ماجرای وصیت پیامبر خدا(ص) در لحظات آخر عمر
مسلم این است كه پیامبر اكرم(ص) در حضور مسلمانان، امیرمؤمنان را وصى خود قرار داده و على(ع) نیز این وصایت را پذیرفته است و عهد كرده است كه به آنچه رسول خدا(ص) مىفرماید عمل نماید.
امیرمؤمنان(ع) در این باره مىفرماید: وقتى رسول خدا(ص) در مریضى آخر خود در بستر بیمارى افتاده بود، من سر مبارك وى را بر روى سینه خود نهاده بودم
و خانه آن حضرت(ص) پر از مهاجر و انصار بود
و عباس عموى پیامبر(ص) رو به روى او نشسته بود و رسول خدا(ص) زمانى به هوش مىآمد و زمانى از هوش مىرفت.
اندكى كه حال آن حضرت بهتر شد،
آن حضرت خطاب به عباس فرمود: «اى عباس، اى عموى پیامبر(ص)! وصیت مرا در مورد فرزندانم و همسرانم قبول كن و قرض هاى مرا ادا نما و وعدههایى كه به مردم دادهام به جاى آور و چنان كن كه بر ذمه من چیزى نماند.
عباس عرض كرد: اى رسول خدا(ص) من پیرمردى هستم كه فرزندان و عیال بسیار دارم و دارایى و اموال من اندك است [چگونه وصیت تو را بپذیرم و به وعدههایت عمل كنم] در حالى كه تو از ابر پرباران و نسیم رها شده بخشنده تر بودى [و وعدههاى بسیار دادهاى] خوب است از من درگذرى و این وظیفه بر دوش كسى نهى كه توانایى بیشترى دارد!
رسول خدا(ص) فرمود: آگاه باش كه اینك وصیت خود را به كسى خواهم گفت كه آن را مىپذیرد و حق آن را ادا مىنماید و او كسى است كه این سخنان را كه تو گفتى نخواهد گفت! یا على(ع) بدان كه این حق توست و احدى نباید در این امر با تو ستیزه كند، اكنون وصیت مرا بپذیر و آنچه به مردمان وعده دادهام به جاى آر و قرض مرا ادا كن.
یا على(ع) پس از من امر خاندانم به دست توست و پیام مرا به كسانى كه پس از من مىآیند برسان.
امیرمؤمنان(ع) می گوید: «من وقتى دیدم كه رسول خدا(ص) از مرگ خود سخن مىگوید، قلبم لرزید و به خاطر آن به گریه درآمدم و نتوانستم كه درخواست پیامبر(ص) را با سخنى پاسخ گویم.»
پیامبر اكرم(ص) دوباره فرمود: «یا على آیا وصیت من را قبول مىكنى!؟» و من در حالتى كه گریه گلویم را مىفشرد و كلمات را نمىتوانستم به درستى ادا نمایم، گفتم:
آرى اى رسول خدا(ص)!
آن گاه پیامبر رو به بلال كرد و گفت: اى بلال! كلاهخُود و زره و پرچم مرا كه «عقاب» نام دارد و شمشیرم ذوالفقار و عمامهام را كه «سحاب» نام دارد برایم بیاور.
[ سپس رسول خدا(ص) آنچه كه مختص خود وى بود از جمله لباسى كه در شب معراج پوشیده بود و لباسى كه در جنگ احد بر تن داشت و كلاه هایى كه مربوط به سفر، روزهاى عید و مجالس دوستانه بود و حیواناتى كه در خدمت آن حضرت بود را طلب كرد] و بلال همه را آورد مگر زره پیامبر(ص) كه (به خاطر بدهی به یک یهودی) در گرو بود.
آن گاه رو به من كرد و فرمود: «یا على(ع) برخیز و اینها را در حالى كه من زندهام، در حضور این جمع بگیر تا كسى پس از من بر سر آنها با تو نزاع نجوید.»
من برخاستم و با این كه توانایى راه رفتن نداشتم، آنها را گرفتم و به خانه خود بردم و چون بازگشتم و رو به روى پیامبر(ص) ایستادم، به من نگریست و بعد انگشترى خود را از دست بیرون آورد و به من داد و گفت: «بگیر یا على این مال توست در دنیا و آخرت!»
بعد رسول خدا(ص) فرمود: «یا على(ع) مرا بنشان.» من او را نشاندم و بر سینه من تكیه داد و مىدیدم كه رسول خدا(ص) از بسیارى ضعف سر مبارك را به سختى نگاه مىدارد و با وجود این، با صداى بلند كه همه اهل خانه مىشنیدند فرمود: «همانا برادر و وصى من و جانشینم در خاندانم على بن ابىطالب است. اوست كه قرض مرا ادا مىكند و وعدههایم را وفا مىنماید.
اى بنىهاشم! اى بنىعبدالمطلب! كینه على(ع) را به دل نداشته باشید و از فرمان هایش سرپیچى نكنید كه گمراه مىشوید و با او حسد نورزید و از وى برائت نجویید كه كافر خواهید شد.»
سپس به من گفت: «مرا در بسترم بخوابان.» و بلال را فرمود كه حسن(ع) و حسین(ع) را نزد او بیاورد.
بلال رفت و آنها را با خود آورد. پیامبر(ص) آن دو را به سینه خویش چسباند و آنها را مىبویید.
على(ع) مىگوید: من پنداشتم كه حسن(ع) و حسین(ع) باعث شدند كه اندوه و رنج پیامبر(ص) فزونى یابد، خواستم آن دو را از حضرت(ص) جدا سازم. فرمود: «یا على(ع) آنها را واگذار تا مرا ببویند و من هم آنها را ببویم!
بگذار تا آن دو از وجود من بهره گیرند و من نیز از وجود ایشان بهره گیرم! به راستى كه پس از من مشكلات بسیار خواهند داشت و مصایب سختى را تحمل خواهند كرد،
پس لعنت خداوند بر آن كس باد كه حق حسن(ع) و حسین(ع) را پست شمارد. پروردگارا! من این دو را و على صالح ترین مؤمنان را به تو مىسپارم!»
منبع: کتاب امالي، شیخ طوسي؛ ص 600
@hawayetazeh
#رحلت_نبی_اعظم
#بیست_و_هشت_صفر