eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
306 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت تو چشم به مى دوزى... قامت دو نوجوانت را دوره مى کنى و مى گویى : _✨ این کار را به شما مى گویم تا ببینم چه مى کنید. عون و محمد هر دو با مى پرسند: _✨رمز؟! و تو مى گویى : _✨آرى، قفل رضایت امام به رمز این کلام ،گشوده مى شود. بروید، بروید و امام را به بدهید. همین... به مى رسید...اما... هر دو با هم مى گویند: _✨اما چه مادر؟ را فرو مى خورى و مى گویى : _✨ مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پیش خالى کنید.... و از ، آمدن و پیوستنم را بخواهید. هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهاى تو مى دوزند و پاهایشان مى شود براى رفتن... مادرانه تشر مى زنى : _✨بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟! چند قدمى که مى روند، صدا مى زنى: _✨راستى! و سرهاى هر دو بر مى گردد. سعى مى کنى محکم و آمرانه سخن بگویى: _✨همین باشد. برنگردید براى وداع با من ، پیش چشم حسین. و بر مى گردى... و خودت را به درون خیمه مى اندازى و تازه نفس اجازه مى یابد براى رها شدن و مجال پیدا مى کند براى ترکیدن و اشک راه مى گشاید براى آمدن. چقدر به گریه مى گذرد؟ از کجا بدانى ؟ فقط وقتى طنین به در میدان مى پیچید،... به خودت مى آیى و مى فهمى که کلام ، کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوى امام صادر شده است. شاید این باشد که صداى فریاد عون را مى شنوى... از آنجا که همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته.... نمى توانستى تصور کنى که ذخیره و ظرفیتى از فریاد هم در حنجره داشته باشد. ، دل تو را که از خودى و مادرى، مى لرزاند، چه رسد به دشمن که پیش روى او ایستاده است: _✨آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسید، بشناسید! این منم فرزند جعفر طیار، شهید که بر تارك بهشت مى درخشید و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز مى کند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از این ؟! مى کنى از اینهمه و و این اشک که مى خواهد از پشت پلکها سر ریز شود، است.... اما اشک و شیون و آه ، همان چیزهایى هستند که در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه بیرون بگذارى . آن هنگام که بر تل پشت خیمه ها مى رفتى و حسین و میدان را نظاره مى کردى ، فرزند تو در میدان نبود. اکنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک. و این دو گل نورسته چه دارد پیش ! اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، را فداى یک نگاه حسین مى کردى و عذر مى خواستى . اکنون از این دو هدیه کوچک، کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت براى ماجرا است... او از و و و ، هنوز چیزى نمى داند. دخترى که در تمام عمر سه ساله خویش جز ندیده است ، دخترى که در تلاقى آغوشها، پایش به زمین نرسیده است، چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد. او پدر را عازم سفر مى بیند،... سفرى که ممکن است هم باشد. اما نمى داند که چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را مى شکند، اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشکهایش را جارى مى کند. نمى داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد. فقط مى داند که باید پدر را از رفتن باز دارد. با گریه مى شود، با خنده مى شود، با شیرین زبانى مى شود، با تکرار کلامهایى که همیشه پدر دوست داشته ، مى شود، با کرشمه هاى کودکانه مى شود، با بوسیدن دستها مى شود، با نوازش کردن گونه ها مى شود، با حلقه کردن بازوهاى کوچک ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود، با هرچه مى شود، او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد. با هر ترفندى که دخترى مثل رقیه مى تواند، پاى پدرى مثل حسین را سست کند، باید به میدان بیاید.... او که در تمام عمر سه سال خویش ، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است ، بهتر مى داند که با حسین چه کند تا او را ازاین سفر باز دارد. و این همان چیزى است که تو تاب دیدنش را ندارى... دیدن جست و خیز ماهى کوچکى بر خاك در تحمل تو نیست. بخصوص اگر این ماهى کوچک ، قلب تو باشد، تو باشد، تو باشد. از خیمه بیرون مى زنى... و به خیمه اى خلوت و خالى پناه مى برى تا بتوانى را بى مهابا رها کنى و به آسمان ابرى چشم مجال باریدن دهى. نمى فهمى که زمان چگونه مى گذرد و تو کى از هوش مى روى و نمى فهمى که چقدر از زمان در بیهوشى تو سپرى مى شود. احساس مى کنى که سر بر گذاشته اى و با این حس ، باورت مى شود که رخت از این جهان بر بسته اى و به دیدار خدا شتافته اى . حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى کنى ، گمان مى کنى که این قطرات کوثر است که به پیشواز چهره تو آمده است. با حسى آمیخته از و ، چشمهایت را باز مى کنى... و را مى بینى که را به روى گرفته است و با گونه هاى تو را طراوت مى بخشد. یک لحظه آرزو مى کنى که کاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه عمر همه کائنات ، دوام بیاورد. حاضر نیستى هیچ بهشتى را با زانوى حسین ، عوض کنى و حتى هیچ کوثرى را جاى سرچشمه چشم حسین بگیرى. حسین هم این را خوب مى داند و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است ، یا محتاج تر! این شاید تقدیر شیرین خداست براى تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه را از این آتشناك ، بپوشاند. هیچ کس تا ابد، جز خود خدا نمى داند که میان تو و حسین در این لحظات چه مى گذرد. حتى فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهاى خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمى شوند. هیچ کس نمى تواند بفهمد که با قلب تو چه مى کند؟ هیچ کس نمى تواند بفهمد که در جان تو چه مى ریزد؟ هیچ کس نمى تواند بفهمد که بر پیشانى تو چگونه تقدیر را رقم مى زند. فقط آنچه دیگران ممکن است ببیند یا بفمند این است که از خیمه بیرون مى آید. .... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh