eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
286 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇اطلاعات بیشتر از این سه شهید👇👇
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
بسم رب الشهداء و الصدیقین (❤) من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد شهید سید مصطفی خمینی ولادت : آذر ۱۳۰۹ در قم شهادت : آبان ۱۳۵۶ در نجف علت شهادت : مبارزه با رژیم طاغوت و حکومت پهلوی نحوه شهادت : ترور توسط عوامل رژیم پهلوی (به احتمال قوی) مزار شهید : عراق_نجف_حرم امام علی (ع)  حجت الاسلام مسعودی : یک روز برف می‌آمد. با ایشان از خیابان می‌گذشتیم. شخصی به زمین خورد. من متوجه نشدم، اما ایشان به محض این‌که فهمید، به سرعت به سوی او دوید، زیر بالش را گرفت و بلند کرد، با عبایش برف‌های او را تکاند، کلاهش را از روی زمین برداشت و بر سر او دست کشید او را نوازش کرد. بعد دید آدم نیازمندی است. از جیب خودش مقداری پول درآورد به او داد و گفت: این را بگیر و برای خانه چیزی بخر. آن وقت دست او را گرفت و به آن سمت خیابان که برف نبود برد.......🌷 _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
♥️✨🌿 دُشمَن آنچہ داشت را گذاشت پاےِ فَتحِ شـــام چون براےِ شیـــعہ پرچَم قیـــام زیـــنب است ♥️✨🌿 #مدافعین_حرم السلام علیـــڪ یا زینب ڪبری ڪلنا عباسڪ یـــا زینبـــ♥️ شهدا را یاد کنیـــد با ذکر صلوات _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بی عشقِ خُمینی نَتوان عاشِقِ مَهدی شُد #پروفایل ______________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
شناخت امام خمینی (ره) در یک نگاه ......♥️ نام:سید روح الله نام خانوادگی: مصطفوی سلسله نسب:موسوی خمینی نام پدر:سیدمصطفی نام مادر:هاجر تاریخ تولد:یکم مهرماه ۱۲۸۱ محل تولد:خمین سال ازدواج:۲۷ سالگی/۱۳۰۸ همسر:بانوخدیجه-دختر آیت الله میرزا محمدثقفی فرزندان:۲پسر-۵دختر (مصطفی.صدیقه.فریده.سعیده.لطیفه.فهیمه. احمد) مرتبه:آیت الله العظمی تحصیلات حوزوی: اجتهاد تخصص:فقه و اصول و فلسفه‌و عرفان و اخلاق و کلام و سیاست مشاغل:مدرس حوزه علمیه قم و مرجع تقلید و رهبری انقلاب اسلامی و ولی مسلمین و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران قیام خونین ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲: ۶۱ سالگی تبعیدبه ترکیه ۱۳۴۳: به دلیل مخالفت با موضوع کاپیتولاسیون مهاجرت به نجف ۱۳۴۴: سیزده سال در نجف شهادت فرزندش سیدمصطفی ۱۳۵۶: سرآغاز حرکت های اعتراض جدید مهاجرت به کویت ۱۳۵۷: کویت اجازه ورود نداد مهاجرت به فرانسه مهرماه ۱۳۵۷: حدود ۴ماه بازگشت به ایران: بعد از۱۵ سال تبعید ۲۲ بهمن ۱۳۵۷: پیروزی انقلاب اسلامی رهبری حکیمانه انقلاب و نظام: ده سال و جهارماه نگارش وصیت نامه و ارایه یک نسخه به امانت نزد خبرگان: ۲۶ بهمن ۱۳۶۱ بازنگری در وصیت نامه ۵ سال بعد و قرار دادن یک نسخه در آستان قدس و یک نسخه نزد خبرگان: ۲۹ آذر ۱۳۶۶ خوانش وصیت نامه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸: یک روز پس از عروج ملکوتی مراسم تشییع ۱۷ خرداد ۱۳۶۸: بزرگ ترین رخداد تاریخ معاصر تاریخ رحلت: ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ / ۸۷ سالگی مهمترین تالیفات فرهنگی: صحیفه امام -22 جلد 🌸 السلام علیڪ یا روح الله الموسوی الخمینی و علے جمیـــع شهدائنا و رحمه الله و برڪاته 🌸 _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
خُمینی یک نام نبود یک فرهنگ بود خُمینی یک شخص نبود بلکه یک شخصیت والا مقام بود خُمینی یک روح الله به تمام معنا بود خُمینی همان کسی بود که با روح خدایی اش به مردم جرئت مبارزه داد خُمینی همان سیر الی الله بود خُمینی همان مرد خدا بود همان که می‌گفت نه تو سرباز منی و نه من سرباز تو *ما همه سرباز خداییم* خُمینی همان نائب بر حق حضرت ولی عصر (عج) بود ______________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✍️ 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» 💠 از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» 💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :« حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» 💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟» 💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» 💠 می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. 💠 بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. 💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ شده بود که دیگر از نفس افتادم. 💠 دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. 💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. 💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... ✍️نویسنده: __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh