eitaa logo
☀️کانال طلوع مشکین دشت☀️
563 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
0 فایل
اطلاع رسانی برنامه ها و مراسمات پایگاه شهیدان هدایتکارو کانون زینبیون (سلام الله علیه)💓📿 🌹برای دریافت اطلاعات بیشتر کانال ما را دنبال کنید...🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 🌼🌼 🌺 سه دقیقه در قیامت... ۱ . . گذر ایام پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شدم.در خانواده ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس،شب و روز ما حضور در مسجد بود.سال های آخر دفاع مقدس،با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند،سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه،حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم. راستی،من در آن زمان یکی از شهرستان های کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز،تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم.می دانستم که شهدا،قبل از جهاد اصغر،در جهاد اکبر موفق بودند،لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.وقتی به مسجد می رفتم،سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم،در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم‌بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند. گفتم:من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم.من می ترسم به روز مرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خود را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید! . . ادامه دارد...> 🌺 🌼🌼 🌸🌸🌸
🌸🌸🌸 🌼🌼 🌺 سه دقیقه در قیامت... ۲ . . چند روز بعد،با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم.با سختی فراوان،کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد،قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند.روز چهارشنبه،با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم.قبل از خواب دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم. البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی میکنم. نمی دانستم که اهل بیت ما هیچگاه همچین دعایی نکرده اند.آن ها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.خسته بودم و سریع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم.با ادب سلام کردم. ایشان فرمود:((با من چیکار داری؟چرا انقدر طلب مرگ میکنی؟هنوز نوبت شما نرسیده.)) فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم اما با خودم گفتم:اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟! می خواستند بروند که با التماس رفتم جلو و خواهش کردم مرا ببرند. التماس های من بی فایده بود.با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم.راس ساعت ۱۲ ظهر بود.هوا روشن بود! موقع زمین خوردن،نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.در همان لحظات از خواب پریدم.نیمه شب بود. می‌خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد می کرد!! خواب از چشمانم رفت.این چه رویایی بود؟ من واقعا حضرت عزرائیل را دیدم!؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟ . . ادامه دارد...> 🌺 🌼🌼 🌸🌸🌸
🌸🌸🌸 🌼🌼 🌺 سه دقیقه در قیامت... ۳ . . روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم.همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم،رفقای من،حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند. سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت،سر یک چهار راه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ به من برخورد کرد.آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان ردی زمین افتادم. نیمه چپ بدنم به شدت درد میکرد.راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید.فکر کرد من حتما مرده ام. یک لحظه با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل به سراغ ماهم آمد. آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود.به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم. ساعت دقیقاً ۱۲ ظهر بود،نیمه چپ بدنم خیلی درد می کرد! یکباره یاد خواب دیشب افتادم.با خودم گفتم:این تعبیر خواب دیشب من است. من سالم می مانم.حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا(ع) منتظرند.باید سریع بروم.از جایم بلند شدم.راننده پیکان گفت:شما سالمی! گفتم:بله.موتور را از جلوی پیکان بلند کردمو روشنش کردم. با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم. راننده پیکان داد زد:آهای،مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشین به دنبال من آمد.او فکز می کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند.درد آن تصادف و کوفتگی بدن من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد،اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد. . . ادامه دارد...> 🌺 🌼🌼 🌸🌸🌸
🌸🌸🌸 🌼🌼 🌺 سه دقیقه در قیامت... ۴ . . در آن ایام،تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم،وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه،همان لباس یاران آخر الزمانی امام غائب از نظر است. تلاش های من بعد از چندسال محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی،در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.این راهم باید اضافه کنم که؛من از نظر دوستان و همکارانم،یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم.یعنی سعی می کنم،کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم،اما همه رفقا می دانند که حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن و... هستم. رفقا می گفتند که هیچکسی از همنشینی با من خسته نمی شود. در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی،همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش می رسید. مدتی بعد،ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم.خلاصه اینکه روزگار ما،مثل خیلی از مردم،به روزمرگی دچار شد و طی می شد.روزها محل کار بودم و معمولاً شب ها با خانواده.برخی شب ها نی در مسجد و یا هیئت حضور داشتیم. سال ها از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریست های وابسته به آمریکا،در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر،مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند. آن ها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله میکردند،هر بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده می شدند،نیرو های این روهک تروریستی به شمال عراق فرار می کردند.شهریور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه،نیرو های ویژه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند. . . ادامه دارد...> 🌺 🌼🌼 🌸🌸🌸
💫💫💫 🧡🧡 🌙 سه دقیقه در قیامت ۵ {مجروح عملیات} . . عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیروهای پاسدار،ارتفاعات و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد. من در آن عملیات حضور داشتم.از این که پس از سال ها،یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه میکردم،حس خیلی خوبی داشتم. آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم،اما با خودم میگفتم:(ما کجا و شهادت کجا)🤷🏼‍♂️ دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت در وجود ما کمرنگ شده بود😅 در آن عملیات،به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد.آلودگی محیط،باعث سوزش چشمانم شده بود. این سوزش،حللت عادی نداشت.پزشک واحد امداد،قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت:(تا یک ساعت دیگر خوب می شوی)☺ ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم مرا اذیت میکرد. چند ماه از این ماجرا گذشت.عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن،باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود. نیروها به واحد های خود برگشتند،اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم. بیشتر،چشم چپ من اذیت می کرد. حدود سه سال به سختی روزگار را گذراندم.در این مدت صدها بار به دکتر های مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اینکه یک روز صبح،احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده😳! درست بود😅. در مقابل آینه که قرار گرفتم،دیدم که چشم من از مکان خودش خارج شده😰! حالت عجیبی بود از طرفی درد شدیدی داشتم😖. . . ادامه دارد...> 🌙 🧡🧡 💫💫💫
💫💫💫 🧡🧡 🌙 سه دقیقه در قیامت ۶ {مجروح عملیات} .قسمت دوم. . . همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس می کردم که مرا عمل کنید.دیگر قابل تحمل نیست🤕. • • کمیسیون پزشکی تشکیل شد.عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند.در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود،اعلام کردند: *[یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده،فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده.به علت چسبیدگی این غده به مغز،کار جداسازی آن بسیار سخت است و اگر عمل صورت بگیرد،یا چشمان بیمار از بین میرود یا مغز او آسیب خواهد دید.]* • • کمیسیون پزشکی،خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد می دانست و موافق عمل نبود. • • اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران،کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از اَبروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم،به سراغ غده در پشت چشم بروند. • • عمل جراحی من در *اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴* در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد.عملی که ۶ ساعت به طول انجامید. • • تیم پزشکی قبل از عمل،بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: *[به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم،احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد.برای همین احتمال موفقیت عمل،کم است و فقط با اصرار بیمار،عمل انجام می شود.]* • • با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم.با همسرم که باردار بود و در این سال ها سختی‌های بسیار کشیده بود وداع کردم.از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم. • • وارد اتاق عمل شدم.حس خاصی داشتم. احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم. تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد. من در همان اول کار بی هوش شدم... . . ادامه دارد...> 🌙 🧡🧡 💫💫💫
🍀🍀🍀 🦋🦋 ✨ سه دقیقه در قیامت ۷ {پایان عمل جراحی} . . عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم،با مشکل مواجه شد.پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. • • برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشکل جدی همراه شد.آن‌ها کار را انجام دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... • • احساس کردم آن‌ها کار را به خوبی انجام دادند.دیگر هیچ مشکلی نداشتم.آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود😇!درد از تمام بدنم جدا شد😌. • • یکباره احساس راحتی کردم.سبک شدم😃. با خودم گفتم: [خداروشکر.از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم.] • • چقدر عمل خوبی بود.با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه،زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم🤔! برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت😲! چقدر حس و حال شیرینی داشتم.در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم🤫! • • در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا،با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم🧚🏻‍♂️. • • او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود😍. نمی دانم چرا اینقدر اورا دوست داشتم❤. می خواستم بلند شوم و اورا در آغوش بگیرم... . . ☆ادامه دارد=> ✨ 🦋🦋 🍀🍀🍀
🍀🍀🍀 🦋🦋 ✨ سه دقیقه در قیامت ۸ {پایان عمل جراحی} قسمت دوم. . . او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد.محو صورت او بودم و با خودم میگفتم: (چقدر چهره اش زیباست😍!چقدر آشناست🤔! من او را کجا دیده ام!؟) . . سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام،آقا جان سید(پدربزرگم) و... ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آن هارا می دیدم،خیلی خوشحال شدم. . . زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر اورا دوست دارم.چقدر چهره اش برایم آشناست🤔! . . یکباره یادم آمد.حدود ۲۵ سال پیش...شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب... حضرت عزرائیل... با ادب سلام کردم.حضرت عزرائیل جواب دادند.محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: (برویم!) . . با تعجب گفتم: (کجا!) بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح،ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت: (مریض از دست رفت،دیگه فایده نداره...) بعد گفت: (خسته نباشید.شما تلاشتون رو کردین،اما بیمار نتونست تحمل کنه.) یکی از پزشک ها گفت: (دستگاه شوک رو بیارین...) نگاهی به دستگاه‌ها و مانیتور اتاق عمل کردم.همه از حرکت ایستاده بودند! . . عجیب بود که دکتر جراح من،پشت به من قرار داشت،اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم. . . همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.من پشت درب اتاق را می دیدم! برادرم با یک تسبیح در دست،نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می گفت. . . ادامه دارد=> ✨ 🦋🦋 🍀🍀🍀
🍀🍀🍀 🦋🦋 ✨ سه دقیقه در قیامت ۹ {پایان عمل جراحی} قسمت سوم . . خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت.اما از آن عجیب تر که ذهن او را می توانستم بخوانم. او با خودش می گفت: (خدا کند که برادرم برگرده.او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.اگر اتفاقی برایش بیفتد،ما با بچه هایش چه کنیم؟!😪) یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند؟!😳 . . کمی آن طرف تر،داخل یکی از اتاق های بخش،یک نفر درمورد من با خدا حرف می زد!😄 من او را هم می دیدم.داخل بخش آقایان،یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد. . . او را می شناختم.قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت: (خدایا من را ببر،اما او را شفا بده.او زن و بچه دارد اما من نه.) . . یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجا می شوم.نیت ها و اعمال آن هارا می بینم و... . . بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: (برویم!؟) از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم.فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم: (نه😕) . . خیلی زود فهمیدم منظور ایشان،مرگ و انتقال به آن جهان است. مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم.بعد گفتم: (من آرزوی شهادت دارم.من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم،حالا اینجا و با این وضع بروم؟!) . . اما انگار اصرار های من بی فایده بود.باید می رفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: (برویم؟!) . . ادامه دارد=> ✨ 🦋🦋 🍀🍀🍀
🍀🍀🍀 🦋🦋 ✨ سه دقیقه در قیامت ۱۰ {پایان عمل جراحی} قسمت چهارم . . بی اختیار همراه با آن ها حرکت کردم.لحظه ای بعد،خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم! . . این را هم بگویم که زمان،اصلاً مانند اینجا نبود.من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می دیدم!😳 . . آن زمان کاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده.اما احساس خیلی خوبی داشتم.از آن درد شدید چشم راحت شده بودم.پسر عمه و عمویم هر دو در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. . . در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند،حالا داشتم این دو ملک را می دیدم. چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود.دوست داشتم همیشه با آنها باشم. . . ما باهم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم.کمی جلوتر چیزی را دیدم! . . روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم🚶🏻‍♂️! به اطراف نگاه کردم.سمت چپ من در دور دست ها،چیزی شبیه سراب دیده میشد.اما آنچه میدیدم سراب نبود،شعله های آتش بود. حرارتش را از راه دور حس می کردم🔥. . . به سمت راست خیره شدم.در دور دست‌ها یک باغ بزرگ و زیبا،یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود.نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم. . . به شخص پشت میز سلام کردم.با ادب جواب داد.منتظر بودم.😃 می خواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که کنار من بودند،هیچ عکس العملی نشان ندادند.🤔 . . حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد📖 . . ادامه دارد=> ✨ 🦋🦋 🍀🍀🍀