#سلام_ارباب_خوبم🌱
ڪاشروزۍبشوم
ڪفتربینالحرمیݩ🕊
بـوسہباران بڪنم
مرمر بین الحرمین💕🌸
صبحـها از سرِ سـجاده
سـلامٺ ڪردم...
تا نگاهم ڪنے
اۍسَرورِبینالحرمیݩ📿
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
♥️【#یک_آیه
وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَلِيًّا وَكَفَىٰ بِاللَّهِ نَصِيرًا】♥️
🖇 ﻭ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻭ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻳﺎﻭﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﺪ 🖇
『 @hazraate_eshgh 』
🕊
امـام هـ✿ـادی (ع) فرمودند:
❥ راستـی خـ✨ـدا را وصف نشود
❥ جـز بدانچه خودش خود را وصـ🕊️ـف کرده
❥ کجا وصف شود آنکه حـواس از درکش عاجـزند
❥ و اوهام بـدو نرسند، و تـصورات بکنه او پی نبرند
❥ و در دیـ💫ـده ها نگنجد
❥ با همه نزدیکیش دور است و با همه دوریش نـ♡ـزدیک است
❥ چگونـگی را پـدید کرده، چگونه نیست،
❥ و مکـان را آفریده و مکـانی ندارد
❥ و از چگونگی و مکان برکـنار است
❥ یکـتا است، یگـانه است
❥ جل جلاله و تقدست اسمائه.
[تحفالعقولص۵۱۰]
#حدیث
______________
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست
💕✨🌿
@hazraate_eshgh
⌈°’💛📿:)
دلمهواے...
شلمچہ ڪردہ
سرزمینعشق↑•
سنگرهاےنور...✨
سہ راھی شھادت🌱.•
لالہهاےخونینـ:(
خاڪمقدسجبهہ
ڪه...↓
بوےبهشٺمیدهد...🌸✨
دلمقدمگذاشتنبہآسمانرامیخواهد🌨
#پنجشنبه_های_شهدایی🍃
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رهبرانه ﴿•🦋•﴾
فرصت زندگی •✿•
#کلیپ_تصویری شرح حدیث درس خارجفقه
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#شهیدانه🧡✨|••
بهش گفتم : ابراهیم!
آخہ چرا چشمات اینقدر خوشگلہ؟!😍🤨
گفت:
چون تا حالا با این چشمام گناه نکردم...!☺️💚
شهیدمحمدابراهیمهمٺ✨🌿🕊
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
انتقام آن حضرت از دشمنان خدا🗡🇮🇷
🧡 از جمله القاب امام زمان (عج) المنتقم است.
از امام صادق (ع) آورده است که فرمود:
🧡《هر گاه قائم ما بپاخیزد برای خدا و رسول او و همه ما خاندان پیامبر (ص)
انتقام خواهد گرفت.》🧡
•[( بحارالانوار: ۳۷۶/۵۲)
جمع آوری شده در کتاب مکیال المکارم]•
#به_وقت_امام_زمان 💌
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
💔🍂|••
{تُ} مظݪۅمۍۅایݩرامادرٺدرسجدهمۍگۅید
ۅحرفمادرٺراتربٺسجادھمیفهمد...📿✨
#شب_جمعه ||🌙||
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
*اِیدلگُـشْایِهَـراَنـدوهْـگیـنْ ♥️
[جوشنکبیر]
#عابدانه* 🌙
@hazraate_eshgh
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
آبان98✨❌
انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh