خیابان صدام در فلسطین!
بخش 4 پایانی
باید اذعان داشت صدام،بهواقع فرمانده و رهبری بود که از جنگ روانی بهترین و بیشترین بهره را میبرد.
یکی از کارهایی که از نظر تبلیغاتی بر روی مردم فلسطین تاثیر بسیاری داشت،زدن موشک به اسرائیل بود.
27 دی تا 6 اسفند 1369،در هنگامۀ حملۀ ائتلاف آمریکایی به عراق برای بازپس گیری کویت،صدام چند موشک به سمت اسرائیل شلیک کرد.
همانطور که انتظار میرفت،این کار صدام با هیچگونه عکس العمل اسرائیل روبرو نشد.چرا که این موشکبازی،نه یک عملیات نظامی واقعی،که حرکتی نمایشی بود که آنها را در جهان مظلومتر هم ساخت؛ولی روی فلسطینیها تاثیر فراوانی داشت.
9 مهر 1379 در غزه،پسرک 12 سالۀ فلسطینی"محمد جمال الدّره"که از ترس شلیک سربازان اسرائیلی در آغوش پدر خود پناه گرفته بود،مورد اصابت عمدی گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
صدام بلافاصله دستور داد پدر شهید محمد الدّره را به عراق بیاورند؛از او استقبال باشکوهی شد،بنای یادبودی برای او زدند و مدرسهای در بغداد نیز به اسمش نامگذاری شد.
در فتنۀ 88،"علیاکبر محتشمیپور"از عوامل اصلی فتنه که اتفاقا رئیس"جمعیت دفاع از ملت فلسطین"بود،موضعی عجیب گرفت.محتشمی در زمان سفارتش در سوریه،چنان نقشی مهم در مبارزه علیه اشغالگران داشت که مورد بغض و حمله قرار گرفت.دشمنان فلسطین،با ارسال بمب برای او و انفجار آن،باعث صدمات فراوان جسمی بر وی شدند.
محتشمیپور در فتنۀ 88،از اولین کسانی بود که متاسفانه بر شعاری که رادیو اسرائیل ساخته و پرداخته بود،تاکید نمود:
"نه غزه،نه لبنان،جانم فدای ایران"
آنان که از نامگذاری یک خیابان در فلسطین بهنام صدام،اینگونه هیاهو میکنند،در لبنان و فلسطین هم از این شعار بهترین بهره را بردند تا القاء کنند"آزادی فلسطین،از آرمانهای جمهوریاسلامی حذف شده است!"
و این،فقط شعاری مقطعی از جانب صهیونیستها بود که به هیچ وجه موفق نشدند.
قطعا همۀ اینها که گفته شد،هیچ ربط و تاثیری بر نگاه آرمانی،اسلامی و انسانی انقلاباسلامی و ملت مبارز ایران بر مسئلۀ فلسطین،نه داشته و نه دارد.
پایان
حمید داودآبادی
استفاده از این مقاله، فقط با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است
به یاد پدر
پنجم تیرماه سال گذشته،ساعت دو یا سه بامداد بود که تلفن خانه به صدا درآمد.با پیش زمینه ای که داشتم،هراسان گوشی را برداشتم.
صدای لرزان داداش کوچیکم مهدی بود که گفت:
-حمید بیا اینجا،بابا حالش خوش نیست،خیلی بیتابی میکنه.
همراه پسرم مصطفی،سریع رفتیم خانه پدرم که فاصله چندانی با ما ندارد.
دو سه ماهی بود حالش بد شده بود و از بیماری های مختلف رنج میبرد.
داداش مهدی که زحمت نگهداری و مراقبت پدر و مادرمان به گردن او افتاده،مدام با آمبولانس و آژانس او را میبرد بیمارستانی در شمالی ترین نقطۀ تهران و پشت سر هم،عمل و بستری و عذاب و رنج.
آن شب وقتی رفتم بالای سرش،کمتر کسی را میشناخت.مدام دست می انداخت گردن داداش مهدی و او را بغل میکرد.
مادرم گفت که امروز اصلا غذا نخورده است.
مقداری قورمه سبزی ریختم توی کاسه و قاشق قاشق بهش دادم که با لذت،برای آخرین بار دست پخت خوشمزه مادرم را چشید و نوش جان کرد.
مادرم گلایه کرد که قرصهایش را نمیخورد.
وقتی دیدم با من همراه شده،قرصها را در دهانش گذاشتم و لیوان آب را بر لبش، تا آنها را بخورد که ظاهرا خورد.
(دو روز بعد وقتی زیرتختش را تمیز کردند،دیدند کلی قرص و کپسول ریخته است.نگو پدرم که از هرچه قرص و دارو و بیمارستان خسته شده بود،وانمود میکرد قرصها را میخورد ولی یواشکی همه را گوشۀ لُپش جمع کرده و ریخته بود پشت تخت!)
عصر روز 5 تیر 1399 داداش مهدی زنگ زد و خواست که بروم خانه.سریع رفتم.
ناگهان مرا در آغوش کشید و گفت:
-حمید...بابا رفت...
یک آن به یاد همۀ آنهایی که داغ پدر دیده اند،افتادم.
من که دیگه سال هاست برای خودم بابا شده ام و پوست کلفت، ولی یاد آن پسرکان شیرین و دخترکان نازی افتادم که در کودکی، خبر شهادت یا فوت پدرشان را میدهند.
روح پدرم شاد و آمرزیده باد.
خداوند سایۀ همه پدر و مادران را بر سر عزیزانشان حفظ کند و آنان را که سفر کرده اند،از فرزندانشان راضی و خشنود گرداند.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حمید داودآبادی
5 تیر 1400