حیـّان🇵🇸
خوشبهحالِ خونههایی که موکبه ..
یادم به این افتاد که گاهی که میخوام غذا درست کنم، میگم امروز غذامون باشه نذر مثلا، حضرت زهرا [س]
بعد به نظرم حیف میاد که فقط به یک منبع نور متصل باشه، میگم همه، همه چهاردهتا..
اگر بدونید چه حالی داره، هر روز سر سفرهی نذری نشستن..
حیـّان🇵🇸
یادم به این افتاد که گاهی که میخوام غذا درست کنم، میگم امروز غذامون باشه نذر مثلا، حضرت زهرا [س] ب
همه غذاها مزهی قیمهی امام حسین میگیره..
هدایت شده از ناشناس حیـان🌿
📪 پیام جدید
منم موقع دم گذاشتن چای و غذا پختن سلام میدم به ا اهل بیت، و میگم السلام علیک یا رسول الله و یا اهل بیت النبوه. و السلام علیک یا امیرالمؤمنین. بعد هم صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها رو میفرستم و بعد هم سه بار میگم صلی الله علیک یا اباعبدالله. یه تک بیت شعر هم بعنوان روضه میخونم بالا سر قوری چای یا قابلمه غذا.... خیلی حس خوبی داره...الحمدلله که ما اهل بیت علیهم السلام رو داریم...
#دایگو
حیـّان🇵🇸
📪 پیام جدید منم موقع دم گذاشتن چای و غذا پختن سلام میدم به ا اهل بیت، و میگم السلام علیک یا رسول ال
ائمه مثل کر میمونن
کمترین اتصالی باعث خلوص و پاکی
خودمون میشه..
دم دمهای غروب و هوای سرخ، کنار جاده ایستادیم. مرد، تفتیده در گرما، سوخته بود، جدا سوخته بود؛ پسرک آتشپارهاش آن کنار خربزهها را تر و تمیز میکرد. واضح بود که جز همین بار میوه هیچ در بساط ندارد. پسر، حدودا ده ساله، با ارثیهی سوختگی از پدر، دمپایی کثیف و پاهای خاکی..
میخواستیم چهارتا بگیریم، من از پنجره داشتم میدیدم، یکی اضافهتر گذاشت. تصور کردم همان کاری را میکند که بعضی از کاسبها میکنند، تحمیل خرید و اینها؛ اما دیدم برگشت گفت این را همینطوری گذاشتم، با یک لبخند زحمت کشیده. در میانهی مشغولیت پدر برای حساب کردن، مرد به یک مدل خاصی خربزهی دیگری را پنج تکه کرد و به زور بهمان داد. ما؟ مبهوت..
پدر میگفت:« یکی دار و ندارش همینهاست، هیچ وابستگی ندارد، یکی هم همهی دنیا زیر دستش است، دریغ..»
- زهرا هنروران.
- یک چیز در گوشی..
گاهی جدا از سوال پرسیدن از بعضیها پشیمان میشوم، و این حس بدیست؛
از کسی بپرسید که بدانید برای خودتان، ذهن درگیرتان، دغدغهتان، حال بد و انتظارتان یک جوری ارزش قائل است که انگار دختر حضرت زهرا [ع] و امیرالمؤمنین [ع] آمده و چیزی پرسیده. گرچه، لفظ «انگار» اشتباه است، ما جدا فرزندان ایشانیم.
هدایت شده از مَرقومه
من صدای شهدا را میشناسم. مادر همیشه میخندید که: «تو همهی شهدا را باید بشناسی؟!» این صدای فلان شهید است، آن صدای آن یکی، آن دیگری... من صدای خیلی از شهدا را میشناسم اما هنوز صدای تو را نه. به صدایت عادت دارم. وقتی از تلویزیون صدایت پخش میشود صدای رئیسجمهور را میشنوم که سخنرانی میکند؛ رئیسجمهور نماز میخوانَد؛ رئیسجمهور مصاحبه میکند؛ رئیسجمهور... و بعد خاطرم میآید که این صدای یک شهید است..
چرا هنوز غبار آن حادثه فروننشستهاست؟ چرا هنوز میان گرد و خاکی که بهپا شد، گردن میکشیم و چشم میچرخانیم تا تو را به سلامت بیابیم؟
آقای رئیسجمهور شهید ما.. حالا که به قصهی تکراریِ فراق دچاریم و از آن گریزی و گزیری نیست؛ بیا و دستت را روی شانهی رئیسجمهور جدیدمان بگذار. مثل همان چندثانیهی فیلمی که میگویی:«شما بروید من هوایتان را دارم». تو آن روزها، تا همین هفتاد روز پیش هم، میخواستی همهی مشکلاتمان را حل کنی اما قالب تن و محدودیتِ ماده این اجازه را به روح بلندمرتبه و قلهی ارادهات نمیداد. حالا که دستت صحنهگردان است، حالا که دستت باز است بیا و کارهایت را تمام کن. ما روزهای انتخابات را پشتسر گذاشتهایم و حالا همه برای یک جبهه میجنگیم. ما پشت سر شهدا قامت به تکبیرةالاحرام مقاومت بستهایم.
- ریحانه شناوری
حیـّان🇵🇸
من صدای شهدا را میشناسم. مادر همیشه میخندید که: «تو همهی شهدا را باید بشناسی؟!» این صدای فلان شهی
آقای شهید رئیسی، اگر جسمت هنوز این مابین میبود، یقین دارم که راضی به آنچه برایت نقل میکنم نبودی، اما، هر بار که صدایت را از یک گوشهای میشنوم، نامت را روی تابلوی بلواری میبینم، عکست را با آن لبخند مظلومانهی همیشگی، عبایت را، عمامهات را، هر وقت اینها را میبینم، بی اختیار به گریه میافتم، بیاختیار. الان، بهتر میدانید که محبتتان خیلی ریشهدارتر از باقیست، و من این ریشه را تیمار میکنم و به آن میبالم که با اشک، دانهاش را نخلی تنومند کردهام..
« کارزار میان جبههی حسینی و جبههی یزیدی تمامنشدنی است.» در واقع تفسیر همان «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»ست. هر روز ندای «هل من ناصر» حسینی در عالم میپیچد، هر روز عدهای حر میشوند و به خیمه حقیقیشان برمیگردند، هر روز وفادارنی چشم و جان در راه امام خویش میدهند و هر روز، شمر لشکر میکشد، عمر فرماندهی میکند و مردی از قماش نامردان که از دست امام آب خورده بود، انگشت را با انگشتر میبرد..
حالا شما، من، زهرا، حسین، مریم، محمد، حالا من و شما، کجای این کرب و بلاییم، در کجای کرب و بلای فرزند حسین جا ماندهایم، که کربلای مهدی زهرا [عج] آوارگیست؛
ای فرزندان مهدی [ع]، یادتان بیاید که فرزند اویید، پدرتان را یادتان بیاید. اینها شعار نیست، روضه محض اشک نیست، این عین واقعه است. رها کردن پدر زمینی هم نکبت دارد، ما چه میکنیم که یک عمر مشت توی سینهی پدر حقیقیمان کوبیدیم؛ بعد هم با ژست سجاده پرستان دعای «اللهم عجل لولیک» خواندیم و او، در همین حالاتی که ما درگیر حرفهای سطحی بی سر و تهمان بودیم، مشغول حل مشکلات عمیقمان بود؛ ما جدا داریم چه میکنیم؟
- زهرا هنروران.
به این فکر میکنم که یکی از بزرگترین فاجعههایی که در میان نسل ما رخ داد، وقوع پدیدهای بود که جنسیتها را بهم آمیخیت و حیثیت انسانیشان را هم تحت الشعاء قرار داد؛ و این خیلی جای فکر و صحبت دارد..