{🎊🎉🎊🎉}
🍃مۅسایـ💖ــے ۅ دَر ۅادےِ طۅر آمَده اے
🌸خۅرشیـ✨ـدے ۅ دَر هالہ نۅر آمده اے
#میلادبابرکتامامموسیکاظممبارک🎈✨😍
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•°•°🌸🎊°•°•
🌸 امام کاظم (ع) میفرمایند:
🌸 یاد کردن نعمت های الهی، شکر است
🌸 و ترک آن ناسپاسی است
[وسائل الشیعه /۴/ ۱۰۵۹]
#حدیث
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست🌸
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
سری دوم وظایف شیعیان در عصر غیبت در کلام امام رضا (ع) 🌺
۸_ سعی و تلاش در جهت تقویت و تکمیل ایمان🌱
{بحارالانوار، جاد۷۸،ص۳۴۸}
۹_ حفظ کرامت و بزرگواری خود🌹
{مستدرک الوسائل، جلد۱،ص۵۴۱}
۱۰_ رعایت تقوا🍃
{ اعلام الوری،ص۴۰۸}
۱۱_ عمل به تقیه🌼
{ رساله مرحوم شیخ مرتضی انصاری درباره ی تقیه،از ملحقات مکاسب}
۱۲_ آشنایی با رمز و راز عشق آموزی🌸
{ کمال الدین،جلد۲،ص۳۷۰}
۱۳_ تواضع و رعایت ادب در برابر شنیدن نام حضرت صاحب الامر🌷
{ اثبات الهداه،جلد۳،ص۴۷۷}
۱۴_ حضور در مجالسی که فضایل و مناقب آن حضرت ذکر میشود.🌿
{ کافی،جلد۱،ص۴۵وص۲۷۸}
#به_وقت_امام_زمان 💌
__________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارونه بارونه بارونه... •{🌈}•
امشب خوشیمون فراوونه •{😇}•
موسی بن جعفر آقامونه. •{✨}•
#کلیپ
#حضرت_عشق
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
‼️یـادشـان رفت،یـادمـان نـرود...
#ادامه:
فضای مدینه را پر از وحشت و ترس کرده بودند😱. اهل خانه و رفت و آمدها رصد می شدند😨. همه سکوت کرده بودند😫. حتی آدم هایی که خودشان را از بزرگان صحابه ی پیامبر💚 صلی الله علیه وآله میدانستند. مقابل دستورخدا✨ ساکت شده بودند😡. محبتشان به پیامبر🌸(ص)تاهمین جا بود و بیشتر پیش نرفتند😞. عقب نشینی شان چشمگیر بود😔. فاطمه💖 سلام الله علیها اما نیمه شب 🌙همراه امیرمؤمنان 💚شد. درِ خانه ی تک تکِ بزرگان رفتند.🏠
نه یک نفر، نه دونفر، چهل نفر...‼️
نه یک شب،نه دوشب،شب های متوالی تا چهل شب... دَر 🚪که میزدند،صاحب خانه میپرسید،
کیستی؟ فاطمه💐(س)جواب میداد:
ـ دختر پیامبرخدایم😍،فاطمه🌸. درِ خانه را به روی فاطمه (س) باز میکردند. اما اگر عـلـی💚 (ع)میگفت...😔
فاطمه ی زهرا❤️ میپرسید: ـ مگر در غدیر تو بیعت✊ نکردی؟مگرسخنان رسول خدا🦋 را نشنیدی؟مگرسخنان رسول خدا سخنان خدا✨نبود؟ پس...
آنها اما به جای ابراز شرمندگی از کوتاهی و خیانت در امانت رسول خدا، به جای آمدن پای رکـاب ولـیّ خـدا✨ می پرسیدند: ـ کس دیگری هم می آید؟ یا میگفتند: ـ دیگربیعت کرده ایم!😡😔
فـقـط سـلـمـان💖 می آمد با مـقـداد❤️ . ابـوذر می آمد با زبـیـر و عـمـار ...🌸
عـلـی💚 علیه السلام که تنهای تنها شد😭، یاران که خوابِ راحت را طلب کردند😞، دختر رسول خدا 🌸که دید هیچ حرفی و هیچ همت و هیچ مردی در میان نیست.....😢
آنها، همان هایی که حکومت را گرفته بودند
پرروترشدند، رفتند سمت دهکده ی فـدک ...😱 کارگران فاطمه 💖سلام الله علیها را اخراج کردند😡 و فدک را اشغال کردند😣. فاطمه🌸 (س)رفت دنبال حقش. به ابوبکر فرمود: ـ من سند فدک را دارم .
گفت: ـ پیامبران از خودشان ارث نمیگذارند.
فرمود: ـ پس آیه ی قرآن چیست که خدا✨ میفرماید:🌿
داوود از خودش ارث به جا گذاشته است؟
گفت: ـ شاهد بیاور.
فرمود: ـ علی💚 و ام ایمن شاهدند.
گفت: ـ علی شوهرت است، شهادتش قبول نیست. ام ایمن هم زن است. شهادت زن حساب نیست.
من بلد نیستم روضه بخوانم....😞
عـلـی💚 ،ولـیِّ مـنـتـخب خـدا بـود و فـاطـمـه💖 سلام الله علیها سـرور زنـان اهـل بـهـشـت ...😍
علی،((لافتی..)) در شأنش آمده بود، فاطمه (س)
علتِ خلقت حساب شده بود...🌸💐
روضـه خواندنی نیست،فهمیدنی است...
آسـمـان☀️☁️ و زمـیـن 🌍گـریـه میکنند😭، بر فـاطـمـه سلام الله علیها و حـسـیـن (ع)
برگرفته از کتاب ✨ مادر ✨
نام پدیدآور: نرجس شکوریان فرد🌱
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
یـاایہاالعزیـ🌸ــز
مـا بـےتـو خستہایـــمْ✨😔
تــو بـے مـا چگــونہاۍ؟💔
#حاجیمونه
#حاج_قاسم🍃🙃
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#رهبرانه 🎊🎉
سی و پنج سال مبارزه، مجاهدت، زندان رفتن، بارها تبعید شدن، در یک محیط رعب زندگی کردن، دوستان زیادی را با زحمت جمع کردن، احکام الهی را در زیر فشار اختناق دستگاه حاکمِ آن روز منتشر کردن و عمری را با این شیوه گذراندن. این یک خصوصیت از خصوصیات زندگی موسی بن جعفر (ع) است.
[رهبر انقلاب- ۱۳۶۴/۰۱/۲۳]
خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
ۅاقِعاً دِلۅاپَسیـ😭ــمْ آقــ✨ـا مُحَرَمْ با خۅدَت
۱۱.روز.تا.ماه.عَزاےِ.اَربابـــ💔😔
#محرم🍃🖤
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وسه
صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم.
خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم 😊و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد.
به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم.☺️
لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده😔
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود.😢😭صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد.
بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت.
حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود.
صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد.😒
خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.😁
صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.😊
صالح بغض داشت😢 و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم.
_صالح جان...☺️
ــ جانم.
ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن.😁 خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند.
سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وچهار
تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم.
ــ الو... بفرمایید
ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟
ــ بله بفرمایید.
ــ از حج و زیارت تماس می گیرم. لطفا فردا بین ساعت 10تا11 صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند.
ــ بله، چشم... بهشون میگم.
تماس قطع شد.
نمی دانستم سازمان حج و زیارت🕋 چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟؟!!! 😟
صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. اوهم متعجب بود و گفت:
ــ چند وقته تماس نگرفتن
ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟
ــ چندین سال پیش پدر جون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان...سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدر جون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دوسالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.
ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن. فردا بین 10 تا 11 صبح.
فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدر جون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند.
صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت.
ــ خب چی شد صالح جان؟😟
ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم😳
ــ واقعا؟؟؟؟😍 به سلامتی حاج آقا...
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
ــ دست خالی اومدی؟ پس شیرینیت کو؟؟؟؟☹️
ــ مهدیه
ــ چیه عزیزم؟
ــ پدر جون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده😔 نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد اگه بفهمه خیلی غصه می خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ 😒خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟
چه می گفتم؟ راست می گفت.
اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست.
ــ حالا مهدیه نمی دونم چیکار کنم؟تکلیفم چیه؟🙁
ــ #توکل کن... هر چی #خیره همون میشه ان شاء الله...🙏 من برم غذا رو بیارم. پدر جون هم گرسنه ش بود.☺️
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh