از در که وارد شدم، مزار شهدا بود که چشمم را گرفت. در صحن ورودی مسجد، ابتدا به شهداء سلامی دادم و وارد شبستان شدم.
هنگام ورود به مسجد با گلاب خوشبو، دستهای نمازگزاران را ضدعفونی میکردند.
در صف نماز که نشستم چشمم به سجادههای تمیز و زیبای نماز افتاد که البته خیلی از نمازگزاران به آن هم اکتفا نکرده بودند و جانماز شخصی داشتند.
خیلی زیبا بود که نمازگزاران اینقدر برای نمازشان ارزش قائل بودند که جانماز سفید و کوچک خودشان رو همراه خودشون آورده بودند.
به جرأت میگویم که شبستان بزرگ مسجد برای نماز جماعت با رعایت فاصله اجتماعی پر شده بود و حاکی از مردم با معرفت و دیندارِ محل میداد.
چشمم به کودکانی افتاد که قبل و بعد از نماز در بین صفها و همچنین گوشه مسجد، بازی میکردند و جالب بود که هیچ پیرمردی به آنها اعتراضی نمیکرد.
وقتی بعد از سلام دادن نماز، چشمم به امام جماعت محترم مسجد افتاد که صورتش را فوری به سمت کودک تکبیرگو انداخت و عرض تشکری کرد، فهمیدم که احترام به کودکان نشات گرفته از نگاه زیبای امام جماعت محترم است، و از وجود چنین امام جماعتی بیشتر کیف کردم.
امام جماعتی که خیلی محترمانه و مؤدب، احترام سخنران جوان بعد از نماز را رعایت کرد و پای منبر او زانو زد تا با این کار، ادب را به مأمومین گوشزد کند و اینچنین شد که اکثریت جمعیت نیز به همراه ایشان پای منبر نشستند.
امام جماعتی که بسیار مورد احترام مردم بود و با صورتی خندهرو به همه توجه میکرد.
خدا را شاکرم، که توفیق شد قبل از نماز در گپی دوستانه، شاگردی چنین امام جماعت فهیم و عالمی را داشته باشم.
خلاصه امشب در مسجدفائق تهران خیلی حالم خوب شد.
مسجدی که هم مهدکودک دارد، هم پایگاه بسیج، هم کانون فرهنگی، هم گروه خیریه و جهادی
@mobini_110
✅ انتظار و اضطرار
انتظار واقعی را اینجا حس کردم.
همه نگاه به درب داشتند تا خبر از کسی که دل در گرو او دارند بگیرند.
جایی که دیگر پولدار و بیپول، قدرتمند و ضعیف، جوان و پیر، همه با یکدیگر مساویاند و از همه چی و همه کس بریدهاند و منتظر خبرند.
جایی که همه به درب بسته خوردهاند و باتمام وجود حس کردهاند که کاری از دستشان بر نمیآید؛ جز انتظار.
اینجا همه مُضطرَّند. در ظاهر مضطرِّ به وجودِ یک دکترِ توانا، که مریضشان را نجات دهد.
اما در باطن...
در باطن خیر
اضطرار به موجود دیگری بود.
تسبیح به دست و ذکر بر لب بودنشان، نشان از اضطرار به یک موجود بالاتر از دکتر بود. اضطراری که حتی خانمی که روسریاش شُل بود و گاهی کامل از سرش میافتاد را نیز مجبور به گرفتن تسبیح در دست و بلند بلند صدا زدن امام زمانش کرده بود.
همه میدانستند که در اینجا دیگر کار فقط دست خداست، و این حس برایشان اضطرار آورده بود.
اضطرار به مالک عالَم، و اضطرار به حضور آرامشبخش ولیّ خدا
‼️ دیدن این صحنهها به من فهماند که چرا امام زمانم ظهور نمیکند!
به من فهماند که باید مضطرّ بود.
من تا زمانی که همهی کارها را به دست خودم و افراد دیگر حل شدنی میبینم، چه نیازی به حضور ولیّ خدا دارم؟
تا وقتی که درک نکنم زندگیم به حضور او وابسته است، تا وقتی حس نکنم که سروسامان دادن عالَم بدون او ممکن نیست، تا وقتی بدون او خود را پشت درب بسته حیران و عاجز نبینم، منتظر او نیستم و او را نخواهم یافت.
و این یعنی مشغول "انتظار بازی" خواهم بود، نه منتظر واقعی!
🤲 خدایا به من فهم و درک انتظار واقعی و اضطرار به حضور ولیّات را عنایت فرما
@mobini_110
✅ شهوت شهادت
از شهیدی تعریف میکرد که:
«دیدیم پلاکشو در آورد و دور انداخت. گفتیم فلانی چه میکنی؟ اگر بپری و بری، شناخته نمیشی ها!
گفت: من دوست دارم شهید بشم و رفقای محله برام تشییع بزرگ و شلوغ بگیرن. اگه من شهید بشم، چه کارهایی که برای من نمیکنن. کلی پلاکارد میزنن و عکسم تو محله پر میشه. من وقتی به این چیزا فکر میکنم، کِیف میکنم.
راستشو بخوای من احساس میکنم که شهوت شهادت دارم. این پلاک رو میندازم دور که دیگه خیال نفسم راحت باشه اگرم شهید شدم، کسی منو نمیشناسه و از این چیزا خبری نیست.
و او رفت و شهید شد و دیگه حتی خبری از جسدش هم نشد»
🖍 راستی که میشود شهوت شهادت هم داشت!
ما دل خوش هستیم که حواسمان به خودمان هست. در محاسباتمان خیالمان جمع است که شهوت کارهای بد نداریم، در حالی که غرق در لذتهایی هستیم که در ظاهر خوب هستند و دلخوشیم به کارهای خوبی که خودشان مانع حرکت ما هستند.
گاهی اوقات با خودم فکر میکنم که همین نوشتنها، حرف زدنها، و حتی نماز خواندنهایم ممکن است مانع من باشند، و من از آنها کِیف کنم و هوای نفسم لذت ببرد.
راستی حواسمان به دوست داشتنهایمان هست؟!
شادی ارواح طبیه شهداء صلوات
🤲 اللهم الحقنا بالشهداء و الصالحین
@mobini_110