بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #بیست_وهفتم
#زینبى که دیگر #زینب_نیست . #تماما #حسین شده است....
و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟
🏴پرتو دهم🏴
✨الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النار
قرار ناگذاشته میان #تو_وحسین این است که تو در #خیام از #سجاد و #زنها و #بچه ها #حراست کنى...
و او با رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى
و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.
و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است.
و تو احساس مى کنى که این نه رجز که ضربان قلب توست...
و آرزو مى کنى که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
#سجاد و #همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند،...
احساس مى کنند که ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در رگهاى عالم جریان دارد.
براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز عاطفى است .
هیچ پرده اى حایل میان میدان و
چشمهاى تو نیست
این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در #محاصره_دشمن ، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:
_✨الله اکبر
و از #زبان_دل تو بشنود:_✨جانم!
بگوید:
_✨لااله الااالله
و بشنوذ:
_✨همه هستى ام.
بگوید:
_✨ لا حول و لا قوة الا باالله!
و بشنود:
_✨قوت پاهایم، سوى چشمم، گرماى دلم، بهانه ماندنم!
تو او را از وراى پرده هاببینى...
و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
تو نفس بکشى و او قوت بگیرد....
تو سجده مى کنى و او بایستد،...
تو آب شوى و او روشنى ببخشد...
و او...
او تنها با اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.
و...
ناگهان میدان از نفس مى افتد،
صدا قطع مى شود
و قلب تو مى ایستد.
#بریده_باددستهاى_تومالک!
این شمشیر #مالک_بن_یسرکندى است که بر #فرق_امام فرود آمده است ،
#کلاه او را به #دونیم کرده است...
و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است.
همه عالم فداى یک تار مویت حسین جان ! برگرد!
این سر و پیشانى بستن مى خواهد،...
این کلاه و عمامه عوض کردن و...
این چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن به خود مشغول است بیا...
تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد.
بیا که خون گونه ات را به اشک چشم بروبد،
بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن ، کشته هاى شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند
و گرماى دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
زینب ! این هم حسین .
دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ، فشردن دست حسین...
و بوسیدن دست حسین.
چه عالمى دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.
حسین جان !
تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار....
اثری از ✍سیدمهدی شجاعی
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وهفتم
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواده مهدوی به خانه برگشتند...
مهیا وارد اتاقش شد...
فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد🔌
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال📲
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود
و یڪ پیام از زهرا
و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد😟😯
_سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
شروع ڪرد تایپ ڪردن
_شما😕
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش💻 را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان✨ از مسجد🕌 محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود
_واے ڪی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحي شد....
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞