『 حضرتعشق 』🇵🇸
بسم رب الشهداء والصدیقین #معرفی_شهید(❤) من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن د
🌸✨شهید مدافع حرم قدرت الله عبدیان
『 حضرتعشق 』🇵🇸
بسم رب الشهداء و الصدیقین #معرفی_شهید (❤) شهید مدافع حرم مرتضی مسیب زاده ولادت : تیر ۱۳۶۱ در کرج ش
🌸✨شهید مدافع حرم مرتضی مسیب زاده
『 حضرتعشق 』🇵🇸
بسم رب الشهداء و الصدیقین
#معرفی_شهید (❤)
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
شهید سید مصطفی خمینی
ولادت : آذر ۱۳۰۹ در قم
شهادت : آبان ۱۳۵۶ در نجف
علت شهادت : مبارزه با رژیم طاغوت و حکومت پهلوی
نحوه شهادت : ترور توسط عوامل رژیم پهلوی (به احتمال قوی)
مزار شهید : عراق_نجف_حرم امام علی (ع)
حجت الاسلام مسعودی : یک روز برف میآمد. با ایشان از خیابان میگذشتیم. شخصی به زمین خورد. من متوجه نشدم، اما ایشان به محض اینکه فهمید، به سرعت به سوی او دوید، زیر بالش را گرفت و بلند کرد، با عبایش برفهای او را تکاند، کلاهش را از روی زمین برداشت و بر سر او دست کشید او را نوازش کرد. بعد دید آدم نیازمندی است. از جیب خودش مقداری پول درآورد به او داد و گفت: این را بگیر و برای خانه چیزی بخر. آن وقت دست او را گرفت و به آن سمت خیابان که برف نبود برد.......🌷
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
شناخت امام خمینی (ره) در یک نگاه ......♥️
نام:سید روح الله
نام خانوادگی: مصطفوی
سلسله نسب:موسوی خمینی
نام پدر:سیدمصطفی
نام مادر:هاجر
تاریخ تولد:یکم مهرماه ۱۲۸۱
محل تولد:خمین
سال ازدواج:۲۷ سالگی/۱۳۰۸
همسر:بانوخدیجه-دختر آیت الله میرزا محمدثقفی
فرزندان:۲پسر-۵دختر (مصطفی.صدیقه.فریده.سعیده.لطیفه.فهیمه. احمد)
مرتبه:آیت الله العظمی
تحصیلات حوزوی: اجتهاد
تخصص:فقه و اصول و فلسفهو عرفان و اخلاق و کلام و سیاست
مشاغل:مدرس حوزه علمیه قم و مرجع تقلید و رهبری انقلاب اسلامی و ولی مسلمین و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران
قیام خونین ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲: ۶۱ سالگی
تبعیدبه ترکیه ۱۳۴۳: به دلیل مخالفت با موضوع کاپیتولاسیون
مهاجرت به نجف ۱۳۴۴: سیزده سال در نجف
شهادت فرزندش سیدمصطفی ۱۳۵۶: سرآغاز حرکت های اعتراض جدید
مهاجرت به کویت ۱۳۵۷: کویت اجازه ورود نداد
مهاجرت به فرانسه مهرماه ۱۳۵۷: حدود ۴ماه
بازگشت به ایران: بعد از۱۵ سال تبعید
۲۲ بهمن ۱۳۵۷: پیروزی انقلاب اسلامی
رهبری حکیمانه انقلاب و نظام: ده سال و جهارماه
نگارش وصیت نامه و ارایه یک نسخه به امانت نزد خبرگان: ۲۶ بهمن ۱۳۶۱
بازنگری در وصیت نامه ۵ سال بعد و قرار دادن یک نسخه در آستان قدس و یک نسخه نزد خبرگان: ۲۹ آذر ۱۳۶۶
خوانش وصیت نامه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸: یک روز پس از عروج ملکوتی
مراسم تشییع ۱۷ خرداد ۱۳۶۸: بزرگ ترین رخداد تاریخ معاصر
تاریخ رحلت: ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ / ۸۷ سالگی
مهمترین تالیفات فرهنگی: صحیفه امام -22 جلد
🌸 السلام علیڪ یا روح الله الموسوی الخمینی و علے جمیـــع شهدائنا و رحمه الله و برڪاته 🌸
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
خُمینی یک نام نبود یک فرهنگ بود
خُمینی یک شخص نبود بلکه یک شخصیت والا مقام بود
خُمینی یک روح الله به تمام معنا بود
خُمینی همان کسی بود که با روح خدایی اش به مردم جرئت مبارزه داد
خُمینی همان سیر الی الله بود
خُمینی همان مرد خدا بود
همان که میگفت نه تو سرباز منی و نه من سرباز تو *ما همه سرباز خداییم*
خُمینی همان نائب بر حق حضرت ولی عصر (عج) بود
______________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
💠 از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...»
💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟»
💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
💠 میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد :«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
💠 بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
💠 دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh