یادم تو را فراموش - ۳۰
یادم هست، یادت هست؟!
در کنار شهید محمد شبان
یک بوس جانانه ...
یکی از روزهای سرد اسفند ۱۳۸۷
قبل از نماز صبح، در عالم خواب و رؤیا، بعد از 21 سال، شهید "محمد شبان" از بچه محلهای قدیمی که خانوادهشان هنوز سر کوچهمان ساکن هستند، به خوابم آمد.
22 سال قبل با هم در شلمچه بودیم؛ حالا اینجا در تهران برهوت، یا به قول بعضی بچهها "شهر گناهان کبیره" بیاید و خواب من را آشفته کند!
القصه:
محمد شبان ایستاد و با چهرهای سفید و قشنگ، با من سلام و احوالپرسی کرد. مانده بودم چه بگویم. فقط گفتم:
- ببین محمد ... تو شهید شدی دیگه، مگه نه؟
- خب آره دیگه.
- میخوام بگم که من میدونم تو شهید شدی و حالا اومدی این جا.
- خب آره، مگه چیه؟ من شهید شدم.
- میخوام بگم من متوجه هستم که تو شهید شدی ...
و همین طور صورتم را میبردم جلو و گونههای صاف و نرمش را میبوسیدم.
محمد هیچ عکسالعملی نشان نمیداد؛ فقط صورتش را میآورد جلو و راحت میگذاشت ببوسمش.
چند بار که بوسیدمش، به چهرهاش که مدام به سمت راست برمیگشت و نگاه میکرد که انگار منتظر کسی است، نگریستم؛ ولی اصلاً نتوانستم درون چشمانش را ببینم. چهرهاش لاغر و استخوانی، ولی صاف و روشن شده بود.
...
از خواب که بیدار شدم، یاد حرف محمد شبان بعد از عقب نشینی از سهراه مرگ در عملیات کربلای ۵ افتادم که مدام میگفت:
- اینکه میگن روز قیامت پدر پسر رو و دوست، همدیگر رو نمیشناسند ... من توی شلمچه دیدم، راست میگن ...
محمد شبان متولد 1 دی 1346 روز 21 فروردین 1366 در عملیات کربلای ۸ در شلمچه جاودانه شد.
پیکر او در کاشان، گلزار شهدای مشهد اردهال به خاک سپرده شد.
نقل از کتاب: ناگفته ها
نوشتۀ: حمید داودآبادی
چاپ: نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است
امشب بدجوری دلم هوای تو رو کرده دوست عزیزم
کجایی رفیقم کجایی؟!
شهید عزیز "سیدعباس حاجی سیدحسن"
قربون مرام و معرفت و خنده های قشنگت که عاشقش بودم، ولی هر کاری کردم، روم نشد بهت بگم چقدر دوستت دارم!
سیدعباس حاجی سیدحسن متولد 30 شهریور 1346، 19 تیر 1365 در ارتفاعات قلاویزان در عملیات کربلای یک به شهادت رسید
شرح عکس: من و سیدعباس
بهار 1365 اردوگاه کرخه – گردان شهادت
عکاس: شهید حسین کریمی
@hdavodabadi
چارهای کو بهتر از دیوانگی؟!
دلم یک همزبون میخواد
یه دوست مهربون میخواد
دلم بدجوری گرفته
اون روزا تازه مزۀ رفاقت رو حس کرده بودم
نه از تنهایی، که از شلوغی به رفیق پناه میبردم
به مصطفی، سعید، هاتف ...
یکی یکی من رو جا گذاشتن و رفتن پی عشق و حال خودشون!
من چون درست و حسابی مزۀ عشق رو حس نکرده بودم و رفاقت و دوستی رو با عشق اشتباه میگرفتم، فقط با اونا رفیق شدم.
با خود خدا هم فقط رفیق شدم
اصلا نتونستم و نفهمیدم عاشقی یعنی چی؟!
هم بهتره هم سخت تر!
رفیقام با من دوست بودند، ولی عاشق و دل بستۀ خود خدا بودند.
واسۀ همین دوستی زمینیِ یک بیارزشی مثل من رو به عاشقی ارزشمند خدا فروختند و رفتند پیش خودش.
گیر کردم. توی دنیا به هر چیز و هر کسی به چشم اونی که میتونه تنهایی من رو پر کنه، نگاه کردم.
دریغ و دریغ.
نهایتش این بود که شکمم سیر میشد ولی این دل لامصّب همچنان گرسنه میموند. دل که شکم نیست که هرچی بریزی توش بشه یک مشت کثافت!
خوراک دل نه دیدنیه نه خوردنی. چشیدنیه!
ویلون شدم و سرگردون
هرزه شدم و هیز
چشم چرون شدم و فاسد
فاسق شدم و اسمش رو گذاشتم رفیق
به دنیا چسبیدم و اسمش رو گذاشتم جهاد اکبر!
بعد جهاد اصغر، آوارگی پشت آوارگی. به هر کسی و چیزی دل بستم.
بیشتر از همه به خودم.
به سابقۀ جبههام که وبال گردنم شده و داره میکشدم پایین.
هر دفعه فکر میکردم دارم عاشق میشم! نمیدونستم اینی که فکر میکنم داره غلغلکم میده، فقط داره جسمم رو انگولک میکنه، وگرنه عشق دل آدم رو میلرزونه، غلغلک نمیده که الکی بخندوندت!
عشق میگریونه
نه قهقهۀ الکی ازت بلند کنه
حالا که باید غزل خداحافظی رو بخونم
حالا که باید ریق رحمت رو سر بکشم
اومدن سراغم
همهشون
خوب و بدشون
عاشقای واقعی
عاشقای شکمی، هر دوشون
هم اونی که برای خودش چیز دنیاپسندانهای داره
هم اونی که برای خودش کسی هست.
تازه دارم میفهمم عشق عجب مزهای داشته و من نفهمیدم.
تازه دارم میفهمم باید تنهایی دلم رو با چی پر میکردم.
الکی دلم رو با پنبه و کاغذ روزنامه چپوندن پر کردم.
با بتونه کاری دنیایی.
تازه دارن برام پردهها رو کنار میزنند. دارند عاشقم میکنند.
تازه دارم نبودنشون رو حس میکنم.
تازه دارم تنهایی رو زیر لبم و توی دلم میچشم.
خیلی از این نوشته خوشم میاد.
باهاش حال میکنم. اونی که این رو گفته، شاید خیلی عاشق بوده. شایدم مثل من نفهمیده چی گفته:
درد ما جز به حضور تو مداوا نشود ...
ولش کن بدجور قاط زدم.
میخوام یه نفر رو بگیرم توی بغلم و سفت فشارش بدم.
میخوام سرم رو بذارم روی شانۀ یکی و زار زار گریه کنم.
دلم برای شانۀ جعفرعلی گروسی تنگ شده.
واسۀ زانوی مصطفی که سرم رو بذارم روش و موهای خاکیم رو بجوره و سرم رو بخارونه.
میخوام یکی بزنه توی گوشم. همچین بزنه که از خواب چهل ساله بپرم.
عین فیلمها، یه دفعه چشم باز کنم ببینم همش کابوس بوده
رفیقام هنوز دوروبرم هستند
ایمانم هنوز سر جاشه
دلم هنوز به یاد خودش قُرصه
ولی چیکار کنم با دل تنگم؟!
آهای رفیقا
آهای دوستا
آهای
جعفر
حسن
حسین
سعید
سید
عباس
علی
فرامرز
کیوان
مصطفی
نادر
...
هنوز وجب به وجب کوچه ها و دیوارهای محل رو با یاد شما متر می کنم
کاش میشد همچو آواز خوش یک دوره گرد
زندگی را بار دیگر دوره کرد
حمید داودآبادی
لباسشویی دستی ویژه جانبازان!
این از اون دست خاطره های واقعیست که با یادآوریش،هم قاه قاه میخندم،هم تاعمق وجود آتیش میگیره!
بله قبلا منتشرش کردم،ولی اگه صدبار هم تعریف کنم،برای سوختن و سوزوندن،بازم کمه!
ده بیست سال پیش،یه سر رفتم بنیاد جانبازان.همین که از در وارد شدم،دیدم روی تابلوی اعلانات،یه کاغذ چسبوندن که دورش شلوغه!
جلو که رفتم دیدم روی کاغذ نوشته:
"برادران جانباز که درخواست خرید لباسشویی دستی به مبلغ۲۰۰تومان دارند،به خدمات رفاهی مراجعه کنند!"
منم مثل بقیه جاخوردم!
لباسشویی دستی؟اونم فقط۲۰۰تومان یعنی همین دوهزار ریال خودمان. ۲۰۰تا تک تومنی؟!
دویدم توی صف وایسادم که عقب نمونم.
هرکسی چیزی میگفت:
-حتما دویست تومن رو میدیم،ثبت نام میکنند و بعدا بقیه پولش رو باید بدیم!
-ای بابا شما چقدر بدبین هستید،حالا گوش شیطون کر،یه بار بنیاد جانبنزان(لقبی که جانبازان به روسای بنزسوار بنیاد داده بودند)خواست بهمون لطف کنه ها!
-آخه مگه شوخیه؟لباسشویی الان فکرکنم حداقل صدهزار تومن باشه،اون وقت اینا به ما بدن فقط ۲۰۰تومن؟!
دریچه کوچک اتاق تدارکات که بازشد،خودم را فروکردم لای جمعیت.
دوتا اسکناس صدتومنی توی مشتم عرق کرده بود.
چه ذوقی داشتم!
با خودم گفتم الان یه وانت میگیرم و لباسشویی رو میبرم خونه و حاج خانم رو غافلگیر میکنم.
اصلا اینا ازکجا فهمیدن که ما یه لباسشویی سطلی لگن داریم که اونم هرروز خرابه؟!
دیدم نفرات جلویی می خندند و میروند؛باخودم گفتم حتما اینا وضعشون توپه و ازاین مدل لباسشویی ها خوششون نمیاد.
هرمدلی که باشه میخرمش.
جلوی دریچه که قرارگرفتم،باغرور،کارت جانبازی را همراه۲۰۰تومن گذاشتم جلوی رئیس.اونم توی لیست دنبال اسمم گشت،پیداکرد و خط زد.به اونی که داخل بود گفت:
- یه لباسشویی دستی هم به ایشون تحویل بده.
وای همین الان تحویل میدن؟!
آخه من یه نفری چه جوری اینو از دوطبقه پله که آسانسور هم نداره، ببرم پایین؟!
خوبه ازبچه ها بخوام بهم کمک کنند.
آخه اوناهم حالشون ازمن بدتره.
در اتاق باز شد،جوانی درحالی که لگن پلاستیکی قرمز رنگی در دست داشت،بیرون آمد.
باتعجب نگاهش کردم.
لگن؟
اینجا؟
مگه اینجا سرکوچه است که میخواد رخت بشوره؟!
وقتی گفت:برادر داودآبادی؟
گفتم:بله.منم.بفرمایید.
لگن پلاستیکی قرمز را داد دستم و گفت که زیر برگه رسید را امضا کنم.
پایین ورق نوشته بودند:
"اینجانب حمید داودآبادی جانباز۳۵درصد دفاع مقدس، یک فقره لباسشویی دستی از بنیادجانبازان تحویل گرفتم!"
اگه شما بودید،چطوریبا اون همه ذوق وشوق،لباسشویی دستی رو میبردید خونه و تحویل اهل وعیال میدادید؟!
لطفا یه کم آرومتر بهم بخندین!