هفده عمل جراحی روی مخ من!
یکی از موسسات فرهنگی جلسه ای خاص گذاشته و از بنده هم دعوت کرده بود برایشان سخنرانی کنم. آن طور که خبردار شدم، تعدادی نویسنده رمان و داستان و فیلم نامه را جمع میکردند، جانبازانی را میآوردند تا از لحظات مجروحیت و جانبازی خود تعریف کنند. آنها هم مثلا حس میگرفتند و جنگ ندیده و نچشیده، میرفتند مینشستند و داستان برای جنگ مینوشتند. و صد البته که حق الزحمه چشم گیری هم هبه میشد!
آن روز قرار بود دو نفر سخنرانی کنند و به نویسندگان حس و حال بدهند! بنده و جانبازی دیگر که نمیشناختمش.
مجری رفت پیش میکروفون و گفت:
- در این ساعت دعوت میکنم از جانباز بزرگواری که حوادث بسیار مهم و جالبی را تجربه کرده است. فقط این را بگم که در یکی از عملیات سر ایشان ترکش خورده و تا امروز بیش از 17 عمل جراحی روی مغز ایشون انجام شده است.
خیلی جالب شد. برای من هم مهم بود که این عزیز را ببینم و بشنوم چگونه 17 عمل جراحی روی مغز را از سر گذارنده و زنده مانده است!
بقیه هم مثل من، مشتاق بودند تا ایشان تشریف بیاورد و از تجربیاتش بگوید.
مجری ادامه داد:
- از برادر جانبازمون آقای حمید داودآبادی دعوت میکنم که ما را به فیض برسونند.
چی؟ من؟
میکروفون را که در دست گرفتم، دستی بر سرم کشیدم و گفتم:
- ظاهرا اشتباه بزرگی پیش اومده. بنده یکی دو بار ترکش کوچولو که اندازه عدس هم نبود به کله ام خورده. تا امروز هم هیچ عمل جراحی روی مخم انجام نشده. فکر کنم آقایون بنده رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتند.
که مدیر موسسه آمد و ضمن عذرخواهی از بنده و حضار، اعلام کرد که جانباز مورد نظر فرد دیگری است که اتفاقا الان وارد سالن شده است.
و من که در برابر آن عزیز عددی نبودم و حقیری ناچیز، رفتم نشستم تا از خاطرات آن بزرگوار بهره مند شوم.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
خبرهای خوش از حاج احمد متوسلیان!
یکی دو سال پیش، برخی آقایان از جمله همرزمان حاج احمد و چند تایی هم نمایندگان مجلس اظهارات بسیار عجیب و امیدوار کننده ای درباره چهار گروگان مظلوم ابراز داشتند.
برخی که همچنان مطمئن و قدرتمند گفتند اطلاعات موثقی دارند که تا یکی دو ماه گذشته آنها زنده بوده اند و ...
و از همه بدتر اینکه همچنان اصرار دارند که نمی شود اسناد و مدارک مبنی بر زنده بودن گروگانها را منتشر کرد چون امنیتی است!
آقایان!
امسال 36 سال از اسارت حاج احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، تقی رستگار و کاظم اخوان می گذرد.
یعنی 432 ماه
یعنی حدود 13000 هزار روز
هنوز اعلام دلایل و مستندات حیات آن عزیزان محرمانه است؟!
برای کی محرمانه است؟
ملت؟ خانواده آن عزیزان؟ یا ...
دشمن صهیونیستی که خودش کاملا از سرنوشت آنان خبر دارد.
چی شدند آنها که می گفتند به زودی اخبار خوشی! از آنان خواهند داد؟
دو سال گذشت.
یادم نمی رود یکی از همین حضرات، سال 1377 همزمان با برگزاری کنگره سرداران شهید تهران گفت: به زودی اخبار خوشایندی از حاج احمد متوسلیان خواهم داد!
20 سال زمان برای اعلام خبر خوش کم نیست؟!
امسال هم با صدور بیانیه کلیشه ای و تهدیدآمیز!!! وزارت خارجه و برخی ارگانها خواهد گذشت.
و باز همین حضرات همچنان وعده اخبار خوش را خواهند داد.
آقایان
باور کنید متوسلیان و موسوی و رستگار و اخوان چه ان شاالله زنده بیایند و چه عند ربهم یرزقون باشند، یقه همه آنانی را که 36 سال با سرنوشت آنها بازی کردند و خانواده آن عزیزان و ملت چشم به راه را بازی دادند، خواهند گرفت.
آن دنیا دیگر لابی بالادستی ها ارزشی ندارد.
حق الناس چشمان منتظر خانواده آن عزیزان، همه آن چه را فکر می کنید سابقه مبارزاتی و جهادتان است، بر باد خواهد داد.
مطمئنا 50 سال دیگر هم که بگذرد، شما همچنان تیر ماه هر سال وعده اخبار خوش در آینده نزدیک را خواهید داد!
آقایان!
از مادر پیر خفته بر بستر بیماری حاج احمد خجالت بکشید.
از سیدرائد فرزند چشم به راه و همسر سیدمحسن موسوی خجالت بکشید.
فقط کافی است یک لحظه خودتان را بگذارید جای خانواده آن عزیزان، تا هم حساب شده تر ادعا کنید و هم دلسوزانه تر پیگیر سرنوشت آنها باشید.
والله سریع الحساب
حمید داودآبادی - خرداد 1397
سالروز اعزام سپاهیان محمد رسول الله (ص) به سوریه و لبنان
@hdavodabadi
@hdavodabadi
از شیرخوارگاه تا گلزار شهدا
دوقلوهایی از بهزیستی که شهید شدند
بخش اول
دو نوزاد پسر داخل زنبیل پشت در پرورشگاهی در شهرری، رها شده اند. سال 1343 است و ایران روزهای پرالتهابی را می گذراند. دو نوزاد که دو قلو هستند، در پرورشگاه قد می کشند و دو برادر تمام خانواده هم می شوند. نام یکی «ثابت» است و دیگری «ثاقب» و نام خانوادگی شان «شهابی نشاط». روزها می گذرد؛ درس می خوانند و دیپلم می گیرند. جنگ آغاز می شود و به عنوان داوطلب و امدادگر به جبهه اعزام می شوند. هر دو در سومار مجروح می شوند؛ جانباز شیمیایی و اعصاب روان.
دست از نبرد بر نمی دارند و تا آخرین لحظه در جبهه می مانند. بعد از جنگ، «ثابت» ازدواج می کند و صاحب 3 فرزند می شود اما «ثاقب» به مجتمع بهزیستی شهید قدوسی برمی گردد و در 10/18/ 1377 به دیدار معبود می شتابد. «ثابت» در فراق برادر روزها را سپری می کند و در تاریخ 09/25/ 1385 به برادر شهیدش می پیوندد.
قصه شهیدان «شهابی نشاط»، داستان عجیبی دارد. شهیدانی از بهزیستی که کمتر شناخته شده اند اما تمام زندگی آن ها سراسر شناخت و عشق به حق بوده است. سرگذشت این دو برادر، سوژه گزارش نوید شاهد شد. ابتدا غیر حضوری و از طریق تلفن با همسر شهید «ثابت شهابی نشاط» گفت و گو کردیم و بعد دو پسران شهید «ثابت» به نوید شاهد آمدند و از ناگفته هایی از این دو شهید گفتند. آنچه در ادامه می خوانید روایت خانواده شهید «ثابت شهابی نشاط» از زندگی این دو شهید است.
مهناز فرحزاده، همسر شهید ثابت شهابی نشاط:
سال 1368 بود که با آقا ثابت ازدواج کردم. یک سالی از جنگ گذشته بود و شهید ثابت به همراه برادرش شهید ثاقب در بهزیستی زندگی می کرد. ما ساکن محله پیروزی تهران بودیم و از طریق هم محلی هامون با ایشان آشنا شدم. ازدواج ما کاملا سنتی بود. مراسم ازدواجمان در تالار بهزیستی برگزار شد. اگرچه بیشتر دوستان شهید که در بهزیستی با هم بزرگ شده بودند و با هم جبهه رفته بودند، به شهادت رسیدند اما دوستان دیگرشان در بهزیستی در مراسم عروسیمان حضور داشتند و ما را همراهی کردند.
سال 1369 اولین فرزندمان، آقا محمد مهدی، به دنیا آمد. سال 1372 هم دخترم و سال 1378، آقا مجید (ثاقب) به خانواده ما اضافه شد.
به شهید «ثابت» علاقه مند شدم
شهید ثابت اوایل جنگ در سومار مجروح شد و در زمان ازدواج جانباز شیمیایی و اعصاب و روان بود. برای خیلی ها این سوال پیش می آید که چرا با فردی که در بهزیستی بزرگ شده و از طرفی دیگر جانباز هم هست ازدواج کردم. پس از آن که با آقا ثابت آشنا شدم، به ایشان علاقه پیدا کردم و دیگر به این مسائل فکر نمی کردم.
شهید ثابت با تمام مشکلات روحی و جسمی که با آن دست و پنجه نرم می کرد، بسیار صبور بود و بچه هایمان را دوست داشت. قاری قرآن بود. بعد از جنگ در بانک ملت استخدام شد و از خانه نشینی با وجود مشکلاتی که داشت، دوری می کرد.
محمد مهدی شهابی نشاط، فرزند اول شهید:
پدرم فرمانده گردان تخلیه شهدا بود. یکی از مسولان پرورشگاه آقای ناصر بابایی نام داشت که در محله پیروزی زندگی می کرد و با خانواده مادرم هم محلی بودند. پس از آن که پیکر پسرش، شهید مرتضی بابایی، توسط پدر پیدا شد، مدت ها بعد به او پیشنهاد داد که ازدواج کند. پدرم آن زمان در مجتمع بهزیستی شهید قدوسی به همراه عمویم زندگی می کرد. پدر قبول کرد و با وساطت آقای بابایی به خواستگاری مادرم رفتند.
خانواده مادر ابتدا مخالف بودند اما از آنجایی که پدر اهل ایمان بود، شغل خوبی هم داشت، این فاکتورها برای مادر کفایت می کرد که با پدرم ازدواج کند.
شهادت در اوج جوانی
عمو ثاقب ازدواج نکرد. او به من و مادرم علاقه ای خاصی داشت. اگر مساله ای بین پدر و مادرم به وجود می آمد، از مادرم جانبداری می کرد. شاید عمو به خاطر تنهایی و این که خانواده ای نداشت، جذب محبت خواهرانه مادرم شده بود. عموثاقب، در 34 سالگی با درجه جانبازی 70 درصد به شهادت رسید.
شهادت عمو در اردوگاه شهید قدوسی اتفاق افتاد. خاطرم هست چند روزی از عمو بی خبر بودیم. پدر تازه از سفر حج آمده بود که یکی از دوستان به پدر اطلاع داد که حال «ثاقب» خوب نیست. پدرم که به دیدن عمو می رود، عمو شهید می شود.
ادامه دارد
@hdavodabadi