eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
306 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨خدایا! نجاتم بده وقتی رسیدم به حوزه سوم،... چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ....⛔️ با خودم گفتم: _آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... . گرسنگی،... خستگی،.. ترس،... وحشت،... غربت،... تنهایی،... سرگردانی توی کشور دشمن،... اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... . ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد،.. خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: _خدایا! خودت دیدی که من این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از این همه نجات بده ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله؟؟؟!!!🙈 لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊 ــ نه...🙈 از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟! ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!!😳 سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا😔 چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم.😒 خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.😊 خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده.. پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋ دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد. ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.🙈 ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.😴 ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت در گوششان زمزمه مى کند: _✨انى اعلم ما لاتعلمون .(2) دوست دارى به انگشت اشاره ات ، پرده از عالم بردارى و لشکر اجنه را نشان این سپاه دشمن دهى و تقاضاى تضرع آمیز امدادشان را به دشمن بفهمانى.... و بفهمانى که ☝️ کافیست تا میان سرها و بدنهایشان فاصله اندازد و زمین کربلا را از سرهایشا ن سیاه کند... اما امام با اشاره مژگانش آنها را به آرامش مى خواند و اشتیاق دیدارش با رسول االله را به رخشان مى کشد. دوست دارى... ولى هیچ کدام از این کارها را که دوست دارى ، انجام نمى دهى . فقط چشم از شکاف خیمه به امام مى دوزى و رد نگاه او را دنبال مى کنى . امام ، نگاهش را بر چهره عبور مى دهد و باز اراده سخن گفتن مى کند و تو با خود مى اندیشى که مگر هنوز حرفى براى گفتن مانده است ؟ مگر هیچ رگى از غیرت و هشیارى در این قوم باقى است که بتوان بر آن تکیه کرد و احتمال تاثیر را بر آن بنا نهاد؟ مى دانى که حسین به منفى بودن این پاسخ واقف تر است اما او عمل مى کند و دلش براى راهیان جهنم هم . _✨مردم ! ببینید چه کسى پیش روى شما ایستاده است. سپس به مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من و شکستن حریم من رواست ؟ آیا من فرزند زاده پیامبر شما نیستم ؟ و فرزند وصى او و پسرعم او و اولین ایمان آورنده به خدا تصدیق کننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده ؟ آیا حمزه سیدالشهداء عموى من نیست ؟ آیا جعفر طیار عموى من نیست ؟ آیا مادر من ، فاطمه دختر پیامبر شما نیست ؟ آیا جده ام خدیجه ، اولین زن اسلام آورده نیست ؟ آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهشتیم؟ آیا انکار مى کنید که پیامبر جد من است ؟ فاطمه مادر من است ؟ على پدر من است و...؟ ، راه گلویت را سد مى کند، اشک در چشمهایت حلقه مى زند و قلبت گر مى گیرد. مى خواهى از همان شکاف خیمه فریاد بزنى: _برادر! همین افتخارات ما ماست . اگر تو فرزند على نبودى ، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو دشمنى نمى کردند و چنین لشکرى به جنگ با تو نمى فرستادند! عداوت اینها به برمى گردد، به بدر، به حنین . اینها کینه خندقى است . بغض اینها، بغض خیبرى است. مساله اینها، مساله پیامبر و على است . برادرم ! همین فرداست که سر مقدس تو را پیش روى یزید بگذارند و یزید مست و لایعقل زمزمه کند: _لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحى نزل و از بنیان ، منکر خدا و وحى و پیامبر شود. اینها پیامبرى را حکومت و پادشاهى مى بینند و درپى جبران آن سالها از دست رفته اند. برادرم ! عزیزدلم ! اینها اکنون را درو مى کنند. اینها فرزندان همانهایند که پدرمان على را خانه نشین کردند. تو به على افتخار، چه مى کنى ؟ آرى برادر! جرم ما همین افتخارات ماست. مى خواهى فریاد بزنى و این حرفها را به گوش برادرت برسانى . اما بغضت را فرو مى خورى و دم برنمى آورى . دوست دارى ماجراى جمل(3) را براى برادرت مرور کنى. جمل مگر همین دیروز نبود؟ طلحه و زبیر(4) از سر کینه با عدالت على ، عایشه را سوار بر شتر، علم کردند و به جنگ با ولایت کشاندند! عایشه ابتدا وقتى فهمید که نام شتر، عسگر است ، تردید کرد و به یاد این کلام پیامبر افتاد که : _مبادا بر شترى نام سوار شوى و به جنگ روى. اما و لباس و زینت همان شتر را عوض کردند.... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی @asheghane_mazhabii __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻 راوی : علی سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم ٬ لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم✨ -شادوماد مژدگونی بده😊 -واقعااااا؟؟😳😊 -چی واقعا؟ -بهوش.. -ای کلک بدون شیرینی؟😁 قلبم💓 روی هزار رفت... همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم .😍😍 -کی میتونم ببینمش؟🤔 -هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد.😁 -خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم❤️ -مبارکت باشه گل پسر😉 نگاهی قدردان به آقاای مرادی انداختم... و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم🍰🍰٬ مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت🐑 و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند😍 ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت💚 همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت💗💗💗.به سمت اتاقش حرکت کردم🚶‍♂ خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود🌼🌼. در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم...😍 سرش را به سمتم آرام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم😥٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم😊٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬😟تعجب کرده بودم نکند...😱 -فاطمه خانوم؟😊 -شما کی هستید؟جلو نیاید -فاطمه...😟 -جلو نیااااااا😨😭 -باشه اروم باش٬ من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که..😭😭 -نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون فاطمه ام مرا نمیشناخت...😭😭 دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد😢٬از من ، از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬😣 خدایااا فاطمه ام را به من برگردان✨ ٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد ٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر آخرین ضربه بود که مرا به راند آخر کشیده بود. فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ..‌.😖😖 به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم🚶‍♂ که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند🧠 و اضافه کرد که بروم و خدا راشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت💛. نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به حرم شاه عبدالعظیم بروم تا کمی آرام شوم.✨ در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت .دلم برای دیدنش پر میکشید😭 ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا...😪 بغض گلویم را گرفت😞 به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من آری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود✨٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست❤️ ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬ درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم ✨ آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ...🙃 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید ‌و او را آزار می داد... نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است 😔 _خانمی باتوام😊 مهیا به خودش اومد _با منے؟؟ 😟 _آره عزیزم میگم ادرسو میدی _اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....😒 دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان🏥 پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند _سلام خانم پدرمو اوردن اینجا😥 پرستار در حال صحبت با تلفن☎️ بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند ✋ مهیا که از این کار پرستار عصبی😠 شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید📞 _من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی😠 پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش _اروم باش عزیزم😒 _چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه😠 مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد _اسم پدرتون _احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید😳 ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید _چی شد شهاب😟 مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش _اتاق ۱۱۴ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ೋღ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞