💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دی
#پارت_دویست_و_شصت_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم: «ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه! »
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونواده ام طرد شم... »
و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بی حیایی های برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
«ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم... »
و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
«ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم... »
و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
«الهه! دیگه بسه! » ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
«بذار بگه، دلش سبک شه! » سپس رو به من کرد و گفت: «بگو بابا جون! » با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: «هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود... »
و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (ع) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهی مان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: «ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود... »
و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم: «ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش... »
مجید محو چشمان عاشقم شده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنج هایم از دست داده بودم که بغض کهنه ام شکست و ناله زدم: «ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچهام از بین رفت، دخترم از دستم رفت... »
و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل بیقرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم: «من وهابی نیستم، من سُنیام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم... »
مامان خدیجه به سر و صورتم دست میکشید و چقدر بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : «آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون! »
تا سرانجام پرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانه اش اندکی آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد: «دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت اول و #پارت_اول از #رمان_جان_من صدای قرائت آیتالکرسی مادر، بوی اسف
به مناسبت #هفته_وحدت #رمان #جان_من #عاشقانه #مذهبی
پارت اول رو از اینجا بخونید 😍
#من_محمد_را_دوست_دارم
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹❤️
#من_محمد_را_دوست_دارم
داد آن عارف بهجت ز تو امید به پیران
رفتند همه نوبت شده ما را ، تو کجایی؟
#مهدی_مهدوی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
❤️ زمان ناخن گرفتن
#روز_جمعه اگر ناخن بگیریم چه اتفاقات خوبی می افتد؟
۱. در حديث است كه كسى به امام كاظم علیه السلام عرض كرد: اصحاب ودوستان ما معتقدند ناخن را بايد در روز جمعه گرفت. حضرت فرمود: «اگر بخواهيد در روز جمعه بگيريد واگر نمىتوانيد تا جمعه صبر كنيد، هرگاه بلند شد بگيريد»1
۲. از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «ناخن گرفتن در روز جمعه انسان را در برابر بيمارىهاى خوره، كورى وپيسى بيمه مىكند. واگر در روز جمعه نياز به گرفتن ناخنها نباشد آن را سوهان بكش تا ريزههايى از آن جدا شود».[۲]
۳. در چند حديث ديگر فرمود: «هر جمعه شارب وناخن خود را بگيريد واگر ناخنهايتان كوتاه است در روز جمعه آن را سوهان بكشيد، تا مبتلا به ديوانگى وخوره وپيسى نشويد».[۳]
۴. در حديثى ديگر فرمود: «هر كس در هر جمعه ناخن وشارب خود را بگيرد، تا جمعه ديگر پيوسته با طهارت باشد».[۴]
۵. در روايتى ديگر فرمود: «گرفتن ناخن وشارب در هر جمعه وشستن سر با گياه خطمى[۵] در جمعه، فقر را برطرف وروزى را زياد مىكند».[۶]
۶. در حديث است كه كسى به امام صادق علیه السلام عرض كرد: شنيدهام اشتغال به تعقيبات نماز صبح تا هنگام طلوع آفتاب، سودمندتر از سفر به شهرها براى گشايش وافزايش رزق وروزى است. فرمود: «دوست دارى چيزى به تو بياموزم كه از همه اينها نافعتر باشد؟» گفت: آرى.
فرمود: «ناخن وشارب خود را در هر جمعه بگير، هر چند به ساييدن باشد».[۷]
۷. از حضرت رسول صلی الله علیه و آله روايت شده است كه فرمود: «هر كس ناخنهاى خود را در روز جمعه بگيرد، خداوند دردهايش را از سر انگشتانش بيرون كرده، دواى درد را جايگزين آن مىكند».[۸]
۸. از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «هر كس روز جمعه ناخن بگيرد، ناراحتى ريشه ناخنها از وى برطرف مىشود».[۹]
۹. از حضرت على علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «گرفتن ناخن در روز جمعه هر دردى را برطرف مىكند».[۱۰]
چگونه ناخن بگيريم؟
۱. در حديثى معتبر مىخوانيم كه هنگام ناخن گرفتن از انگشت كوچك دست چپ شروع كرده وبه انگشت كوچك دست راست ختم كنيد.[۱۹]
[۱] . كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۴، ح ۳۱۴؛ تهذيب، ج ۳، ص ۲۶۰، ح ۶۲۶.
[۲] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۲؛ ثواب الأعمال، ص ۴۲، ح ۵.
[۳] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۳؛ تهذيب، ج ۳، ص ۲۶۰، ح ۶۲۸.
[۴] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۸؛ كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۳، ح ۳۰۷.
[۵] . «خطمى» (به كسر خاء وميم وتشديد ياء) گياهى است داراى ساقه ضخيم وبلند وبرگهاى پهن وستبروگلهاى شيپورى به رنگ سفيد يا سرخ كه گل وريشه آن در علم پزشكى به كار مىرود (فرهنگ عميد).
[۶] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۱، ح ۱۰.
[۷] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۱، ح ۱۱ و۱۲.
[۸] . ثواب الأعمال، ص ۴۱، ح ۱.
[۹] . كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۳، ح ۳۰۹.
[۱۰] . طبّ الأئمّه، ص ۱۳۸.
[۱۹] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۲، ح ۱۶.
💞 ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ 😍
❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃🌸🍃
#انگیزشی
#تلنگر
حس بسیار خوبیست هنگامی که در لحظه هجوم غم یا #ناامیدی یا پریشانی، #بیهوا کسی سر راه آدم سبز بشود کلامش ، نگاهش؛ حتی نوشه اش #آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات
فقط از دست خود خدا بر می آمده که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشته اش را برای آن لحظه خاص #سرِ_راه_زندگی ما بگذارد....
#قدردان آدم های خوب زندگیمان باشیم ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آقایان_بخوانند
خانما رو بیشتر بشناسید
وقتی #زنها #عصبانی میشوند، قدرت #جسمیشان از بین می رود، اما به همان اندازه قدرت #زبانیشان بالا می رود !
و #تمام_بدیهایی که در طول #عمرش به او کرده اید را در 5 دقیقه جلوی چشمانتان می آورند..!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#مجردها_بخوانند
برخی از اموری که باید قبل از #ازدواج باید به آنها فکر کنید:
_معنی ازدواج و تعهد
_وضعیت مالی و درآمد در زندگی
_ والدین و اقوام و میزان ارتباط با
آنها
_اعتقادات و زندگی معنوی
_توافق در زمینه روابط خارج از محیط خانوادگی و دوستان
_تعیین و روشن کردن اهداف بلند مدت در زندگی
_انتظارات متقابل از همسر
_ نحوه حل و فصل تعارضات مهم در زندگی زناشویی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
مادرِ #همسرداری
"راه و رسم مادرشوهرداری!!!"
اصل احترام را از یاد نبرید
همیشه و در هر شرایطی به مادرشوهرتان احترام بگذارید. به یاد داشته باشید که او از لحاظ سنی بزرگتر و پختهتر از شماست و شاید در زندگی گذشته روزهای سختی را پشت سر گذاشته باشد؛ بنابراین میتوانید از او بخواهید درباره دوران کودکی، نوجوانی، زمانی که ازدواج کرده و همینطور چگونگی بزرگ کردن فرزندانش با شما حرف بزند. اگر اتفاقات بدی برایش افتاده با او همدردی و از تجربیاتش استفاده کنید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانما_رو_بیشتر_بشناسید 👱♀️
💁♀️ زن ها وقتی #دلتنگ میشن دوست دارن داستانی که #هزار بار واسه کسی تعریف کردن رو باز هم تعریف کنن تا #حالشون خوب شه
👈اما اگه #سکوت کردن یعنی #نمیخوان که حالشون خوب شه😔
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و
#پارت_دویست_و_شصت_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
با گوشه چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: «مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!"
چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی نداریم! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن. مقام معظم رهبری هم همیشه تأ کید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن. » سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی عقیده، به دفاع از من قد کشید: «پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی! »
و مامان خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقیاش را به گوشم رساند: «عزیز بودی، عزیزتر شدی! » سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی عارفانه مقاومت عاشقانهام را ستایش کرد: «تو به خاطر خدا و به حمایت از همسر و زندگیات، اینهمه سختی کشیدی! خوش به سعادتت! » و باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام زیبای الهی آرامش بگیرد:
«تو قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا مهاجرت کردید و این مدت اینهمه سختی رو به خاطر خدا تحمل کردید! شک نکنید اجرتون با خداست! » و دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت:
«شما میتونستی اونشب هیچی نگی تا زندگیات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (ع) سکوت نکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر(ص) فرمودن بالاتر ن جهاد، کلمه حقي است که در برابر ک سلطان ستمگر گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم مجاهدت کردید، هم مهاجرت! »
و دوباره رو به من کرد: «شما هم به حمایت از این جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو تحمل کردی! بچه ات هم در راه خدا دادی! » و حقیقتاً به این جانبازی من و مجید غبطه میخورد که چشمان پیر و پُر چین و چروکش از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید: «شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این
عمر شصت ساله ام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون! »
حدس میزدم آسید احمد و مامان خدیجه به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد تفقد قرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و مجید همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت سختمان را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانه ایمیدرخشید و آسید احمد همچنان با من صحبت میکرد:
«دخترم! این وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه چیز تازهای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کُشی میکنن، ولی حالا چند سالیه که برای خودشون دم و دستگاهی به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو سوریه قتل و غارت میکرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل افغانستان و پاکستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم جنایت میکنن! شیعه و سُنی هم نمیشناسن! هر کس باهاشون هم عقیده نباشه، کافره و خونش حلال! » سپس دستی به محاسن انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین فرصت سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله فکری را هم با دقت موشکافی کند، با آرامشی منطقی ادامه داد:
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚