eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
288 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : سوها فردا شب شهادت حضرت زهــ🌸ــرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت📺 ٬سرور را به ماهواره وصل کردم📡 و به تماشای فیلمی کمدی نشستم... -مامان -جانم -تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟😶 -تاوقتی که خوب خوب بشی✨ -چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو..🙁 -بسه سوها ،گفتم درموردش حرف نزن ، کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی.😏😌 -مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم😐😟 -حستو بیخیال شو ، وقتی باهاش ازدواج کنی میرین آمریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها💖😏 و من فکر میکردم و فکر میکردم ، اما چرا به پاسخی نمیرسیدم😦 هرچقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش😫 ، نگاهش خیلی آشنا بود اما حضورش درزندگی من ، آن هم با آن شکل وقیافه تعجب برانگیز بود.😣 دراتاقم نشسته بودم ، دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود ، باتلفن📱 همراهم را بازی می کردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود.🤩 -اقا علیم😍 بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد😢 .the mobail this is of باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من آن را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟😟پس حتما اوهم مرا فراموش کرده..😶 نمیدانم چرا آنقدر حس خوبی نسبت به او دارم... امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم😓. چه حال بدی 😣 داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!!😶 حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت ، زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم ، مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت ، ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم 🔐کلید راهم رویش گذاشتم ، مادرم به در میکوبید😡 و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر 😖 ، زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق...😶😱 ساعت:سه و چهل دقیقه شب -تو کی؟تو.. چی؟تو... و با وحشت 😰از خواب پریدم سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ،کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم😖 ،عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد😶 🌺٬مردی نورانی اما غمگین جلویم آمد در خواب فقط نگاه میکردم ، گفت : -به کنار من بیا تا آشکار شود هرآنچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم✨.فقط راه بیفت که دیر نشود، ‼️ حرکاتم دست خودم نبود سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم ، سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ، آرام در را باز کردم و پله هارا آرام پایین آمدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ، پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد🚗 نمیدانستم به کجا میروم 🤭 شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های آن مرد نورانی فکر میکردم ، بیا ،منتظرت هستیم!چه کسی منتظرم بود🤨؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ، از دور نور سبزی دیدم😍 به آن سمت فرمان را کج کردم .... خود را روبه روی مسجدی یافتم ، روی تابلو راهنما نوشته بود : 🤩 دست هایم سر شد نفسم بریده بریده بود ،ماشین را پارک کردم ، شلوغ بود ،انگار مراسمی برپاست ، خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای 🦋به دستم داد و گفت -این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم☺️ با لحنش آرام شدم😍 چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت ،انگار جمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ، چون خیلی سریع به ضریح رسیدم🤩 صدای مداحی می آمد😭 تازه یادم آمد امشب شب شهادت بود....🖤 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh