eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
306 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت رو مى کند به یزید و مى گوید: _واى بر تو اى یزید! هیچ مى دانى چه کرده اى و چه مى کنى؟ به خدا قسم من بودم که بر همین لب و دندانى که تو چوب مى زنى ، بوسه مى زد و خودم شنیدم که درباره او و برادرش حسن، مى فرمود: (شما هر دو سرور جوانان اهل بهشتید. خدا بکشد قاتلان شما را و لعنتشان کند و مقیم دوزخشان گرداند که بد جایگاهى است.)(40) یزید از این کلام ابوبرزه اسلمى ، افزونتر مى شود.... و فرمان مى دهد که او را کشان کشان از مجلس بیرون ببرند. و او در آن حال که توسط ماموران بر زمین کشیده مى شود به یزید مى گوید: _بدان که تو در قیامت با محشور مى شوى و صاحب این سر، با محمد(صلى الله علیه و آله وسلم) برادر که همیشه از و یزید بوده است، فى البداهه این دو بیت را براى یزید مى خواند: _آنان که در کربلا بودند، در خویشاوندى نزدیکترند از ابن زیاد که به دروغ، خود را جا زده است.آیا این درست است که نسل سمیه مادر بدکاره ابن زیاد به شماره ریگ بیابانها باشد و از دختر رسول االله، نسلى باقى نماند؟!(41) یزید، را که در دست دارد، به سوى او مى کند و فریاد مى زند: _ببند دهانت را. یحیى به اعتراض از جا بلند مى شود و به قهر مجلس را ترك مى کند و به هنگام رفتن فقط مى گوید: _دیگر در هیچ کار با تو همراهى نخواهم کرد. ، پیر مردى است از بزرگ که یزید براى به رخ کشیدن قدرت خود، او را به این مجلس ، دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن تو و دیدن یزید، او را دچار و شگفتى کرده است.... رو مى کند به یزید و مى پرسد: _آیا این سر، واقعا سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟! یزید مى گوید: _آرى ، اینچنین است. راءس الجالوت مى پرسد: _به چه جرمى اینها کشته شدند؟ یزید پاسخ مى دهد: _او در مقابل حکومت ما قد برافراشت و قصد براندازى حکومت ما را داشت. راءس الجالوت ، بهت زده مى گوید: _فرزند پیامبر که به حکومت ، است. پس از پشت به پیامبر مى رسد و مردم به سبب این اتصال ، مرا گواهى مى دارند، خاك قدمهاى مرا بر چشم مى کشند و در هیچ مهم ، و و دستور من عمل نمى کنند.... چگونه است که شما را به فاصله مى کشید و به آن مى کنید؟ به خدا قسم که شما بدترین امتید. یزید که همه اینها را از چشم خطا به تو مى بیند،... خشمگین به تو نگاه مى کند و به او مى گوید، اگر پیامبر نگفته بود که : _اگر کسى، نامسلمانى را که در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود.(42) هم الان دستور قتلت را صادر مى کردم. راءس الجالوت مى گوید: _این کلام که خود توست. اگر شما دشمنى کسى خواهد بود که معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو که اولاد او را کشته اى و آزرده اى چه خواهد کرد؟! من به چنین پیامبرى . و رو مى کند به سر بریده امام و مى گوید: _در پیشگاه جدت باش که من مى دهم به خدا و محمد (صلى الله علیه و آله و سلم). یزید دندان مى ساید و مى گوید: _عجب! به دین اسلام وارد شدى. من که پادشاه اسلامم ، چنین مسلمانى را نمى خواهم. و فریاد مى زند:... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت مامور میخندد و به دیگرى مى گوید: _اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. که این کلام، رعب و وحشت را بیشتر کند... اما تسلى و آرامششان مى بخشد: _✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به عزیمت مى کنیم و شما باز مى گردید. دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: _✨مگر نمى دانى که بر ما است؟ زن مى گوید: _به خدا قسم که این صدقه نیست ، است بر عهده من که هر و را شامل مى شود. تو مى پرسى که: _✨این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: _در زندگى مى کردیم و من بودم که به گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام خوش سیما وارد خانه شد. او فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: ''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف داد.... من از آن زمان کرده ام که براى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! که از دل بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى: _✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على و خواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. زن نعره اى از جگر مى کشد و بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!😠 مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت. _نه به خدا! من می...😥 _ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. _فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.😠 _درست صحبت کن! _درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت 😠به سوسن خانم نزدیک شد. _نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. _چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟😏😠 مهیا نیشخندی زد. _می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...😠 دستشو بالا آورد. _اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود.😨 اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید. _مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. _خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.😠 _اینجا چه خبره؟!😐 مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. _پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب😳 مهیا، نگاهی انداخت. _چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ 😠من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد _این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.📱✋ سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب😟 به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. _چـ...چرا دروغ گفتید؟!😒 _دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکان داد. _ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...😔 شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. _نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود. مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟! لبانش را تر کرد و گفت: _میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت: _بله بفرمایید. _این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!👈🌷 شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت. _شما از کجا میدونید؟!😟 مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت. _اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.😔 شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!!! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت. _آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم...😞 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞