eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 برای زن‌ها مهم‌ترین اتفاقی که می‌تواند بعد از یک دعوا یا دلخوری پیش بیاید، شنیدن "عذرخواهی" و در "آغوش" گرفته شدن توسط مردشان است. 👈 غرورتان را کنار بگذارید و اگر اشتباه کرده‌اید قبل از توضیح دادن دلایل تان؛ از همسرتان عذرخواهی کنید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔳◾️▪️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) ▪️◾️🔳 دلش دریای خون، چشمش به در بود امیدش دیدن روی پسر بود پدر می‎ گشت قلبش پاره پاره پسر می‎ کرد بر حالش نظاره پدر چون شمع سوزان آب می شد پسر هم مثل او بی‎تاب می شد پسر از پرده ‎ی دل ناله سر داد پدر هم جان در آغوش پسر داد علیه السلام تسلیت باد یا 😭 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
fadaeian-shahadat_imam_reza.mp3
4.66M
مداحی| اگه همه ردم کنند امام رضا رو دارم 😭 یا 🌱 نریمانی علیه السلام تسلیت باید 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تموم شدن ماه صفر رو ندید! 👆🏼 در این ویدیو ماجرای واقعی حدیث پایان صفر رو ببینید؟ 🔸می‌دونستید رجوع و کوبیدن درهای مساجد یکی از خرافات پایان ماه صفر هست؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نم
از و یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. من که از اقوام خودم خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز میکردم، میفهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شدهام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. مجید هم دلش نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم میآمد که آنها بفهمند خانوادهام با من و مجید چه کرده اند. در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانهشان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از اینهمه غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد: «تو این اتاق خفه نمیشی؟!!! » و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم:«ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش میکنه. » وارد اتاق شد و از چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوج دلسوزی اش را به زبان آورد: «اگه این هم خونهام زودتر بر میگشت شهرشون، شما رو میبُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودیها بر نمیگرده. » هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مِهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلم نمیخواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: «عیب نداره! خدا بزرگه... » و به قدری عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار اتاق مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: «خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده! » مقابلش لب تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: «من چی کار کردم که بی عقلی بوده؟ » به همین چند لحظه حضور در اتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی گرفته جواب داد: «تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت! » و نمیدانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بیخردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد: «اگه همون روز که بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی تموم میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد! » خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم: «مگه همون روزها تو به من نمیگفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟ » در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد: «چون میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمیداره! » سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: «ولی واقعاً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می اومد به بابا میگفت من سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن ا
از و و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد. سرم را پایین انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: «خُب مجید که نمیدونست اینجوری میشه! » که با عصبانیت فریاد کشید: «نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگی ات آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!! » عبدالله همیشه از مجید حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم می تازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم: «مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم. » و در برابر نگاه برادرانهاش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از اینهمه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر میدانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد: «چرا انقدر ازش حمایت میکنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!! » و هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در باز شد. مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزیهای شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: «چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم. » از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم: «یه ساعتی میشه. » و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: «حالا فعلاً بیا تو، إنشاءالله که زود میاد. » از مهربانی بی ریایم، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با گامهایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: «از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟ » هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد: «اومده بودم یه سر به الهه بزنم. » و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید: «نمیدونی بابا کجا رفته؟ » از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: «چطور؟ » به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: «چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس. » نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمی آورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: «من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر. » مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونی کِی برمیگرده؟ » از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد: «اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 👈❓ خانوما میگن چرا شوهر ما تو خونه حرف نمیزنه، ولی با دیگران این همه میگه و میخنده؟ ❓ چرا واسه ما خرج نمیکنه ولی به دیگران که میرسه این همه دست و دلباز میشه و خیلی مثال های دیگه🙁😱 ✍️ یکی از مهمترین دلایلش اینه که؛ 👌 دیگران همسر شما را همیشه میکنن 👈 ولی شما فقط کارت اینه که همسرت رو تخریب کنی! ❌ ⏪یه خانوم باهوش نمیذاره تو تایید کردن همسرش کسی ازش سبقت بگیره😍😜 👫 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 👈 مردی که همسرش را دوست داشته باشد و بخواهد که عمری را در کنارش سپری کند 👈 باید راه و رسم عشق‌ورزی را بیاموزد و با عشــــــــــــ❤️ــــــــــــق‌ورزی اطمینان همسرش را جلب نماید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 😊زنان خوش بین عمر طولانی تری نسبت به دیگران دارند. ✍️ طبق نظر کارشناسان ⏪در واقع خوش بینی با قرار گرفتن وضعیت چربی خون در سطح سالم و کاهش خطر مرگ بر اثر سرطان و بیماری های قلبی در زنان مرتبط است. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ ❓چگونه به محبت کنم؟ 🎐یکی از مصادیق محبت کردن برخورد متواضعانه هست. 🎐اینکه تو رفتارهات متکبرانه برخورد نکنی و خودت رو برتر نبینی. ❌وقتی من با کسی متکبرانه برخورد میکنم, با رفتارم بهش این پیام رو میدم که تو ارزش برخورد مناسب از طرف من رو نداری. ❌این رفتارهای متکبرانه پیام عدم محبت رو به همراه داره. 🎐حواستون باشه رفتار ما ربطی به قصد و نیت ما نداره. یعنی خود رفتار متکبرانه اگر چه بدون قصد باشه پیام منفی خودش رو انتقال میده. 🎐با پیام محبت رو برای همسرت بفرست. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قل
از و و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میکشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: «بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن! » مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: «من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن! » از اینهمه بیمِ هری برادرانم قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: «مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!! » عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: «اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!! » از توهین وقیحانه اش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: «عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!! » و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: «تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم! » و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: «میبینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواده اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!! » زیر تازیانه های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: «لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس... » و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: «پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی! » سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: «آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگی اش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟ » و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: «میتونم حوریه رو برگردونم؟ » و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: «الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی! » میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: «واقعاً فکر میکنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازه اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟ » که عبدالله بلافاصله جواب داد: «واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میک
از و و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد: «الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنت اید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟» و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: «ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن! » که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید: «تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!! » و مجید بیدرنگ دفاع کرد: «نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد! » سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: «من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونهمون، زندگیمون، بچهمون... » و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله هم میدانست پدر با هویت انسانی و اسلامی اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بنبست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم میدانست مجید بیراه نمیگوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتی اش بر می آمد، پاسخ داد: «منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن! » مجید با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: «اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به سامرا توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سُنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگی ات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه! » مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و پلکی هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر اینهمه منفعت طلبی چه جوابی بدهد. من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر نان شب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دستبردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: «مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بیحکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه! » و دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚