بسم رب الشهداء والصدیقین #شهیدانه (🕊🌼) سکانس اول🎬: بهمان گفت: من تند تر می رم، شما پشت سر من بیاین... تعجب کرده بودیم! سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر0⃣0⃣1⃣ سرعت بگیرد. غروب نشده، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم📿 سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم. گفت: 《کجا با این عجله؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم☺️.》 سکانس دوم🎬: شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشتصد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت: بیا این ماه هر چی خرجی داریم، رو کاغذ بنویسیم تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد؛ بدیم به یه فقیر. همه چی را نوشتم📝 از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت:《 اینم کفاره ی گناهای این ماهمون》 سکانس سوم🎬: از شهرداری یک بنز داده بودند بهش. سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت:ماشینو گل بزنین🍀🌸🌺💐واسه ی عروس. سکانس چهارم🎬: فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت: فردا بیا بیمارستان. باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد😳. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله های می برد بالا. یک پیر مرد را👴🏽 #شهید_مهدی_باکری🌷 #هرکه‌راصبح‌شهادت‌نیست‌شام‌مرگ‌هست #بی‌شهادت‌مرگ‌باخسران‌چه‌فرقی‌می‌کند اللھم ؏ــجݪ لۅلیڪ الفرجـــ◍❥ اللھم حفظ قائدنا الخامنہ‌اۍ◍❥ •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈• @hazraate_eshgh •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈•