بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #سی_ام
انگار اکنون این #اوست که #دل_نمى_کند،... 
که ناى رفتن ندارد،... 
که #پاى_رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.
یک سو تو ایستاده اى ، 
سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . 
حسین اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود... 
و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است... 
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با #تضرع و #التماس به امام مى گویى:
_✨حسین جان ! برو دیگر!
و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... 
حسین از جا کنده مى شود....
پا بر رکاب #ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند.
اما... 
اما اکنون #ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد... 
و از جا تکان نمى خورد.
تو ناگهان دلیل #سکوت و #سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را #روشن و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... 
نه ... به حسین وابگذار این قصه را... 
که جز خود #حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. 
همو که اکنون متوجه حضور #فاطمه پیش پاى #ذوالجناح شده است... 
و #حلقه_دستهاى_فاطمه را به دور #پاهاى_ذوالجناح دیده است.
کى گریخته است این دخترك ! 
از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.... 
گواراى وجودت فاطمه جان ! 
کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد... 
#هلهله_هاى_سبعانه_دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. 
نیازى به کلام نیست.... 
این دختر به #زبان_نگاه ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. 
چرا که #مخاطب حرفهاى او #حسینى است که #زبان_اشک و #نگاه را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد.
#فاطمه از جا بر مى خیزد....
همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، 
لب بر مى چیند، 
بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد:
_✨پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟ 
پدر مبهوت چشمهاى اوست:
_✨تو #یتیمان_مسلم را بر روى #زانو نشاندى و #دست_نوازش بر #سرشان کشیدى!
پدر #بغضش را فرو مى خورد... 
و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند.
_✨پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.
 و ناگهان بغضش مى ترکد.. 
و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر مى کنى... 
که این دخترك شش ساله این حرفها را از 
کجا مى آورد.
حرفهایى که این دم رفتن ، 
#آسمان_چشم_حسین را #بارانى مى کند:
_✨بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. 
#چه_کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ 
#چه_کسى مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ 
#خودت این کار را بکن بابا! که #هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.
با #حرفهاى دخترك،... 
جبهه حسین ، یکپارچه #گریه و #شیون مى شود... 
و اگر #حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، 
گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد.
 و حسین خوب مى داند... 
و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، 
یک کرشمه نوازش طلبانه نیست ، 
یک نیاز عاطفى دخترانه نیست.
 او دست ولایت حسین را براى #تحمل #مصیبت مى طلبد، براى تعمیق #ظرفیت ، براى ادامه #حیات.
تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است... 
و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.
این است که #حسین با همه عاطفه اش ، #فاطمه را در آغوش مى فشرد..
اثری از  ✍سیدمهدی شجاعی                      
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
                
            