eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
306 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : فاطمه -فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام💚 -چشم☺️🙈 -بی بلا😍 همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم.👜 به دلیل فشار پایین و کمبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت .😴 علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه 🍹و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم 😋. آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد 🌊؛ به حرف خود خندیدم 😝و آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬ هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود ❄️🍂 ٬ به قامت مردانه علی نگاه کردم که تمام وجود من شده بود ٬ وجود فاطمه ای که از آمریکا🇺🇸و عشق و حال دخترانه اش👱‍♀ به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬ تمام تمامش...❤️ -بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید😋 -ممنونم ولی آقا سید خیلی خوردما معده ام صدای موج های دریا میده😁😅 علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم😜 و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت😍 سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت🚗 ٬ پسرمان خجالتی بود😢. من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد!☺️😍 به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آن سوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید 💙.به سمت مسجد قدم برمی داشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد.😌 -خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون✨ تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم📱 -چشم حتما پس ٬فعلا👋🏻 -چشمتون سلامت٬یاعلی💚 از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم آخر مگر ما محرم نبودیم☹️ پس چه بود این حد و حدود زیادی؟ شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم😕؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم.☺️ نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود😳 صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود😱 علی را دیدم دوان دوان به آنسوی خیابان میرفت من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود ‌٬کامیون💨🚚 بزرگی به سمت علی می آمد😰 تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد😖 ٬ -علییییییییییییی چراغ های کامیون روشن بود💡 لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی : -فاطمهههههههههه نههه....😱❌ 🍃🌺ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh