هدایت شده از ابتداییدخترانه واحدچهار
◀️ پیش ثبت نام ابتدایی دخترانه شهید برونسی برای سال تحصیلی ۱۳۹۹_۱۴۰۰
📍 کلاس اول تا پنجم دخترانه
✳️پیش ثبت نام فقط از طریق سایت مدرسه: www.bronsi.ir
🎀 @dk_bronsi 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #حفظ_محوری غلطه!
🔶 چند صد صفحه کتاب را برای یک واحد درسی، داده که بخواند، چرا ؟؟!!
✅ نظام آموزشی را باید طراحی کنند که جوان را #میل_به_پژوهش دهد.
#نظام_آموزشی
#آموزش_پژوهش_محور
@hbronsi
ادبيات+عرب3+البهجه+المرضيه (1).pdf
67.2K
🔷پاسخ نامه امتحان #ادبیات_عرب3_سیوطی پایان سال جهت استفاده و تطبیق با سؤالات
@hbronsi
اخلاق+اسلامي5+درسنامه+صحيفه+سجاديه.pdf
64.6K
🔷پاسخ نامه امتحان #اخلاق_اسلامی5 پایان سال جهت استفاده و تطبیق با سؤالات
@hbronsi
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب #با_من_مهربان_باش ( با خدای خویش اینگونه سخن بگوییم) " اثری دیگر از دکتر مهدی خدامیان آرانی در باب عرفان و معنویت و نیایش با خداوند است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و ادبی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
@hbronsi
☘️#ورقی_از_کتاب☘️
چقدر دلم برای آن روزگارها تنگ شده است! آن وقت ها شهر ما این قدر چراغانی نبود، شب که می شد تاریکی همه جا را فرا می گرفت و من مهمان ستاره های زیبای آسمان می شدم، سی و دو سال قبل، آن زمان من کودکی پنج ساله بودم، وقتی شب فرا می رسید، منتظر می ماندم تا پدربزرگم دست مرا بگیرد و مرا به بالای بام ببرد، تو چه می دانی خوابیدن در زیر آسمان آن هم روی بامی که از کاهگل است چه لذّتی دارد.
آن شب ها را هیچ وقت فراموش نمی کنم، همان روزهایی که عشق به آسمان در وجودم جوانه زد و این گونه شد که آسمان برای من الهام بخش گردید.
آری! ماه رمضان بود و مردم دوست داشتند نزدیک شدن سحر را متوجّه بشوند، صدای پدربزرگ در تمام محلّه می پیچید. این یک رسم قدیمی در شهر ما بود که متأسفانه برای همیشه فراموش شد، افسوس که شهر خیلی عوض شده است! حسرت آن روزگار برای همیشه در دلم باقی مانده است...
@hbronsi
﷽؛
🔷 به مناسبت سالگرد شهادت #دکتر_چمران
🌹 #چمران اینگونه بود....
♦️همسر #شهید_چمران:چمران وقتی یتیمخانه ای را در لبنان دایر می کند در آن فضا به خانمش میگوید ما از این به بعد غذایی را میخوریم که این یتیم ها میخورند.
♦️همسر لبنانی شهید چمران تعریف می کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود.
♦️مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد. وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه ها هم از همین غذا خوردند؟
♦️گفتم نه بچّه ها غذای یتیم خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت، این غذا را کنار گذاشت و گفت ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچّه ها بخورند. به او گفتم حالا که بچّه ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می کنید این دفعه این غذا را بخورید. دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت بچه ها خوابند خدای بچّه ها که بیدار است.
@hbronsi