عکس بی بهانه!
برای آن که امروزم را با یاد شهید حسن شریعتی معطر سازم!
تابستان 1364 اردوگاه تخریب
یکی از روزها که به اردوگاه تخریب – که پشت پادگان دوکوهه قرار داشت - رفتم، در چادر کنار رضا و بقیۀ بچه محلها نشسته بودم؛ از دور چشمم به کسی افتاد که آنسوتر، درحال گذر بود. به رضا نشانش دادم و پرسیدم کیه؟ که گفت:
- حسن شریعتی از بچههای گروهان بغلی است.
جا خوردم. خیلی به دلم نشست. مثل همیشه باید با او رفیق میشدم و بهترین روش برای باز کردن باب دوستی هم عکس گرفتن بود.
از آن روز به بعد، کارم شده بود دوربین عکاسی را در جیب بگذارم و پیاده فاصلۀ 5 کیلومتری تا اردوگاه تخریب را طی کنم.
یک بار رضا با تعجب پرسید:
- حمید، تو مگه کار و زندگی نداری، چیه که هر روز تلپی اینجا؟
و من فقط با خنده جوابش را دادم.
سرانجام یکی از روزها، شریعتی از چادر بغلی خارج شد. ظاهرا آن روز شهردار بود و داشت کاسه بشقابها را برای شستن، به کنار منبع آب میبرد.
سریع دوربین را دادم دست رضا و گفتم:
- رضا، سریع بیا بیرون کارت دارم.
به او که رسیدم، ظرفها را از دستش گرفتم، گذاشتم زمین و گفتم:
- ببخشید برادر، بیزحمت یک دقیقه اینجا بایستید.
با تعجب گفت: چی شده؟
گفتم: اینجا بایستید من می خوام باهاتون یک عکس دو نفره بگیرم.
تعجبش بیشتر شد و گفت: عکس؟ شما با من؟ ولی من که شما رو نمیشناسم!
با خندهای ساختگی گفتم: هیچ اشکالی نداره منم شما رو نمیشناسم. ولی میخوام وقتی شهید شدی، افتخار کنم که با یه شهید عکس دارم.
چشمانش از تعجب گرد شده. همین که داشت میگفت: من؟ شهید؟
کنارش ایستادم و به رضا گفتم سریع عکس بگیرد. سپس خداحافظی کردم و شادمان، رفتم پادگان. نمیدانم چرا احساس میکردم دیر میشود. همان حسی که پیش از آن، نسبت به خیلی از بچهها داشتم که در اولین عملیات پرکشیدند!
چندماه بعد، اسفند 1364 در ادامۀ عملیات والفجر 8 در جادۀ امالقصر، حسن شریعتی به همراه چندنفر دیگر از تخریب چیهای لشکر، رفتند تا پل بتونیای را که روی جاده بود، منفجر کنند، اما هیچکدامشان بازنگشتند.
شهید "حسن (عبدالله) شریعتی" متولد: 1349 شهادت: سهشنبه 29/11/1364 عملیات والفجر 8 در فاو. خاکسپاری: شنبه 14/4/1376 مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 50 ردیف 60 شمارۀ 3
حمید داودآبادی
فروردین 1400
سالروز شهادت سردار دلیر
سالروز شهادت فرمانده من
سردار دلیر اسلام
شهید فرامرز ملایری
در عملیات کربلای پنج - شلمچه
گرامی باد
خدا کند این فرمانده عزیز، روز قیامت، من حقیر را بخاطر نافرمانی ها و کج اخلاقی های جوانی ام در عملیات خیبر، ببخشد!
واقعا گند زدم با غدبازی و لجبازی های کودکانه ام!
@hdavodabadi
سفره لبنانی ابوعلی
گشنم که میشه، هم روح هم جسم
تنگم که می گیره، هم روح هم جسم
حوصلم که سر میره، اونم هم روح هم جسم
واقعا فکر می کنید چیکار می کنم؟!
آره یه موقعایی مثل شب جمعه ها، میرم مسجد، یه گوشه می شینم، دعای کمیل رو زمزمه می کنم و یاد قدیما و دوستایی که نیستند، کیف می کنم!
ولی مسجد که نمی تونه شیکم گشنه رو سیر کنه!
آهان:
گاز موتور رو می گیرم و میرم خیابون پنجم نیروی هوایی، فلکه دوم، اول خیابان ۵/۳۰، #سفره_لبنانی_ابوعلی.
جاتون خالی فلافل های لبنانی و جدیدا هم "بورگ" که بدجوری منو شیفته خودش کرده.
گذشته از غذاهای باصفای لبنانی، دیدن تلاش های خالصانه و صادقانه خود #ابو_علی (حاج #حسین_ثابتی ) و دوستانش بخصوص داداشش آقا امیر و #محمدرضا_قنادان دوست قدیمیم، که مدام برای سیل زدگان، زلزله زدگان و نیازمندان کمک های مردمی جمع می کنند، خیلی حال میده!
اینکه با وجود گرانی و سختی و فشار اقتصادی، همین مردم با هر مسلک و تیپ و اعتقادی، عاشقانه و جانانه داروندار خود را با نیازمندان تقسیم می کنند، خیلی دلگرم کننده و امیدآفرین است.
هراز چندگاه جلوی موکب پر می شود از انبوه کمک های زیبای مردمی که توسط عزیزان موکب ابوعلی به دست صاحبان واقعی اش می رسد.
خلاصه اینکه گپ وگفت با عزیزان بامعرفت و مرام موکب ابوعلی، کم از غذاهای متنوع لبنانی خوشپخت و خوشمزه بخصوص فلافل هایش ندارد.
دم ابوعلی گرم که به هر مناسبت ولادت و شهادت اهلبیت (ع) و اعیاد، جلوی مغازه اش بساط قهوه، چای عربی و مثل امشب چای لاته که اولین تجربه ام بود، برای عموم مردم برپاست.
اصلا دیدن همین صحنه ها کلی به آدم حال میده.
قول میدم اگه تجربه کنید، به هر مناسبتی راه می افتید میروید دم موکب تا یه قهوه یا چای عربی صلواتی بزنید و حالش رو ببرید.
این روزها، رفیق خوب و از همه مهمتر غذای سالم و خوشمزه، خیلی نایاب است. قدرشون رو بدونید.
من که خیلی قدر می دونم.
دمشون گرم!
به جان خودم مدیونید اگه فکر کنید برای نوشتن این پست، ریالی از کسی گرفتم و یا قصد تبلیغ دارم.
الحمدلله کسب و کار ابوعلی آنقدر رونق دارد که فعالیت های خیره اش بیشتر از کار اقتصادیش است و خدا بهش برکت جاری می دهد.
فقط چون از آدم های بامعرفت و خوشمرام خوشم میاد، دوست دارم بقیه هم باهاشون آشنا بشن.
حالا شانس باحالم این دفعه جایی بود که شکمم بیشتر از روحم فیضش رو میبره و دعام میکنه!
حمید داودآبادی
@aboali.hossein46
@sofrelobnani
@amirst1001