eitaa logo
حیات طیبه مهدویّ🍎
138 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
33 فایل
«کانال معارفی حیات طیبه» گلچینی از گزیده ترین مطالب متنوع پیرامون سبک زندگی مهدوی و.... 👈 مارا به دوستان خودمعرفی کنید👉 حیات طیبه مهدوی🍎 🍎https://eitaa.com/hayyatetayebh ارتباط با ادمین : @Mojtahed
مشاهده در ایتا
دانلود
. واقعی گوسفندِ «مشهدی اسدالله» گرگ شد ✍ رضا صابری خورزوقی: داستان زیر، چکیده‌ی روایتِ یکی از مؤمنینِ مورد اعتماد است که نخواست نام خودش و محل‌وقوع‌داستان ذکر شود او می‌گفت: در دهه ۱۳۳۰، در روستای زادگاه من، یکی‌از چوپان‌های خان، مردی ساده‌دل، بسیار تنومند، بلندقامت و با اندامی بسیار ورزیده و چابک، به نام «مشهدی اسدالله» بود که ماجرایی عجیب از «گوسفند خریدن او» مشهور بود. ✅خلاصه‌ی ماجرا را که از خود مشهدی اسدالله شنیده بود، به‌این شرح نقل کرد: درحالی‌که [[تمامِ‌املاکِ‌منطقه حتی زمین خانه‌های‌مردم به‌نامِ‌خان بود و کسی مالک چیزی نبود!]] اسدالله، پس‌انداز چندسالۀخود را به‌شهر برد و در حاشیۀشهر، برۀ🐑 خرید تا پرورش بدهد و صاحب درآمد شود و اندکی از خاری‌هایِ نوکریِ خان را کم کند. باخوشحالی 🐑را روی‌دوش گذاشت و به سوی روستا حرکت کرد. از طرفی خان، برای تعدادی از اوباش، پاداش تعیین کرده بود که به هیچ‌وجه نگذارند اهالی روستاهای اطرف، گاو یا گوسفند و... به روستا ببرند. وقتی مرد غیور، با برّه‌ای🐑 که بر دوش داشت از شهر دور شد، تعدادی از اراذل و اوباش او را دیدند و به طمعِ پاداشِ‌خان، تصمیم گرفتند نگذارند را ببرد. اما چون اسدالله دُرشت‌هیکل بود و بسیار قوی و چابک می‌نمود، اوباش، نه می‌توانستند، نه می‌خواستند با او درگیر شوند. لذا، تصمیم گرفتند با ، گوسفند را از او بگیرند؟ ♦️بله، خان، نقشه‌ای کشیدند و هنگامی‌که مرد غیور، کمی دور شد، سوار بر اسب‌ها 🐎 شدند و از پشت‌تپه‌ها از او جلو رفتند. سپس ♦️یکی از اوباش، بعنوان رهگذر، جلوی او رفت و گفت: سلام، وقت بخیر پاسخ او را داد. دزد گفت: چرا !!! را روی شانه‌ات گذاشته‌ای؟ اسدالله خندید و گفت: دیوانه شده‌ای!؟! گوسفند است دزد گفت: نه!! اشتباه می‌کنی، این گرگ است! مرد غیور به حرف‌های او خندید و به راه خود ادامه داد. اما ، دست و پای گوسفند را لمس کرد و دید سُم دارد، اگر گرگ بود، چنگال داشت! ♦️وقتی از اولین درّه گذشت، یکی دیگر از اراذل وارد عمل شد و سخنان همکارش را تکرار کرد. اسدالله خندید و گفت: آقا، این گوسفند است، نه گرگ! همین امروز خریده‌ام!! دزد دوم گفت: کٖی گفته این گوسفند است؟ این که من می‌بینم، گرگ است!! دزد، دور شد و فریاد زد: 😳کلاه سرت گذاشته‌اند😳 اسدالله، حیوان را از دوشش پایین آورد و برای چند لحظه با دقت آن را نگاه‌کرد و دید گوسفند است. برّه 🐑 را در آغوش فشرد و و آن را روی دوش گذاشت و به‌راه ادامه داد. ♦️کمی که جلوتر رفت، دزد سوم آمد و گفت: سلام، گرگ را از کجا آوردی؟! اسدالله بیشتر شد و دیگر نتوانست بگوید، گوسفند است!! سلام او را پاسخ‌داد و سکوت کرد وقتی دزد سوم رفت، تردید در وجود مرد غیور غوغا می‌کرد و اراذل نیز تلاش‌شان را تشدید کردند و در بین راه، افراد دیگری را نیز وادار کردند که وانمود کنند، «آنچه روی‌دوش مرد است، گرگ است.» از جمله ♦️در یکی‌از آبادی‌های بین‌راه، «تعدادی کودک» را واداشتند که دنبال او می‌دویدند و می‌گفتند: 😳چه گرگ زشتی داری😳 درحالی‌که آشوب به‌دل مرد غیور افتاده بود، وقتی از آبادی و کودکان گذشت، به یک گَلّه از گوسفندانِ خان رسید ♦️چوپانِ گلّۀخان [با هدایت ارازل]، گوسفندان را رَمْ داد و فریاد می‌زد، گوسفندها از گرگ تو ترسیده‌اند😳 مرد غیور با و ، به راهش ادامه داد ♦️با رسیدن روی آخرین تپّه، و رسیدن به مقصد و موفقیت را نوید می‌داد ♦️یکی‌از همسایه‌هایش را دید که بطرف او می‌آمد، وقتی به او رسید، با خوشحالی از او پرسید: این گرگ است یا گوسفند؟ مرد همسایه با تمسخر گفت: تو نمی‌دانی چیست؟!؟! و از او دور شد ♦️در همین حال، دزد چهارم جلوی او رفت و گفت: عجب!!! من تا حالا ندیده‌ام کسی گرگ را روی دوش بگذارد. اسدالله، دیگر مطمئن نبود آنچه بر دوش دارد، گوسفند است و با اینکه 🔹همه پس‌اندازش را برای خرید حیوان، داده بود 🔹و رنج حمل آن تا نزدیك مقصد را تحمّل کرده بود اما برای این‌که مبادا 🐺 به روستا ببرد!!! 🐑 را [که دیگر فکر می‌کرد است] زمین‌گذاشت و با لگد برّه را راند و با برای ادامۀ ، به‌راه افتاد. ♦️اوباش از اینکه اثر کرد و توانستند بدون درگیری و آسیب، هم، گوسفند🐑 را تصاحب کنند، هم یک تلاش دیگر را به شکست بکشاندند، و با گوشتِ مفتِ گوسفند، شکمی از عزا درآوردند و برای گرفتن پاداش به و... 🔻🔻پس🔻🔻 مراقب توسط عوامل 🇺🇸 دشمنانِ‌حقوق‌بشر 🇪🇺 باشیم 🍎https://eitaa.com/hayyatetayebh