eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
این هم بازخورد برنامه بدون تعارف در شبکه تلویزیونی منافقین فکر کنم آتشی که "چادر وحدت" در سالهای 1358 تا 1361 بر جانشان انداخت، برایشان تازه شده است! خاطرات "چادر وحدت" را که بخوانید، متوجه می شوید این سوزش منافقین دستشان به خون 17 هزار شهید ترور آغشته است، از کجاست. بدبختهایی که روزگاری مثلا چریک بودند و اسلحه در دست، هر کسی را در خیابان ترور می کردند، روزی پیشمرگ صدام شدند برای فتح تهران، روزی مزدور آمریکا برای جاسوسی هسته ای، امروز رقاصه و جوکر و مطرب! که از بنیان، ایدئولوژیشان همین بود! به قول معروف: خدایا شکرت که دشمنان ما را از احمق ترینها آفریدی! @hdavodabadi
برای شفای دوست دعا کنید عصر یکشنبه 16 دی 1397 کنار دوست که می نشینم، خودم و دردهای ادعایی ام را ناچیز می بینم. من هیچ نیستم در کنار جانباز عزیز "محمد نوری". برای سلامتی اش خیلی دعا کنید. این خاطره قدیمی را هم مجددا می آورم: گریه وسط عروسی جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه. اوووووه چه بزن و برقصی بود توی مردانه! وسط عروسی، یک‌دفعه گریه‌ام گرفت. نه. یاد شهدا و جنگ و ... نیفتادم. شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم. جانباز اعصاب و روان. حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود. وقتی جوانها داشتند وسط سالن می‌رقصیدند، یک‌دفعه بلند شد. شاید دور و بری‌هایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم. خب حق هم داشتند. وقتی قاطی می‌کند، هیچ‌کس را نمی‌شناسد. بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دست‌هایش را از هم باز کرد، سعی کرد با همه‌ی درد و حال خرابش بخندد، دست‌هایش را چرخاند، چند لحظه زور زد، بدنش را تکان داد که مثلا دارد می‌رقصد. رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت. وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت. چی‌کار می‌توانستم بکنم جز گریه؟ درسته خراب شدم، سنگ که نشدم! تا حالا از دیدن رقص هیچ‌کس، گریه‌ام نگرفته بود. سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم! صحنه‌ی اول متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه می‌دهیم نامتان در لیست اسرای صلیب‌سرخ ثبت شود. تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیب‌سرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثی‌ها سر آنها می‌آوردند و حتی تعدادی را مظلومانه به‌شهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند. (بعدها آن فیلم مستند و تلخ را که به مسعود ده‌نمکی دادم، شد دستمایه‌ی ساخت فیلم اخراجی‌های 2) صحنه‌ی دوم رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه ... بود. دورهم نشسته و الکی‌خوش، می‌زدند و می‌رقصیدند که ما فراموش‌شان کنیم! صحنه‌ی سوم هم این بود که اول تعریف کردم. تا حالا فکر نمی‌کردم با دیدن رقص دیگران گریه‌ام بگیرد! رقصی چنین میانه میدانم آرزوست! حمید داودآبادی 16 دی 1397 @hdavodabadi
از زبان دختر یک جانباز: من اگر فرشته خدا بشم ... اگر خدا فقط یک لحظه به من اجازه بدهد جای یکی از فرشته های او بنشینم، فقط این کارها را خواهم کرد: میشم فرشته مهربون، یک عصای کوچولو به دست می گیرم، راه می افتم توی بیمارستان ها. اول میرم پیش بابای خودم که جانبازه و حالش خرابه. بسم الله می گم و با عصا یک اشاره کوچولو بهش می کنم، تا مثل دوران جوانی قبل از جنگ، حالش خوب لشه و ترکش و گاز و موج انفجار اذیتش نکنند. بعد میرم پیش مامانم و با همون عصا یک اشاره به مامان جونم می کنم تا همه دردهایی که این همه سال بخاطر پرستاری از بابام به جانش افتاده درمان شود. چشمش، کمرش، پاهاش، اعصابش و ... بعد اگر هنوز فرصتی باقی مانده بود ... نه دیگه یک لحظه تموم شد میخواستم برم آسایشگاه جانبازان، بیمارستان ها، سراغ بابا و مامانهای همه و ... البته یک لحظه فرشته خدا شدن، خودش خیلیه! @HDAVODABADI
از حاج چه خبر!؟ - ببخشید، از حاج احمد متوسلیان چه خبر؟ * خبری ندارم. - یک عده میگن شهید شده، یک عده میگن زنده است. * من نمی دونم. شما می دونید که همش می روید اون ور (لبنان). ... دوشنبه 17 دی 1397 www.instagram.com/hamiddavodabadi telegram.me/hdavodabadi
در تجلیل از سریال مینو این شب ها یک سریال از شبکه اول سیما پخش می شود که خیلی رویم تاثیر گذاشته است. سریال مینو به کارگردانی "امیر مهدی پوروزیری"، تهیه کنندگی "مهدی همایونفر" از محصولات "سازمان رسانه ای اوج" کارگردان با هنر تمام، شخصیت پردازی افراد، بازسازی صحنه های قدیمی و ... از همه مهمتر بازی بسیار زیبای هنرپیشه ها که الحق و الانصاف به بهترین نحو ممکن نقش خود را ایفا می کنند، یکی از بهترین سریال ها را به مخاطبین تقدیم کرده است. و البته به آنها باید تیتراژ پایانی را هم اضافه کرد که به ارزشمندی سریال افزوده است. تا به حال هیچ سریالی که درباره دفاع مقدس به خصوص مقاومت مردمی اول جنگ ساخته شده، این گونه مرا مجذوب و شیفته خود نساخته است. فقط می توانم بگویم که بر دستان زحمتکش کارگردان و تهیه کنندگان آن بوسه می زنم و خدا قوت می گویم. جای چنین سریالی در این سال ها خیلی خالی بود. امیدوارم کارگردان محترم همچنان در این وادی گام بردارد و هر سال بهتر و بیشتر از سال قبل ازاین عزیز فیلم و سریال ارزشی ببینیم. هرشب، با دیدن سریال مینو، هم وحشت بر جانم می افتد، هم احساس غرور می کنم و هم لعنت می فرستم. من که آن همه جبهه بوده و تیرو ترکش خوردم و اولینش هم در فتح خرمشهر بود، با دیدن صحنه های مقاومت مردمی خرمشهر در این سریال، لرزه بر تنم می افتد و اشک و بغض خود را فرو می دهم و با خود می گویم: اگر من آن جا بودم ... چه بسا کم می آوردم. و احساس غرور میکنم از داشتن هموطنانی چون خرمشهری ها و آبادانی ها و همه مرزنشینان غیرتمند مقاوم جنوب و غرب. و لعن و نفرین می فرستم بر خائنینی که وطن خویش را تقدیم دشمن بعثی کردند و بر صدام ملعون که آرزوی فتح ایران را به گور برد. فقط باید زانوی ادب در برابر مردم نجیب خرمشهر زد و بر شهیدانش درود فرستاد. شهیدانی چون: محمد جهان آرا، بهروز مرادی، رضا دشتی، حاجی شاه و ... درود بر همه مردم غیرتمند غرب و جنوب کشور که دلیرانه در برابر تجاوز بعثیان ایستادند ولی وجبی از خاک و خانه خویش به دشمن ندادند. مسئولین مملکتی! شما را به خدا، به حرمت و غیرت و حجب و حیای مردم دلیر خوزستان به ویژه آبادان و خرمشهر! آنان را دریابید آنچه این شبها به نام سریال مینو پخش می شود، برای تفنن و تفریح و گذران وقت نیست. ذره ای از آن است که بر مردم مرزنشین میهن رفته است. آنان را قدر بدانید و یک آن چشمان خویش را بسته و با خود بیندیشید، فقط لحظه ای جای مردم خوزستان بودید! چه می شد؟! خاک پای شهیدان حمید داودآبادی دی 1397 @hdavodabadi
بچه بسیجی‌های خرمشهر بسمه تعالی آنچه که می‌نویسم و شما می‌شنوید ادراکاتی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسان‌هائی بدست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونین‌بالی را مانند که از بام هستی سر به آسمان در بینهایت در پروازند. روزهای اولی که توی کوچه پس‌کوچه‌ها به بازیگوشی و علافی عمر می‌گذراندند، بجز مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه، و یا احیاناً در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ منزل یهودی‌ها و یا مسیحی‌ها، از جمله افتخاراتی بود که به آن می‌نازیدند و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا بیدار ماند. هنگام سحر جگر آبپز شده گوسفندان قربانی را از دست آشپز مسجد محل قاپ زده و با ولع نوش‌جان میکردند یا احیاناً خبر کردن احمد و محسن و تقی و .... به‌سرکردن عبای زنانه در مجلس عزاداری زنهای محل خود را قاطی نموده و یک چائی داغ بالا می‌کشیدند. و صبح عاشورا هم که میشد میرفتند دنبال دسته زنجیرزنهای فلان تکیه و تا نزدیکیهای ظهر، بو می‌کشیدند که کجا ناهار امام حسین میدهند. و غروب هم بی‌حال، بی‌رمق، زهوار در رفته، برمی‌گشتند به خانه‌هایشان و مثل لش ولو می‌شدند توی اتاق، درحالی که کف پاهایشان یک‌من کثافت پینه بسته بود. این همه آن چیزی بود که از عاشورا و امام حسین توی مخ بچه‌های کوچک محل رفته بود. کم‌کم اینها بزرگ شدند، و در سنین نوجوانی پا به‌رکاب انقلاب. توی مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن و حدیث تشکیل دادند، و بچه‌های کوچولوی محل را جمع کرده بودند، تا از این کلاسها استفاده کنند. ولی عموعلی خادم مسجد زیرلب قر می‌زد. که ‌این دیگه چه وضعیه، مگه مسجد جای بچه کوچیکاس، برید بیرون برید گم شید. بچه‌های کوچک لج‌بازی می‌کردند، عموعلی هم عصبانی می‌شد. چوب را بر میداشت و دنبال آنها داد و بیداد می‌کرد. دِ برید تخم‌سگهای مردم‌آزار. محمود، سیدابراهیم، منصور، جمشید، تقی و بچه‌های دیگر ریش‌سفیدی می‌کردند، تا عموعلی را راضی کنند، ولی عموعلی سماجت می‌کرد و پا در یک کفش که: نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست. اما هرطوری بود کم‌کم سدّ ِ عموعلی هم شکست و با اجازه بانیان مسجد قرار شد که در هفته چند جلسه منظم توی مسجد تشکیل بشه. و بچه‌های محل در این جلسات شرکت کنند. در خلال این مدت منصور و جمشید به اتفاق چندتای دیگه میرفتند توی نخلستانهای اطراف شلمچه و پل نو. تا وضع فقرای روستاها را از نزدیک بررسی کنند و احیاناً کمکی. و محمود هم داخل مسجد با چندتای دیگه کار فکری و فرهنگی می‌کردند. اما از چیزهای خیلی جالب این بود که ‌این بچه‌ها بی‌سر و صدا کمکهای جنسی را از این و آن توی طبقه بالاخانه مسجد جمع می‌کردند و شبها تا دیروقت می‌بردند بین مستمندان، میان روستاهای پر از نخل لب مرز تقسیم می‌کردند بدون اینکه کسی بوئی ببرد. وقتی جنگ شروع شد، هنوز چند مدتی از ثبت‌نام اینها توی بسیج نگذشته بود. درخلال درگیری‌های اولین روزهای جنگ، مثل بقیه مردم، دست به اسلحه شدند. و هسته‌های مقاومت داخل مساجد بوجود آمد. از بچه‌های کوچک داخل مسجد بعضی‌ها ماندند و بعضی‌ها رفتند. عراقی‌ها شهر را یک‌پارچه زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار، بوی باروت و دود، عرصه را بر همه تنگ کرده بود. شهدا را توی گورستان جنت‌آباد، کنارهم ردیف کرده بودند، و بدون غسل در شرائط دشوار به‌خاک می‌سپردند. شهر محاصره شده بود، و لحظات طاقت‌فرسا و دشواری بر همه میگذشت و در این میان اندک کسانی که تا آخرین لحظات مانده بودند، یکی بعد از دیگری در جنگ و گریزهای کوچه پس‌کوچه‌های شهر، در خون خود می‌غلطیدند. جمشید توی یک راه‌پله، شهید شد. سیدابراهیم هم یک کوچه آنطرف‌تر. اکبر موقعی که داشت لب شط غسل‌شهادت می‌کرد شهید شد. محمود مسئول کارهای فرهنگی مسجد، در کنار سامی، سر یک کوچه نزدیک مدرسه پشت گلفروشی باهم شهید شدند. و تعدادی از بچه‌های فضول آنروزها و مردان بزرگ و حماسه‌ساز امروز، در لابلای آجرپاره‌های شهر مدفون شدند. جنازه حسین و شبیر روی‌هم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد، که هردو را در یک قبر جا دادند، و جنازه محمودرضا هم لابلای نخلستانهای نزدیک دبیرستان دورقی پیدا شد، درحالی که یک لنگه کفش او کمی آنطرف‌تر پرت شده بود، و ساعت مچی‌اش هم لابلای شاخ و برگها از کار افتاده بود. اینها که نوشته‌ام گذری کوتاه بود خلاصه‌وار درمورد شهدائی که اکنون در جمع ما نیستند، و دنیا را گذاشته‌اند برای اهلش. تا زنده بودند و در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه‌ها کردن بود، و وقتی بزرگ شدند، هنوز در اوان نوجوانی که چون شمع بپای انقلاب‌اسلامی آب شدند. و حالا تصاویر چهره‌های نورانی و دوست‌داشتنی آنها زینت‌بخش نمازخانه سپاه شده. بهروز مرادی 7/10/63 خرمشهر شهید بهروز مرادی برادر شهید فرزاد مرادی فرزند شهید قربانعلی مرادی بچه خرمشهر
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا تقریبا از اواسط فروردین امسال، با هجوم بی امان درد و مرض و بیماری مواجه شدم. نه، هیچ کدام ربطی به جانبازی و تیر و ترکش زمان جنگ نداشت. گشادی رگ قلب و دریچه ها که منجر به آنژیوگرافی شد، بالارفتن قند، خون ریزی هر دو چشم، شکستگی پای چپ، واریس پای راست، سرفه های وحشتناک (این یکی مربوط به استنشاق گاز شیمیایی زمان جنگ بود، البته بدون تایید پزشکان و صورت سانحه)، بالارفتن فشار و خون ریزی و ... همه اینها منجر به دو نوبت بستری شدن در بیمارستان و دو سه ماهی خانه نشینی شد. از آن بدتر، هر چشم را حدود 10 بار لیزر کرده و 5 بار تزریق ژل مخصوص در هرکدام برای جلوگیری از خون ریزی انجام دادند که جانم را گرفت و هنوز ادامه دارد. همه اینها را گفتم تا به این برسم: در بیمارستان که بودم، در غم و درد و تنهایی، از خدا خواستم تا یک بار دیگر به زیارت عشق بروم تا دلم آرامش یابد. هرگاه در چنین شرایط سختی قرار می گیرم، زیارت دوست است که آرامم می کند. و آن شد که به لطف خدا روز دوشنبه 17 دی 1397 توفیق حاصل شد تا به خدمت حضرت یار رسیدم و بر دستانش بوسه زدم. و همچون همیشه، با طنز و شوخی و احوالپرسی آقا، آن چنان لذت معنوی بردم که همه دردها فراموشم شد. و آقا مثل گذشته، توصیه به کم کردن وزن و جلوگیری از اضافه وزن فرمودند و من مثل همیشه، بی اراده و کم توان! تقدیم کتاب های "دیدم که جانم می رود" خاطرات شهید "مصطفی کاظم زاده" و "عباس برادرم" خاطرات و یادداشتهای شهید مدافع حرم "عباس کردانی" اهل اهواز به آقا، لذتی داشت که در وصف نیاید. اینها را نگفتم که دل شما عزیزان را بسوزانم! چون دوستان از احوالم می پرسند، خواستم بگویم که چرا این روزها آرامم و دردها را به راحتی به جان می خرم. برای شفای همه بیماران و ادامه درمانم دعا کنید الحمدلله رب العالمین دی 1397 حمید داودآبادی @hdavodabadi