eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
288 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
4.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿|••• بکشیـدمـارا مـلت‌مـا‌بیـدار‌تـر‌می‌شـوند...✌️🏽 💡 🌷 ______________ اے‌ دݪ اگـڔ عـاشقے دڔپے‌ دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
حضـ✨ـرت سیدالشهـ💔ـداء برای دفـ✌🏻ــاع از حرم‌خـ♡ـدا چند صد کیلومتر آن طرف تر از کشورش به شهادتــــ🕊🌿 رسید... آریــــــ❤️ دفاع از حرم‌ بی بی (س) امتداد راه عاشـــ🌱ـــورا است... 😎✌🏻 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
"بسم رب الشُهـدا و الصـدیقین " (❤️) من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد شهید دفاع مقدس حسین علی نوری ولادت: ۱۳۴۲/۸/۹ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰ علت شهادت: بر اثر اصابت ترکش خمپاره مزار شهید:گلزار شهدای روستای داقداق آباد کبودر آهنگ گذری بر زندگی شهید🌿 چهار زانو نشستم کنارش و توی چشمهایش خیره شدم‏ .‏بهش گفتم‏: ‏دیگه جبهه رفتن بسه، برو یه کم به خودت استراحت بده‏. ‏از اینجا رفتی روستا دیگه نیا، بمون تا حال و هوات بیاد سر جاش، بدنت قوی تر بشه. اشک گوشه ی چشمانش جمع شد و گفت‏: ‏رفیقام که با من اومدن جبهه شهید شدن‏. ‏اگه من شهید نشم در حق من ظلم شده، تو راضی میشی که در حق من ظلم بشه؟ سرم را به زیر انداختم و گفتم «نه‏» ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
{••♡✌🏻♡••} فرقی‌نمیکند‌❌ حلب‌موصل‌قدس یا‌کوچه‌پس‌کوچه‌های‌تهران بسیجیـــ❤✨ سهمش‌دویدن‌پا‌به‌پای‌انقلاب‌استـ😎✌🏻 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
درخواست معرفت امام عصر از خداوند .•°❤️🍃❤️🍃❤️°•. °•~ درخواست معرفت آن حضرت از خداوند _عزّوجل_ از •[وظایف مهم ما می‌باشد]• زیرا که علم با آموزش و درس خواندن بسیار نیست،❌ بلکه علم نوری است که خداوند در دل هرکس که بخواهد هدایتش کند، 🌱✨ قرار می‌دهد و هرکه را خداوند هدایت کند، هدایت یافته است. ✨ ~•° •|منبع: مکیال المکارم|• .•°❤️🍃❤️🍃❤️°•. 💌 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•{💙}• _کجاسـت آن باقیـمانـده خـدا💝 +کـه از عترت هدایتگـر خالی نشود✨ 🍃[دعای‌ندبه]🍃 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
3.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؁‼ این نعـ🗣ـره‌ی تکبیـ✊🏻ـر ما و روز مـ☠ـرگ تو یهــ⚡️ــود مــ👊ــرگ بر آل خلیفه مــ👊ــرگ بر آل سعود جهت‌برافروخته‌تر شدنـ🔥 آتش‌افتاده‌به‌جونشونــ😏 صلواتـ🌱✨ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
Reza Narimani ~ UpMusic1663311618_-221459.mp3
زمان: حجم: 19.59M
✨ خبر چه سنگینهـ😣 خبر پر از دردهـــ💔 غم رفیقامونـــــــ😭 بیچارمون کردهـــــ🥀 🌱🕊 شادی روح شهدا صلواتـ💚 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻 راوی : علی به بیمارستان برگشتم🏥 تا از حال فاطمه باخبر شوم ، با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم🚶‍♂ و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما... بود.😟 به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت: خانواده اش اورا مرخص کرده اند 😱 اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟😕 سریعا سوار ماشین💨🚕 شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم ، بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم ، دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا..💔 در را باز نکردند هر چقدر کوبیدم باز نشد ، اه لعنت به من.😢 همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم📱 نامش را که دیدم قلبم درد گرفت ٬ خاموش بود...😞 ۲ساعتی جلوی در ایستادم که پدر فاطمه در را باز کرد و روبه رویم آمد... -اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو😠 -سلام ، حالشون چطوره؟😥 -خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجیه خدای دختر منم هست😒 ، ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟😏😠 -اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف بزنم😞✋ -اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی😡 ؟دیگه نبینمت این دور و برا ، رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل ، دیگه هم فاطمه نیست که...😏 من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست😏 دیگه هم ترویادش نمیاد، اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست😎😏 توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره🤭🤬 از عصبانیت😡 سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در شد..😶 به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم😔 او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است😍 حتی این اسم زیبا راهم خودش انتخاب کرد ، خودش....🌸 فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به آمریکا برود مرا میسوزاند 😡😨 فکرِ ....نه خدایا نههه.....😰 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : سوها فردا شب شهادت حضرت زهــ🌸ــرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت📺 ٬سرور را به ماهواره وصل کردم📡 و به تماشای فیلمی کمدی نشستم... -مامان -جانم -تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟😶 -تاوقتی که خوب خوب بشی✨ -چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو..🙁 -بسه سوها ،گفتم درموردش حرف نزن ، کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی.😏😌 -مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم😐😟 -حستو بیخیال شو ، وقتی باهاش ازدواج کنی میرین آمریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها💖😏 و من فکر میکردم و فکر میکردم ، اما چرا به پاسخی نمیرسیدم😦 هرچقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش😫 ، نگاهش خیلی آشنا بود اما حضورش درزندگی من ، آن هم با آن شکل وقیافه تعجب برانگیز بود.😣 دراتاقم نشسته بودم ، دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود ، باتلفن📱 همراهم را بازی می کردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود.🤩 -اقا علیم😍 بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد😢 .the mobail this is of باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من آن را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟😟پس حتما اوهم مرا فراموش کرده..😶 نمیدانم چرا آنقدر حس خوبی نسبت به او دارم... امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم😓. چه حال بدی 😣 داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!!😶 حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت ، زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم ، مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت ، ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم 🔐کلید راهم رویش گذاشتم ، مادرم به در میکوبید😡 و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر 😖 ، زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق...😶😱 ساعت:سه و چهل دقیقه شب -تو کی؟تو.. چی؟تو... و با وحشت 😰از خواب پریدم سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ،کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم😖 ،عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد😶 🌺٬مردی نورانی اما غمگین جلویم آمد در خواب فقط نگاه میکردم ، گفت : -به کنار من بیا تا آشکار شود هرآنچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم✨.فقط راه بیفت که دیر نشود، ‼️ حرکاتم دست خودم نبود سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم ، سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ، آرام در را باز کردم و پله هارا آرام پایین آمدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ، پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد🚗 نمیدانستم به کجا میروم 🤭 شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های آن مرد نورانی فکر میکردم ، بیا ،منتظرت هستیم!چه کسی منتظرم بود🤨؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ، از دور نور سبزی دیدم😍 به آن سمت فرمان را کج کردم .... خود را روبه روی مسجدی یافتم ، روی تابلو راهنما نوشته بود : 🤩 دست هایم سر شد نفسم بریده بریده بود ،ماشین را پارک کردم ، شلوغ بود ،انگار مراسمی برپاست ، خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای 🦋به دستم داد و گفت -این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم☺️ با لحنش آرام شدم😍 چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت ،انگار جمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ، چون خیلی سریع به ضریح رسیدم🤩 صدای مداحی می آمد😭 تازه یادم آمد امشب شب شهادت بود....🖤 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh