🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #پنجم
#هوالعشق
#غروب_دلتنگ_عاشق
👈🏻راوی : فاطمه
-فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام💚
-چشم☺️🙈
-بی بلا😍
همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم.👜
به دلیل فشار پایین و کمبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت .😴
علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه 🍹و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم 😋.
آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد 🌊؛ به حرف خود خندیدم 😝و
آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬ هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود ❄️🍂
٬ به قامت مردانه علی نگاه کردم که تمام وجود من شده بود ٬ وجود فاطمه ای که از آمریکا🇺🇸و عشق و حال دخترانه اش👱♀ به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬ تمام تمامش...❤️
-بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید😋
-ممنونم ولی آقا سید خیلی خوردما معده ام صدای موج های دریا میده😁😅
علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم😜 و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت😍
سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت🚗 ٬ پسرمان خجالتی بود😢.
من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد!☺️😍
به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آن سوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید 💙.به سمت مسجد قدم برمی داشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد.😌
-خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون✨ تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم📱
-چشم حتما پس ٬فعلا👋🏻
-چشمتون سلامت٬یاعلی💚
از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم آخر مگر ما محرم نبودیم☹️
پس چه بود این حد و حدود زیادی؟ شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم😕؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم.☺️
نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود😳 صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود😱
علی را دیدم دوان دوان به آنسوی خیابان میرفت
من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود ٬کامیون💨🚚 بزرگی به سمت علی می آمد😰
تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد😖 ٬
-علییییییییییییی
چراغ های کامیون روشن بود💡
لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی :
-فاطمهههههههههه نههه....😱❌
🍃🌺ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh