eitaa logo
هدایت و رشد ● محمد حامد مبینی
110 دنبال‌کننده
104 عکس
13 ویدیو
5 فایل
🪔 اینجا مکانی است برای به اشتراک گذاشتن آنچه که در ذهنم می گذرد، یا باید بگذرد.... 🇮🇷باشد که ختم به شهادت شود🩸 فعال عرصه تبلیغ و تربیت اسلامی قائم مقام سازمان مدارس صدرا (https://sadraorg.ir/) پاسخگویی: @m_hamed_mobini
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥هیزم بیار آنش جهنم خودمان نشویم استاد ما حاج آقای هادی‌زاده روزی فرمودند: ✅ گاهی انسان یک کار و یا وضعیتی را بد می‌داند ولی نمی‌‌خواهد از آن دل بکند و از آن جدا شود. برای اینکه خودش را راضی کند چه کار می‌کند؟ هم آن را بد می‌داند و در احساسش سعی می‌کند عدم رضایتش را اعلام کند و هم اینکه از آن عمل جدا نمی‌‌شود. در سریالی نشان می‌داد فردی دستور داده که فلانی را بکُشید. بعد که به او خبر دادند که ماموریت انجام شد و او کشته شد، شروع کرد به اشک ریختن؛ که حیف بود و آدم خوبی بود. خیلی متأثر بود و به شخصی که او هم می‌دانست که خودش دستور کشته شدن را داده، گفت واقعا حیف شد نیروی خوبی را از دست دادیم و آدم خوبی بود. این صحنه یک فیلم بود، ولی واقعیت زندگی ماست؛ خیلی مواقع اینطوری هستیم. می‌دانیم نباید الان بنشینیم پای تلویزیون وقتمان را بگذاریم و این فیلم را ببینیم، ولی می‌نشینیم و بعد از آن می‌گوییم حیف است که وقتمان در حال تلف ‌شدن است. در ادامه‌ چطور؟ باز هم همینطور ادامه می‌دهیم و دوباره هم که تمام می‌شود، باز هم می‌گوییم البته حیف شد نباید پای این فیلم می‌نشستیم. این مدام در زندگی ما در حال تکرار است. خیلی از مواقع ما نارضایتی‌هایمان را در مرحله احساس نگه داشته‌ایم و نمی‌‌گذاریم به اقدام برسد. چون عوامل دیگری در وجود ما حاکمند که که پررنگ‌تر و خوشگل‌تر و موثرترند؛ اینها یک عامل فعال یا یک عشق فعال هم نیستند، بلکه عشق‌های مختلفی هستند. گاهی با اینکه می‌دانیم یک عشق برتر داریم و اگر عمل کنیم، نتیجه خوبی دارد، اما یک عشقِ نقدِ فعلی برایمان رجحان پیدا می‌کند. لذا این عشق نقد ما را نگه می‌دارد و نمی‌‌گذارد طبق آنچه بهتر می‌دانیم اقدام کنیم. این داستان همیشه زندگی ماست، و این یعنی خریدن هیزم برای جهنممان. می‌گویند عالمی سخنرانی می‌کرد، گفت: «من آمده‌ام که شما را جهنمی کنم.» گفتند: «چرا؟» گفت: «من برای شما حرف‌ها را می‌زنم و حجت‌ها را تمام می‌کنم، ولی شما در راه خدا نمی‌‌آیید و حرف زدن من شما را جهنمی می‌کند.» گاهی هدایت‌های پیامبران نتیجه‌اش این است که ما جهنمی می‌شویم. چگونه؟ با هدایت؛ چراغ هدایت را برایمان روشن می‌کنند و راه درست را نشانمان می‌دهند، ولی در فضای روشن آنچه را حق می‌بینیم انتخاب نمی‌کنیم! وقتی راه برایمان روشن می‌شود و حق را می‌بینیم، اگر همراه نشویم و هر قدمی برای هر کار دیگری برداریم، این قدم آتش ایجاد می‌کند. هر قدمی و نفسی و هر اقدامی در هر جای دیگر فقط آتش درست می‌کند، سعی کنیم هیزم‌بیار جهنم خودمان نباشیم! @mobini_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از در که وارد شدم، مزار شهدا بود که چشمم را گرفت. در صحن ورودی مسجد، ابتدا به شهداء سلامی دادم و وارد شبستان شدم. هنگام ورود به مسجد با گلاب خوش‌بو، دستهای نمازگزاران را ضدعفونی می‌کردند. در صف نماز که نشستم چشمم به سجاده‌های تمیز و زیبای نماز افتاد که البته خیلی از نمازگزاران به آن هم اکتفا نکرده بودند و جانماز شخصی داشتند. خیلی زیبا بود که نمازگزاران اینقدر برای نمازشان ارزش قائل بودند که جانماز سفید و کوچک خودشان رو همراه خودشون آورده بودند. به جرأت می‌گویم که شبستان بزرگ مسجد برای نماز جماعت با رعایت فاصله اجتماعی پر شده بود و حاکی از مردم با معرفت و دین‌دارِ محل می‌داد. چشمم به کودکانی افتاد که قبل و بعد از نماز در بین صف‌ها و همچنین گوشه مسجد، بازی می‌کردند و جالب بود که هیچ پیرمردی به آن‌ها اعتراضی نمی‌کرد. وقتی بعد از سلام دادن نماز، چشمم به امام جماعت محترم مسجد افتاد که صورتش را فوری به سمت کودک تکبیرگو انداخت و عرض تشکری کرد، فهمیدم که احترام به کودکان نشات گرفته از نگاه زیبای امام جماعت محترم است، و از وجود چنین امام جماعتی بیشتر کیف کردم. امام جماعتی که خیلی محترمانه و مؤدب، احترام سخنران جوان بعد از نماز را رعایت کرد و پای منبر او زانو زد تا با این کار، ادب را به مأمومین گوشزد کند و اینچنین شد که اکثریت جمعیت نیز به همراه ایشان پای منبر نشستند. امام جماعتی که بسیار مورد احترام مردم بود و با صورتی خنده‌رو به همه توجه می‌کرد. خدا را شاکرم، که توفیق شد قبل از نماز در گپی دوستانه، شاگردی چنین امام جماعت فهیم و عالمی را داشته باشم. خلاصه امشب در مسجدفائق تهران خیلی حالم خوب شد. مسجدی که هم مهدکودک دارد، هم پایگاه بسیج، هم کانون فرهنگی، هم گروه خیریه و جهادی @mobini_110
انتظار و اضطرار انتظار واقعی را اینجا حس کردم. همه نگاه به درب داشتند تا خبر از کسی که دل در گرو او دارند بگیرند. جایی که دیگر پولدار و بی‌پول، قدرتمند و ضعیف، جوان و پیر، همه با یکدیگر مساوی‌اند و از همه چی و همه کس بریده‌اند و منتظر خبرند. جایی که همه به درب بسته خورده‌اند و باتمام وجود حس کرده‌اند که کاری از دستشان بر نمی‌آید؛ جز انتظار. اینجا همه مُضطرَّند. در ظاهر مضطرِّ به وجودِ یک دکترِ توانا، که مریضشان را نجات دهد. اما در باطن... در باطن خیر اضطرار به موجود دیگری بود. تسبیح به دست و ذکر بر لب بودنشان، نشان از اضطرار به یک موجود بالاتر از دکتر بود. اضطراری که حتی خانمی که روسری‌اش شُل بود و گاهی کامل از سرش می‌افتاد را نیز مجبور به گرفتن تسبیح در دست و بلند بلند صدا زدن امام زمانش کرده بود. همه می‌دانستند که در اینجا دیگر کار فقط دست خداست، و این حس برایشان اضطرار آورده بود. اضطرار به مالک عالَم، و اضطرار به حضور آرامش‌بخش ولیّ خدا ‼️ دیدن این صحنه‌ها به من فهماند که چرا امام زمانم ظهور نمی‌کند! به من فهماند که باید مضطرّ بود. من تا زمانی که همه‌ی کارها را به دست خودم و افراد دیگر حل شدنی می‌بینم، چه نیازی به حضور ولیّ خدا دارم؟ تا وقتی که درک نکنم زندگیم به حضور او وابسته است، تا وقتی حس نکنم که سروسامان دادن عالَم بدون او ممکن نیست، تا وقتی بدون او خود را پشت درب بسته حیران و عاجز نبینم، منتظر او نیستم و او را نخواهم یافت. و این یعنی مشغول "انتظار بازی" خواهم بود، نه منتظر واقعی! 🤲 خدایا به من فهم و درک انتظار واقعی و اضطرار به حضور ولیّ‌ات را عنایت فرما @mobini_110