم آرومتر بود ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت 40 #رمان #_تنهایی_های_من برق دستبند دستانم چشمانم را میزند چشم ببندم از برقش یا از نامردی ت
41 من: بهارم مامانی برای مامان نه برای آجیت دعا کن ببین منو ببیین مامان دلم تنگه تنگه تو الان برای اومدن دارم لحظه شماری میکنم اما مامان میدونی همین که میخوام بیام یه چیزی منو منع میکنه وقتی خوب نگاه میکنم میبینم اون خواهرته من میام اینبار دیگه سگ جونیم میخواد تسلیم بشه اینبار واقعا رخت از این دینا میبندم ولی نرگسم. نرگسم تنها میمونه نرگسم کسی رو نداره . نه آجی داره نه داداش مثل مادرش تو این دنیا غریبه. دلم تنگه خودمه تنگه همون باران لجباز و شیطون دلم تنگه باران تخسه نه این باران مظلوم نه این آدم تنها از همون اول تنها بودم ولی الان تنهاییم داره بدجور بهم چشمک میزنه بهارم خوشگلم بیا برای مادرت مادری کن دلم پره بهاری دلم گریه میخواد دلم به اندازه تموم آدما اشک داره میشه بیای مامانیتو بغل کنی یا زهرا میبینی آخر این بیچارگی من با چی تموم میشه مردنمم با درده مگه میشه مگه نمی گفتین خدا عادله پس کوش گفتم هیچ کس نیست یه شوهر خوب دارم کوش؟گفتم شوهرم رفت من دخترمو دارم و دخترم منو پس چرا الان قسمت من و نرگسم جدایی شد مگه خدا تو قرآن نگفت به زنان پاکدامن تهمت نزنید چرا داره بهم انگ خیانت میخوره؟ یا زهرا تو رو به حسینت نرگس منو غریب نکن به پاسگاه میرسیم و نمیفهمم چی میگم و چی میشنوم نمیدونم چقدر میگذره اصلا امروز چند شنبه است؟ من کجام کی اومدم اینجا. به خودم لرزیدم. نامردا از قبل برام خاک کندن غیرت مردم کجاست من رو میخوان مقابل این همه آدم سنگسار کنن؟ نه دخترمم اینجاس ببرش بیرون بی مروت به سمت دخترم میدوم و برای آخرین بار عطر تنشو به مشامم میگیرم بغض قصد خفه کردن منو داره میخواد خودش باعث مرگم بشه ای بغض لعنت بهت دخترم باید بره .شده به زمین و زمان چنگ میندازم ولی نرگسم نباید این صحنه رو ببینه نباید تو ذهن نرگسم یه خائن باشم منی که حتی فکر نامحرم به ذهنم نیومد شده به جنگ عالم و آدم میرم تا دخترکم اینجا نباشه نه نباید ببینه امیر کجایی "میبینی دیگر تو را با میم مالکیت جمع نمیبندم" کجایی پست فطرت دخترم داره زجر میکشه میبینمش هه با معشوقش داره منو نگاه میکنه معشوقه ای که حکم دار رو برام داره ولی مگه غرور مهمه وقتی دخترت در مقابلت باشه حتی برای نجات دخترت به پای دشمنتم می افتی به پاش می افتم مادرشو میبینم که با انزجار داره نگام میکنه با گریه داد میزنم: دستم به دامنت هیچی ازت نمیخوام نه بیگناهیمو فریاد میزنم و نه نفرینت میکنم تو رو به خدا به هر کی میپرستی نذار بچم اینجا باشه بچمو بفرست بیرون تو رو به جون هر کس که دوست داری قسمت میدم شده تا به حال مثل سگ باهات رفتار بشه با پاش چنان زد به دهنم که از ته دلم گفتم خوش بحال حیوون .به خدا که اینجوری باهاش رفتار نمیکنن امیر:گمشو آشغال بذار بچت ببینتت ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت 41 #رمان #_تنهایی_های_من من: بهارم مامانی برای مامان نه برای آجیت دعا کن ببین منو ببیین ماما
42 با گریه میگم: ولی اون بچه ی توهم هست راضی به عذاب بچه ی خودت نباش میخنده و با نفرت میگه:بچه من؟هه احمق گیر آوردی؟ می بارم خدایا میخوای اینجوری عذابم بدی درد اون سنگای لعنتی تحمل میشه داری منو با بچم امتحان میکنی؟ با نفرت نگاش میکنم و میگم:بیگناهی رو داری زجر میدی بترس از آه این مظلوم بدون هیچ حرفی میرم سمت قتلگاهم هه همیشه بیگناهم و گناهکارشناخته میشم دم زمین گرم که همچین مردمی روش زندگی میکنن یک ساعت مونده تا سنگسار رو شروع کنن نگام به امیره مگه نمیگن برای سنگسار باید چهار نفر شهادت خیانت رو بدن من که دشمن ندارم اصن من ازارم به مورچه هم نمیرسه ولش کن خدای منم بزرگه نگام به امیر می افته چشام پر از نفرته از عشق خالی شد پر از درده اما یه لحظه که صداش اومد ذهنم رفت قدیم امیر به زنش گفت: دوستت دارم "امیر:دوست دارم من:منم امیر:تو چی؟ من:منم همون دیگه امیر:کدوم؟ من:اونی که الان گفتی امیر:چی گفتم من:اااادوباره بگو یادم رفت امیر:دوستت دارم خانومم" لبخند تلخی به یاد اون روزا میزنم نگام به نرگس می افته که بدون حرفی با چشای باز شده داره همه رو نگاه میکنه دستامو براش باز میکنم با دو خودشو میرسونه بهم درد من مرگ نیست دردم دوری از دردونمه آخ رباب بیا بگو چجوری درد دوری اصغرتو تاب آوردی زینب تو رو به حسینت کمکم کن نرگسم تو بغلم های های گریه میکنه گریه نکن مامان رفتنو برای مادرت سخت تر نکن من هستم اون دنیا هم هواتو دارم مامان از اون دنیا هم دعای خیر من همراته گلکم یک ساعت گذشت به همین تندی الان این منم که دارن سمت قتلگاه میبرن نه نرگس نبین چشاتو ببند مامان مامور:آخرین حرفت میخندم بی قید و شرط، آرزو اونم من؟ میخوام بگم ندارم، ولی نه من:آخرین حرفم نرگسمو ببرید بیرون خدایا شکرت مامور:چادر رو در بیار ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت 42 #رمان #_تنهایی_های_من با گریه میگم: ولی اون بچه ی توهم هست راضی به عذاب بچه ی خودت نباش م
43 مامور: چادر رو در بیار چادر؟ همون چادری که از مادرمه؟ نه با همون چادر میرم توی قبری که فقط سر معلومه. میبینی بانو میخوام مثل تو چادرم تا آخرین لحظه سرم باشه چقدر تماشا چی برای مرگم به صف کشیده شده، خدایا کجای دینت برای دیدن مرگ دیگری سفارش کردی؟ چرا همه با بیشخند دارن منو نگاه میکنن؟ خدایا تو که میدونی من بی گناهم درسته؟ یه نگاه دیگه به مردم میندازم چند نفر داوطلب شدن برای پرتاب سنگ پرتاب و فریاد امیر یکی شد. امیر:من میبخشم سنگ ها بهم خوردن چقدر دردش زیاد بود یا زهرا از امیر بازم در باره گذشتش میپرسن سرباز:مطمئنید؟ امیر:بله مطمئنم با همون پرتاب اول من جون دادم اگه ادامه میدادن میدونم که میمردم میدونم دو تا سرباز زن میان تا منو بیرون بیارن چنان با انزجار با من رفتار میکنن که خودم هم به خودم شک میکنم خدایا یه موقع حال اینا رو نگیریا "ایمان بیاورید به خدایی که به پیجک فرمود نرده را زیبا کن" خدایا من به تو ایمان دارم ولی حال من خیلی خرابه اصلا از خرابم بدتره دیگه خودت میبینی دیگه نیازی به گفتن نیست این حال من داره منو میکشه آزاد شدم اما سرم به شدت گیج میره ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت 43 #رمان #_تنهایی_های_من مامور: چادر رو در بیار چادر؟ همون چادری که از مادرمه؟ نه با همون
44 یه کم استراحت میکنم استراحت که نه یه کم چشمامو میبندم تا آروم شم همین که چشمامو باز میکنم چشمم به امیرو معشوقش می افته نفرت و انتقام تو دلم جا خوش میکنه میخوام برم ازشون فیلم بگیرم و تو صفحات مجازی پخش کنم میخوام برای یه بارم که شده عقده هامو خالی کنم میدونم الان دارن با هم عشق بازی میکنن از هر دوشون کینه به دل دارم میرم جلو از کیفی که همرام بود و الان میبینم روی یه میز گذاشتن گوشی رو بر میدارم. میرم یه جا قایم میشم... گوشی رو فیلمبرداریه، نگاشون میکنم فیلم میگیرم، و اشک میریزم از این حرفایی که به هم میزنن چقدر دلم میخواست بفهمم واقعیت چیه؟ کی گفته انتقام دودش تو چش خود طرف میره؟ چرا الان برای من خیر شد؟ آخ حرفاشون در عین تلخ بودن حساابی شیرینه معشوقه امیر:مگه من برات شاهد جور نکردم که بری دخل باران خانومتو بیاری؟هنوزم دوستش داری امیر:نه عزیزم من فقط تو رو دوست دارم معشوقش:.... امیر:اما خیلی مظلومانه داشت جون میداد دلم براش کباب شد معشوقش:هه....کباب.... تو میدونی من چقدر با وجدانم جنگیدم تا این کارو انجام بدم تا این باران خانومتو به جرم خیانت سنگسار کنم؟ خوب دیگه بسه اسممو گفتن البته کارشونو هم گفتن این مدرک برای دادگاه کافیه دیگه؟ با بی احساسی محض میرم سمتشون ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚