eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
288 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت می گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : _✨ خونهایى که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى بگذرید. ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: _ از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است را فداى او کند. سجاد به تو مى گوید: _✨آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم. و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: _ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز اى که کشته شدن ما و شهادت خاندان ماست ؟! ابن زیاد از این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید: _رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد. و فریاد مى زند: _ببریدشان. همه شان را ببرید. و با خود فکر مى کند: _کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز و بر جا نماند... شما را اى کنار سکنى مى دهند تا فردا راهى کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر و چشیدگان. آنهمه مردمى که در بازار کوفه مى زدند.... و و مى کردند؟! چه شهر است ! 🏴پرتو پانزدهم🏴 پشت سر، فریبگاه فتنه خیز کوفه است و پیش رو، شهر شوم .... پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و ... کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود... کاش شهرى به نام شام در عالم نبود. کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام نبود و در این منزل از مرکب فرو نمى افتاد. کاش منزل'' '' ى درنزدیکى شام نبود و از اهل بیت ، به ضرب ماموران ، کودکش نمى شد.... کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام '' '' نبود و اهالى و ماموران ، شب را تا صبح با و و و و نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند. کاش منزل '' '' ى در کار نبود و از مرکب نمى افتاد و زیر شتران نمى رفت و با جگر تو را نمی گداخت.... کاش راه اینقدر طولانى نبود.... کاش هوا اینقدر گرم نبود، کاش در منازل بین راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد... تا تو ناگزیر شوى بیمار را در زیر بخوابانى و کنار بسترش بریزى و بگویى : _✨چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو. کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز نبود... تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به ببخشى و از فرط و ، نماز شبت را بخوانى. و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.... اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش کشید،... با تو چه خواهد کرد!؟ اثری از ✍سیدمهدی شجاعی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت🏃 سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند🏃🏃 مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید به طرف مهیا برگشت _مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا نرجس و سارا هم با نگرانی 😳😧به مهیا خیره شده بودند... مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد محسن به طرف دخترها آمد _چیزی شده خانم مهدوی _آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست😰 محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد.... مریم نالید _تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه😞 مریم روی زمین نشست _الان چیکار کنیم😧 مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟؟ 😥 مهیا از استرس و نگرانی ناخون هایش را می جوید😨 شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد _این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه😥 _حالا که چیزی نشده😊 شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید شهاب خنده اش را جمع کرد محسن به طرفش رفت _مرد مومن تو دیگه چرا؟؟ 😐 اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی _چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم دوربین 📷را به طرف مهیا گرفت _خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت _تو میدونستی می خواد بره اونور تا مهیا می خواست جواب بدهد شهاب گفت _نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن شهاب در دلش گفت _بفرما دروغگو هم که شدی😔 کم کم همه سوار اتوبوس 🚌🚌🚌شدند شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد _سید سید شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست _بله بفرمایید _خیلی ممنون هم بابت عکسا😔 هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود😞 _خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید😐 مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت... شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی🎞 از جلوی چشمانش گذشت نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند... دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت _سید رسیدیم _بیدارید شما؟؟ _بله _بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید _حتما مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دختره ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود... و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞